اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باش اي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باششاعر : سنايي غزنوي شو بري از نام و ننگ و از خودي بيزار باشاي دل اندر نيستي چون دم زني خمار باشدر صف ناراستان خود جمله مفلس وار باشدين و دنيا جمله اندر باز و خود مفلس نشينبندهي جام شراب و خادم خمار باشتا کي از ناموس و رزق و زهد و تسبيح و نمازکمزن و قلاش و مست و رند و دردي خوار باشمي پرستي پيشهگير اندر خرابات و قمارپس به تيغ نيستي با خلق در پيکار باشچون همي داني که باشد شخص هستي خصم خويشچون به کف آمد ترا اين روز و شب در کار باشطالب عشق و مي و عيش و طرب باش و بجويوز ميان جان غلام و چاکر هر چار باشبا سرود و رود و جام باده و جانان بسازبا غرامت همنشين و با ملامت يار باشاز سر کوي حقيقت بر مگرد و راه عشق