تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط

تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط شاعر : سنايي غزنوي ناگهانم در برآوردي و ماندي در بساط تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط تا به دلها درنگون شد رايت انس و نشاط برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمين تا بوم کارم جهاد و تا زيم شغلم رباط من ز بهر دوستي را جان و دل کردم سبيل تا بود خون مرا با خاک روزي اختلاط اختلاط عشق تو با جان من باشد همي خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط در سراي دوستي آن به که فرشي افگنم خاک باشم زير پاي چاکران اندر سماط...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط
تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط
تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط

شاعر : سنايي غزنوي

ناگهانم در برآوردي و ماندي در بساطتا به بستانم نشاندي بر بساط انبساط
تا به دلها درنگون شد رايت انس و نشاطبرگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمين
تا بوم کارم جهاد و تا زيم شغلم رباطمن ز بهر دوستي را جان و دل کردم سبيل
تا بود خون مرا با خاک روزي اختلاطاختلاط عشق تو با جان من باشد همي
خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاطدر سراي دوستي آن به که فرشي افگنم
خاک باشم زير پاي چاکران اندر سماطتا اگر باري نباشم بر بساط دوستان
تيغ تقدير آمد و شد پاک حزم و احتياطاحتياط و حزم کردم در بلا و درد عشق
ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماطره ندانم جز به لطفت گر کني لطفي سزاست
من نمي‌بينم بهشت و بيش رفتم صد صراطهر که بگذارد صراط آيد به درگاه بهشت
گر نماند بر بساط قرب شاهان بي نشاطاز دل آمد بر سنايي کس مباد اندر جهان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط