کامت اينست که هر لحظه ز پيشم راني
کامت اينست که هر لحظه ز پيشم راني
شاعر : خواجوي کرماني
وردت اينست که بيگانهي خويشم خواني کامت اينست که هر لحظه ز پيشم راني برنگيرند دل از معتقدان جاني پادشاهان بگناهي که کسي نقل کند آستين بر من دلسوخته چند افشاني گر نخواهي که چراغ دل تنگم ميرد پرده اکنون که دريدي ز چه ميپوشاني دل ما بردي و گوئي که خبر نيست مرا هيچ حاجب نشنيديم بدين پيشاني ابرويت بين که کشيدست کمان بر خورشيد چه بود گر بنشيني و بلا بنشاني چند خيزي که قيامت ز قيامت برخاست هيچ پيدا نتوان يافت بدان پنهاني هيچ پنهان نتوان ديد بدان پيدائي همچو يوسف بفروشند هنوز ارزاني يک سر موي تو گر زانکه بصد جان عزيز ننگ دارند گدايان تو از سلطاني عار دارند اسيران تو از آزادي زانکه گفتم که بدان پسته دهن ميماني هيچ داني که چرا پسته چنان ميخندد که نه درديست محبت که تو درمان داني اي طبيب از سر خواجو ببر اين لحظه صداع ترک درمان دلم کن که در آن درماني چند گوئي که دواي دل ريشت صبرست