زان که هر جاي اين دو رنگ آمد نه آن ماند نه اين | | چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دين |
نيست با رخسان او بيشاه دارالملک دين | | نيست با زلفين او پيکار دارالضرب کفر |
کفر خالي از گمان و دين جمالي از يقين | | خود ز رنگ زلف و نور روي او برساختند |
توده توده سنبلست و دسته دسته ياسمين | | خاکپاي و خار راهش ديده را و دست را |
پاي آن بت ز آستان چون دست موسي ز آستين | | چون به کوي اندر خرامد آن چنان باشد ز لطف |
بانگ برخيزد که: هين اي آفرينش آفرين | | چون نقاب از رخ براندازد ز خاتونان خلد |
لاجرم زين شرم شد رويم چو زلفش پر ز چين | | لعبت چين خواندم او را و بد خواندم نه نيک |
زير يک چين از دو زلفش صدهزار ار تنگ چين | | لعبت چين چون توان خواند آن نگاري را که هست |
کافري نبود چناني را صفت کردن چنين | | خود حديث عاشقي بگذار و انصافم بده |
آن مگر دولت گياي خطهي روحالامين | | خط او را گر تو خط خواني خطا باشد که نيست |
تا من و تو رنجه دل گرديم و آن بت شرمگين | | آسمان آن خط بر آن عارض نه بهر آن نوشت |
رامش و آرامش و آرايشست اندر زمين | | ليک چون ديد آسمان کز حسن او چون آفتاب |
آسمان از مشک بر گردش صلاحالمسلمين | | حسن را بر چهرهي او بنده کرد و بر نوشت |
چون بگويد حلقه باشد چون خمش گردد نگين | | از دو ياقوتش دو چيز طرفه يابم در دو حال |
موم را ز آتش چه چاره چون جدا شد ز انگبين | | دل چو ز آن لب دور ماند گر بسوزد گو بسوز |
هم سنا و هم سنايي را در آن صورت ببين | | هر زمان گويي سنايي کيست خيز اندر نگر |
لب چو باقامت الف ابرو چو نون دندان چو سين | | خود سنايي او بود چون بنگري زيرا بر اوست |