چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين

چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين شاعر : سنايي غزنوي زان که هر جاي اين دو رنگ آمد نه آن ماند نه اين چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين نيست با رخسان او...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين
چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين
چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين

شاعر : سنايي غزنوي

زان که هر جاي اين دو رنگ آمد نه آن ماند نه اينچون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين
نيست با رخسان او بي‌شاه دارالملک ديننيست با زلفين او پيکار دارالضرب کفر
کفر خالي از گمان و دين جمالي از يقينخود ز رنگ زلف و نور روي او برساختند
توده توده سنبلست و دسته دسته ياسمينخاکپاي و خار راهش ديده را و دست را
پاي آن بت ز آستان چون دست موسي ز آستينچون به کوي اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف
بانگ برخيزد که: هين اي آفرينش آفرينچون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد
لاجرم زين شرم شد رويم چو زلفش پر ز چينلعبت چين خواندم او را و بد خواندم نه نيک
زير يک چين از دو زلفش صدهزار ار تنگ چينلعبت چين چون توان خواند آن نگاري را که هست
کافري نبود چناني را صفت کردن چنينخود حديث عاشقي بگذار و انصافم بده
آن مگر دولت گياي خطه‌ي روح‌الامينخط او را گر تو خط خواني خطا باشد که نيست
تا من و تو رنجه دل گرديم و آن بت شرمگينآسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت
رامش و آرامش و آرايشست اندر زمينليک چون ديد آسمان کز حسن او چون آفتاب
آسمان از مشک بر گردش صلاح‌المسلمينحسن را بر چهره‌ي او بنده کرد و بر نوشت
چون بگويد حلقه باشد چون خمش گردد نگيناز دو ياقوتش دو چيز طرفه يابم در دو حال
موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبيندل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز
هم سنا و هم سنايي را در آن صورت ببينهر زمان گويي سنايي کيست خيز اندر نگر
لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سينخود سنايي او بود چون بنگري زيرا بر اوست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط