کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا

کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا شاعر : سنايي غزنوي نيست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا کافري بي‌برگ ماندستي و ايمان بي‌نوا موي و رويش گر به صحرا نا وريدي مهر و لطف اين ز «والليل» ت شود معلوم آن از «والضحا» نسخه‌ي جبر و قدر در شکل روي و موي اوست کي قسم گفتي بدان زلف و بدان رخ پادشا گر قسيم کفر و ايمان نيستي آن زلف و رخ لاجرم اينجا نداري صدر و آنجا متکا کي محمد: اين جهان و آن جهاني نيستي اين جهان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا
کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا
کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا

شاعر : سنايي غزنوي

نيست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفاکفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا
کافري بي‌برگ ماندستي و ايمان بي‌نواموي و رويش گر به صحرا نا وريدي مهر و لطف
اين ز «والليل» ت شود معلوم آن از «والضحا»نسخه‌ي جبر و قدر در شکل روي و موي اوست
کي قسم گفتي بدان زلف و بدان رخ پادشاگر قسيم کفر و ايمان نيستي آن زلف و رخ
لاجرم اينجا نداري صدر و آنجا متکاکي محمد: اين جهان و آن جهاني نيستي
اين جهان را سرمه بخشي آن جهان را توتيارحمتت زان کرده‌اند اين هر دو تا از گرد لعل
تا «ارحنا يا بلالت» گفت بايد برملااندرين عالم غريبي، زان همي گردي ملول
قايد هر يک وبال و سايق هر يک وباعالمي بيمار بودند اندرين خرگاه سبز
عافيت را همچو استادان درآموزي شفازان فرستاديمت اينجا تا ز روي عاطفت
شربتي ناوردشان اين جا به حکم امتلاگر ز داروخانه روزي چند شاگردت به امر
مردم بيمار باشد يافه گوي و هرزه لاگر ترا طعني کنند ايشان مگير از بهر آنک
سايه‌ي زلفين تست آنجا که مي‌گويي مساتابش رخسار تست آن را که مي‌خواني صباح
شو به زلف تو کزين آتش دلت را «ما قلا»روبروي تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»
ليکن آنجا به که آنجا، به بدست آيد دوادر دو عالم مر ترا بايد همي بودن پزشک
کاين چنين معلول را به سازد آن آب و هواهر که اينجا به نشد آنجا برو داروش کن
از عطا خشنود گردي و آن ضعيفان از خطالاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو
آدمي را خاصه با عشق تو کي ماند جفاديو از ديوي فرو ريزد همي در عهد تو
نيست دارالملک منتهاي ما را منتهاپس بگفتش: اي محمد منت از ما دار از آنک
فضل ما تاجيت کرد از بهر فرق انبيانه تو دري بودي اندر بحر جسماني يتيم
ما ترا کرديم با همشهريانت آشناني تو راه شهر خود گم کرده بودي ز ابتدا
آشنايي ما برونت آورد ازو بي‌آشناغرقه‌ي درياي حيرت خواستي گشتن وليک
پيش از آن کانعام ما تعليم کردت کيميابي نعمت خواست کردن مر ترا تلقين حرص
تو همان کن اي کريم از خلق خود با خلق مابا تو در فقر و يتيمي ما چه کرديم از کرم
خواجگي کن سايلان را طعمشان گردان وفامادري کن مر يتيمان را بپرورشان به لطف
مر ترا زين شکر نعمت نعمتي ديگر جزانعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهيم
تا زبان ما ترا اندر عجم گويد ثنااز زبان خود ثنايي گوي ما را در عرب
چون قضاي آسمان اندر زمين فرمانرواآفتاب عقل و جان اقضي القضاة دين که هست
هر زماني قبله بر پايش دهد قبله دعاآن سر اصحاب نعمان کز پي کسب شرف
شخص حيوان همچو نوع و جنس نپذيرد فنابا بقاي عدل او نشگفت اگر در زير چرخ
شاخ دين نشو بود و بيخ سنت بي‌نماتا نسيم او بر بوستان دين نجست
خاصيت بگذاشت گاه که ربودن کهربادر حريم عدل او تا او پديد آيد به حکم
تا بگفت او عدليان را رمز تسليم و رضاتا بگفت او جبريان را ماجراي امر و نهي
جبري از تعطيل شرع و عدي از نفي قضاباز رستند از بيان واضحش در امر و حکم
وان دگر تاجي نهاد از «يفعل الله مايشا»اين کمر ز «اياک نعبد» بست در فرمان شرع
وي زبانت نايب اندر زخم تيغ مرتضااي بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا
هر کجا عدل تو آمد انقياد آرد سماهر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمين
مفتي شرقي از آن مشرق شدست اصل ضياسيف حقي از پي آن سيف حق آمد روان
جز تو در مغرب ديگر مفتي و دگر مقتدامفتي شرقت نه زان خواند همي سلطان که هست
هر کجا مفتي تو باشي غرب خود نبود روابلکه سلطان مفتي شرقت بدان خواند همي
همنشيني ظلم و کين را همچو فطنت را ذکاءهمقريني علم دين را همچو فکرت را خرد
عيسي از چرخ چهارم کي محمد مرحباچون تو موسي وار بر کرسي برآيي گويدت
سفره اندر سفره بنهادي و در دادي صلاجان پاکان گرسنه‌ي علم تواند از ديرباز
«من و سلوي» را چه داند مرد سير و گندنالطف لفظت کي شناسد مرد ژاژ و ترهات
راست گفتند اين مثل «الا حتما اقوي الدوا»هر که از آزار تو پرهيز کرد از درد رست
چاکري داري چو گردون کش همي درد قفامالش دشمن ترا حاجت نيفتد بهر آنک
بر لب دريا به جانش آب نفروشد سقاهر شقي کز آتش خشم تو گردد کام خشک
«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصالاف «نحن الغالبون» بسيار کس گفتند ليک
چون برآيد ناگه از درياي قدرت اژدهازرق سيماب و رسن هرگز کجا ماندي بجاي
گه طلب کن بي‌مزاج زهره در باغ رجاگه طلب کن بي سراج ماه در صحراي خوف
زهره را آن زهر نبود کو ترا گويد چراماه را آنجا نبود کو ترا گويد که چون
شو که زيبا پروريدت کردگار اندر ملارو که نيکو جلوه کردت روزگار اندر خلا
وي ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خيااي ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبي
هم درين صورت که گفتي صورت اين ماجراباز يابي آنچه ايزد کرد با تو نيکويي
دعوي انعام او را «واضحي» باشد گوااين نه بس کاندر اداي شکر حق بر جان تو
آن يکي از آل عباس اين دگر ز آل عباروز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
گر چه روزي چند بودي گرد اين نيلي غطاگر چه روزي چند گشتي گرد اين مشکين بساط
صورتست اين دار و گير و حبس و بند اندر قضاهمچنان کاندر فضاي آسمان مطلقي
کز تو هرگز لطف يزداني نخواهد شد جداني به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب
آس کرده زير پر فطنت و فر و دهااي همه اعداي دين را اندرين نيلي خراس
آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسيابازتاب اکنون عنان هم سوي آن اقليم از آنک
تا همه آن يابي آنجا کت کند راي اقتضاتا همه آن بيني آنجا کت کند چشم آرزو
بر تو چونان بود چون بر آل ياسين کربلاني ز قصد حاسدانت در بدايت شهر تو
ني چنان گشتي کنون کز خطبه‌ي چين و ختاني ز اول دوستانت را نبودي با تو الف
بر دو چشم مردمان غيرت بود مردم گيااز براي مهر چهر جانفزايت را همي
از تو خرم شد چه بر داووديان شهر سباني کنون از لطف رباني همه اقليم شرع
ني تو ره گم کرده بودي در بيابان رياني تو حيران مانده بودي در تماشاگه عجب
خرقه‌پوشان فلک در جنب تو ناپارساآن چنانت ره نمود ايزد به پاکي تا شدند
هم‌نشين ذل و غريبي هم عنان رنج و عناني تو در زندان چاه حاسدان بودي ببند
بر کشيد و برنشاندت بر بساط کبرياني خدا از چاه و بند حاسدانت از روي فضل
پادشاه دين همي در دين پدر خواند ترابي‌پدر بودي وليک اکنون چناني کز شرف
نه همي در دل بهي بيند نه اندر جان بهاآن چنان گشتي که بد گويت کنون بي‌روي تو
وي غريبي کرده اکنون با غريبان کن وفااي يتيمي ديده اکنون با يتيمان لطف کن
«والضحي» مي‌خوان و مي‌کن شکر اين چندين عطا«الفلق» مي‌خوان و مي‌دان قصد اين چندين حسود
وي مرا از يک بلي ببريده از چندين بلااي مرا از يک نعم پيوسته با چندين نعم
از براي حرص مدحت صد همي گردد صداشکرت ار بر کوه برخوانم به يک آواز، من
هر کجا به برگ بيند به برون آرد نواشعر من نيک از عطاي نيک تست ايرا که مرغ
شربت تو باز مستم کرد در باغ صفاقربت تو باز هستم کرد در صحراي انس
آمدست اين از پيمبر «طائف الحج الغنا»گر غني شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک
اي بداگر جان ما را افتد از مدحت بداور چه تن را اين غرض حاصل نيامد زان مديح
پاي سست و سر گران اين از طمع آن از حيامانده‌ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز
گفت دل: داروي اين نزديک من «منهابها»دي به دل گفتم که اين را چيست دار و نزد تو
تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقاتا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد
هم به مقلوب کلاه و هم به تصحيف قبافرق و شخص دشمنت پوشيده بادا تا ابد
باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتاباد برخوان وجودت روز و شب تصحيف صيف
خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفاعالم از علم تو چونان باد کز مادر صبي
باد ز احسان تو زين سنت سنايي را سناخلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط