کو هنوز اندر صفات خويش ماندست استوار | | نيست عشق لايزالي را در آن دل هيچ کار |
پردهداران کي دهندت بار بر درگاه يار | | تا بوي در زير بار حلق و خلق و جلق و دلق |
مرد معني باش و گام از هر دو کشور در گذار | | تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي |
نه عباي خويش داند نه قباي شهريار | | بندهي فضل خداونديست و آزاد از همه |
بي زوال ملک صورت ملک معني در کنار | | هيچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق |
از پي اين کيميا خالي شد از زر عيار | | صدهزاران کيسهي سوداييان در راه عشق |
چار تکبيري کند بر ذات او ليل و نهار | | هر که در ميدان عشق نيکوان گامي نهاد |
دان که روز مرگ ايشان هم نگردد سوگوار | | و آنکه او اندر شکر ريز بتان شادي نکرد |
عدت عدت نداري دل ز شاهان بر مدار | | طلعت زيبا نداري لاف مه رويي مزن |
چون به زير يک ردا فرعون داري صد هزار | | طيلسان موسي ونعلين هارونت چه سود |
بر سوي تو عز منبر خوشترست از ذل دار | | رو که در بند صفات و صورت خويشي هنوز |
زخم حکم لااباليت از همه جانها دمار | | اي برآورده ز راه قدرت و تقدير و قهر |
تا که يابد بر در کعبهي قبولت بر بار | | عالمي در باديهي قهر تو سرگردان شدند |
هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختيار | | هرکجا حکم تو آمد پاي بند آورد جبر |
مر فرشتهي مرگ را با ما نباشد هيچ کار | | يارب ار فاني کني ما را به تيغ دوستي |
ياد فضل تست يارب غمکشان را غمگسار | | مهر ذات تست يارب دوستان را اعتقاد |
کيسهي اميد از آن دو زد همي اميدوار | | دست مايهي بندگانت گنج خانهي فضل تست |
هم ز لطف خود نکردي در از لشان اختيار | | آب و گل را زهرهي مهر تو کي بودي اگر |
هست يکسان نزد ايشان نوش نحل و زهر مار | | دوستان حضرتت را تا چو تو ساقي بوي |
چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار | | هر که از جام تو روزي شربت شوق تو خورد |
کش بدست از آتش شوق تو يکساعت قرار | | کيست آنکو ساعتي در بحر مهرت غوطه خورد |
هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار | | هرکه او نام از تو جويد ايمنست از نام و ننگ |
پيش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار | | هر که از درگاه عزت يافت توقيع قبول |
کوشد اندر صدر دين در چشم کس يک روزخار | | کيست آنکو عز خويش از خاک درگاه تو ديد |
پتک حجت بر سر اعداي دين حدادوار | | چون جمال گوهر حداديان يوسف که زد |
چون دم آخر نيابي در همه گيتيش يار | | آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دين |
و آن ز توجيه و ديانت شرع را انديشه خوار | | آن ز ترفيه و صيانت ملک را خيرات بخش |
سنت همنام خود را هست دايم جانسپار | | پيشوا و واعظ دين محمد کز ورع |
اين چنين شاخي ازو پيدا نگشتي در ديار | | گر نبودي باغ رايش را نهالي بس قوي |
کز چنان چرخي چنين خورشيد دين گشت آشکار | | آنکه خاک تيره را بر چرخ فضل آمد بدو |
بنگر از چرخ زمين اندر زمستان نوبهار | | گر ز چرخ آسمان آمد زمستاني چنين |
آمد از چرخ زمين درياي مرواريد بار | | ور ز چرخ آسمان آيد سحاب برف ريز |
ليک پنهان نيست شاه ذوالفقار از ذوالخمار | | هر کسي جزوي امامت نيز دعوي ميکند |
نص قرآن دارد آنرا از درستي استوار | | فتويي کز خانهي حداديان آمد برون |
هيچ گنگ اندر جهان شاعر نگشتهست از شعار | | هيچ جاهل در جهان مفتي نگشتهست از لباس |
معجزي باري ببايد تا شود آن چوب مار | | خود گرفتم هر کسي برداشت چوبي چون کليم |
دور دور يوسفست اي پادشا پايندهدار | | دور مشتي مدعي نامعنوي اندر گذشت |
گر غذاي تن شدي بي زور ماندي روزهدار | | لفظ شيرينش غذاي جان ما شد بهر آنک |
پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوي بار | | از چنين شاخي چنين باري پديد آمد به شهر |
از سخن چشم عدوي احمد مختار تار | | احمد محمود خصلت خواجه اي کامروز کرد |
جبرئيل از سدره و حوران ز کنگرها نظار | | در چنين مجلس که او کردست آنک کردهاند |
اختران ثابت آرند اندرين مجلس نثار | | از پي اين تهنيت را عاملان آسمان |
نقش ماني بايدت رو معتکف شو در بهار | | زيب معني بايدت اينک شنيدي اي پسر |
بالله ار ديدش رسد هرگز به در شاهوار | | چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف |
جان خصمان را همي چون دارد اندر اضطرار | | قد و منظر چنگري بنگر که در علم نظر |
هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار | | هر که مردست او بود در جستجو معني پرست |
ورنه در هر کوي بوبکرست و در هر کوه غار | | کار صدق و معني بوبکر دارد در جهان |
هيچ کاري نايد از نقش علي و ذوالفقار | | کار کردار علي دارد وگرنه روز جنگ |
وي چو باد اندر لطافت وي چو خاک اندر وقار | | اي چو آتش در بلندي وي چو آب اندر صفا |
باش تا خورشيد اقبالت برآرد روزگار | | اينهمه حشمت ز يک تاثير صبح بخت تست |
چرخ چون پيشت کمر بندد به رسم افتخار | | تا ببيني کز براي عشق خاک درگهت |
هر که بالا زود گيرد زود ميرد چون شرار | | نيز دولت را بسي شادي نبايد کرد از آنک |
روزگار آن را تواند کرد در شاهوار | | قطرهي آبي که آن را از هوا گيرد صدف |
تا چو دستنبوي بر دست شهان گيري قرار | | بستر از خار و خسک ساز اي پسر اکنون چو گل |
هر که پيمايد ز ديده قامت شبهاي تار | | روزها چشم و چراغ عالمي گردد چو شمع |
گرمي و سردي کشد در باغها يکسال خار | | از پي يک مه که برگ گل دمد بر وي همي |
تا حواس و طبع باشد پيش دانا پنج و چار | | تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت |
دانشت جفت يمين و دولتت جفت يسار | | يمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين |