آبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار

آبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار شاعر : سنايي غزنوي آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار آبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار بيشي آن سر را رسد کز عقل باشد پايدار پيشي آن تن را رسد کز علم باشد پيش دست واي آن زهدي که از بي علم يابد انتشار واي آن علمي که از بي عقل باشد منتشر يک شبه بيداريي چون چرخ و چون انجم بيار اي که مي قدر فلک جويي و نور آفتاب علم خوان خود پيش از آن پنهان کند علم آشکار لاف پنهاني مزن بي علم هر جا بيهده قوتي داري چو عقل از...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار
آبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار
آبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار

شاعر : سنايي غزنوي

آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمارآبرويي کان شود بي علم و بي عقل آشکار
بيشي آن سر را رسد کز عقل باشد پايدارپيشي آن تن را رسد کز علم باشد پيش دست
واي آن زهدي که از بي علم يابد انتشارواي آن علمي که از بي عقل باشد منتشر
يک شبه بيداريي چون چرخ و چون انجم بياراي که مي قدر فلک جويي و نور آفتاب
علم خوان خود پيش از آن پنهان کند علم آشکارلاف پنهاني مزن بي علم هر جا بيهده
قوتي داري چو عقل از وي مکن جز جهد کارمايه‌اي داري چو عمر از وي مدان جز علم سود
وعده‌ي شاهي و شادي بي‌خرد در دل مدارعهده‌ي فتواي دين بي علم در گردن مگير
پرده‌ي غفلت مپوش و تخم بي‌فضلي مکارآلت رامش بگير و جاي آرامش مجوي
ياوه‌ي هر عامه مشنو پند من بر جان گمارلابه‌ي هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه
وقت رفتن نام بهروزيت ماند يادگاريادگاري ده ز بيداري شب خود را مگر
سيري و خواب اي فتا با علم کي گيرد قرارافسر و فرق اي پسر بي‌رنج کي گردد قرين
فضل جويي راه شب بر بحر بيداري گذارعلم خواهي مرحله‌ي علم از مژه چشمت سپر
بحر گردي گر بيابي در علم آبدارماه گردي گر بيابي آتشي از نور علم
نور اگر خواهي چنين شو سوي آن شمع تباردر اگر خواهي چنين رو نزد آن درياي علم
آسمان دانشست و آفتاب روزگاربوالمعالي احمد بن يوسف بن احمد آنک
حقگزاري چون زمين و مايه‌داري چون بهارنوربخشي چون سپهر و درفشاني چون سحاب
ماند بي‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوارآن گهر باري که چون بيدار شد از کتم عدم
دامن کتم عدم زين در تهي کردش کنارلافگاه علم و دين از نجم پر کرد انجمن
اوج گردون پيش قدرش مايه‌ي عارست عارشمع گردون نزد جودش مايه‌ي بخلست بخل
«لن تراني» بانگ برخيزد ز خلق انتظاريار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم
لعل با خر مهره اندر عقد کس کي کرد يارخار با خرما بگاه طعم کس کي کرد جفت
جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوارآب جويست آنکه جويد سوي هر ناجنس راه
اين جهان در رامش ست و آن جهان در افتخارلاجرم زين داده‌ي گردون و زاده‌ي چار طبع
مايه‌ي باليدن تن پيش رايش يک شرارپايه‌ي پاييدن جان نزد لطفش يک به دست
يافته قدر و بلندي صفوت و لطف و وقاراي ز تاثير مزاجت چارگوهر بر فزون
آب دولت سوي تو چون آب سيل از کوهسارميل دانش سوي تو چون ميل اجزا سوي کل
دود بي‌علمي ز خانه‌ي مغز بي علمان برآرآتش طبع بي اصلان ز آب روي خود بکش
آفت فتوي ببر از مفتيان جهل بارلاله‌ي دعوي ز کوه که دروغان نيست کن
مار مهره جوي نادان نيست دور از زهر مارجاهلان را چاره نيست از نسبت پست دروغ
اسب دانش بايد ار ني دور شو زين رهگذارلنگي و رهواري اندر راه دين نايد نکو
لاله‌زان جويي که دوري از ميان مرغزارفقر از آن خواهي که پاکي از بيان فقه و شرع
لاف بوبکر از محمد مي‌شناسم نه ز غارقوت شرع از فقيهان مي‌شناسم نز فقير
هيچ جاهل بي تعلم فقر کي کرد اختياريادگار مصطفا در راه دين علمست علم
فقه و فضل يوسفي بايد درين ره غمگسارهول و خشم يوسفي بايد درين ره بدرقه
يوسفي اصلي و احمد خلق و حدادي تباراي جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک
آتش و آبي به قدر و لطف بي دود و بخارلاله و کوهي بلون حلم بابويي و رنگ
لشکري مر ملک عز را چون نبي را چار يارکان دين را مايه‌اي همچون بدن را پنج حس
علمها گير از پدر چون بخردان از روزگارتربيت ياب از پدر چون آفتاب از آسمان
زود يابي صد گل خوشبوي از يک نوک خارابتدا اين رنجها مي‌کش که در باغ شرف
از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوارصد هزاران چرخ بيني زين سپس برطرف کون
ناقدان بيني به رنج از بهر اين در هر ديارعاقلان بيني به شادي بهر آن در هر مکان
دور دور يوسف ست اي پادشا پاينده‌داردور مشتي جاهل ناشسته روي اندر گذشت
آفتاب و آسماني بي کسوف و بي غبارهمچو جاني خالي از اعراض و اشباه جهان
يوسفان بي خرد بسيار بينم دلفگاراينهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان
منبري کرد از شرف چون شمس گردون اختيارلختکي چون چرخ بيداري گزين کز بهر تو
باز علم آموخته از قدر و عز جويد شکارلک لک ناموخته گر مار مي‌گيرد چسود
قدرت و قدر و شرف با علم دين دارد قرارهيبت و عز و بها با رنج تن باشد قرين
آنکه پيمايد به ديده قامت شبهاي تارقايد چشم و چراغ عالمي گردد چو شمع
هيچ پرخوابي نجستست از طبيبان کوکناريافه کم گوي اي سنايي مدح گو کز روي عقل
ويحک از گستاخي و ژاژ تو يارب زينهاراو امام پند گويانست پندش مي‌دهي
گوهر افغال او بر ياد طبعش مي شمارلولو اوصاف او بر صدر جاهش ميفشان
بي حساب و بي سپر با حيدر اندر کارزاردور شو زين پند دادن زان که زشت آيد شدن
کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقارابلهي باشد براختن تيغ چوبين بر کسي
علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نارروز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال
دانشت جفت يمين و دولتت جفت يساريمن بادت بر يسار و يسر بادت بر يمين
اين چنين تان هر زمان با عافيت سيصد بهارنوبهارت با امام دين مبارک باد و باد
هر زماني روز او چون روز محشر صد هزارباد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان
گر نفاق اندروني پاک آيد در عيارزير مهر پادشاه زري در آرد روزگار
در پناه شاه دارد مرد بيت المال کاردر سراي شرع سازد علم دارالضرب درد
آبدار از چشمه‌ي توفيق و پاک از شرک خارگلبني بايد که تا بلبل برو دستان زند
منقسم باشد درين ره ز اضطراب و ز اضطرارمرد تا بر خويشتن زينت کند از کوي ديو
بس خطا باشد درين تهمت شنودن بوي باربس محال آيد ازين قسمت نهادن شکل روح
حضرت سيمرغ کو تا بشنود آن ناله زارناله‌ي داوود هم برخاست از صحراي غيب
در شعاع نور افتم بي سر و بن دره وارآفتاب اينک برآمد چند خسبم همچو کوه
دل برآورده به قهر از کلي جانشان دمارشير مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
کبرويش رفته باشد در ميان شاخساروآن گه‌ي باشد سزاي آتش ترسا درخت
کي شود در حلقه‌ي مردان ميدان پايدارتا بود دل در فريب نقش جادو جاي گير
با خرد همخوابه کي ديدند او را اهل غاربرهمن تا بر نيايد از همه هستي خود
پاي بر مرغي نهاده کي رسد کس بر مداردست در سنگي زده کي کوه بيند بت به دست
زرق چون سازند بي افلاس در کوي شمارنرد کي بازند با خورشيد در پيش قمر
در دمغ عاشقان بودست ازين سودا خمارپيش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
درد بود ردا قلم ميراند بر لوح نگاردم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
گرد عشاقان مگرد اي مختصر هان زينهارعقل را تقدير چون از پرده بيرون کرد گفت
بند ايشان را نشايي دست از ايشان باز دارزان که ايشان در جهان ديوانگان حضرتند
عشق ليلي را ندادي جاي در دل خوار خوارگر تو ز بندي بدي بر پاي مجنون در عرب
برکشيد از عشق ليلي تيغ بر وي صدهزارلاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
شب روي خود شور ديگر دارد اندر کار و بارگر چه کم دارد صفا نزديک يزدان اهرمن
نيمشب گفتست موسا اهل را کنست نارنيمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
عالمي روشن شود در دم از آن نور شرارگر ز دولت بر دمد صبحي به ناگه در شبي
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر ديارگر شبي طلعت نمايد در يمن نجم سهيل
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحارسمع کو تا بشنود امروز آواز اويس
نه درين گمشد هنوز آن گوهر اسرار دارنه ازو کم گشت يک ذره غريو درد دين
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقارتا دل لاله سياهست و تن سيمرغ گم
باد بس باشد ز يوسف عاشقان را يادگارخاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
ور در آن دردي بود يوسف خود آيد در کنارکر بدين علمي بود حکمت پديد آيد بسي
در ميان چشم زخمي زين دو عالم سوگوارمفردي بايد ز مردم تا توان رفتن به دل
کي کند در گوش کيوان از بزرگي گوشوارديده را هر خشت دامي هست بر باروي شهر
چون عمر در زين نشيند بوالحسن بايد سوارآهوي خود پيش افتد مرد بايد چون عمر
تا نه اين مردي نمايد در حضور ذوالفقارتا نه اين رحمت کند در حلقه‌هاي طاوها
عزريائيلي برآيد از پي اسفندياراز خرد بس نادر افتند کز بن يک چوب گز
باز تا بر دست باشد کي کند تيهو شکارچشم چون بر ديدن افتد کي بود در ظرف حرف
ني که روي ماه بهتر خاصه در دريا کنارني که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوي عارآنکه ديد اسرار عالم خاک زد در روي فخر
مفلسان بي‌گناهانند اي دل در گذارعالمي وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود
تا چه خواهي داد قومي رنگ داران را حصارتا چه خواهي کرد مشتي ديو مردم را مقيم
ور کسي زجري کند بي گفت شو و اندر گذارگر کسي دامي نهد بي پاي شو واندر گذر
باز چون ميريش دادي گم کند چون تو هزارنفس تا رنجور داري چاکر درگاه تست
هم دل اندر محرم خلوت سراي شهرياردل گرفت احرام در بيت‌الحرام آب و نان
کي شدند او را مطيع اندر بيابان شير و مارتا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
ور چه در بتخانه‌اي هشيار باش و پي فشارگر چه اندر کعبه‌اي بيدار باش و تيز رو
بر خيال چشمه‌ي معبوديه کرد اختصارمرد با زنار اگر سست آيد اندر عين روم
از کلوخي گل برون آيد ز ديگر سوي خارآب در بستان آدم مي‌رود ليکن چه سود
باغبان هرگز ندادي نيم جو را ده خيارناله را نزديک عزت گر جوي حرمت بدي
نام آن گيرد که باشد چون سها زرد و نزارکار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عارهر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غير
چون کند نقش سليمان ديو بر روي ازارچون بدين هفت آسمان پويند با تر دامني
دست برد از همسران خويش و ز اهل و تبارعندليب خوش سماع او جاودان گويا بود
جون برون يازد کند در کام او چون خر فسارور نه خود دست کفايت ز آستين کبريا
آتشي بايد که افتد در ضياع و در عقارتا ضياع اندر دل مردست ضايع نيست کفر
عقل بعد از علم بايد تا درست آيد شمارعشق پيش از مرد بايد تا سماع آرد وصال
نافع آيد دل محاسن را چو دين باشد شعارمانع آيد جان معاني را چو عقل آمد مشير
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهاردر اوايل چار مي‌گفتند بنيان جهان
زينهار اي خفتگان بيدار باشيد از قرارصبح محشر بر زد اينک نور بر دامان کوه
هر چه ذر اندر يمين و هر چه سنگ اندر يسارموج خواهد زد زمين تا بر کنار افتد همه
ايمني باز آرد از تخليط و تندي و بخارکشتي اينجا ساخت بايد تا به نزد غرقه‌گاه
گو برو اندر ريا از بهر خر گندم بکارچون نيابد در رباط از بهر عيسا عقل دون
کسي مسلم باشدش جولان ميدان عذارگر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کز رخ خورشيد مي‌بينند سرخي بر انارغفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
مصطفا داند خبر دادن ز وحي کردگاراز سپيدي اويس و از سياهي بلال
من چه دانم کز چه بيند دزد در شبهاي تارمن چه دانم کز چه دارد نور از خورشيد روز
ناله‌ي گردون کفايت باشد از تقدير بارسينه‌ي شيرين خبر دارد ز خسرو بس بود
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده داريارب اين در علم تست و کس نداند سر اين
چون دگر گويندگان او را مفرما سنگساروز پي آن کز سنايي يک اشارت بد بدين


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط