زين همه در دو داغ و رنج و گداز | | وارهان اين عزيز مهمان را |
پيش از آن کيدت زمانه فراز | | رخت برگير ازين سراي کهن |
بال بگشاي تا کند پرواز | | اين خوش آواز مرغ عرشي را |
باز پيچان عنان ز راه مجاز | | اي سنايي همه محال مگوي |
گرد معني گراي همچون باز | | همه دعوي مباش چون بلبل |
چون تبيره مشو همه آواز | | همچو شمشير باش جمله هنر |
عشق محمود و خدمت اياز | | کاندرين راه جمله را شرطست |
تا نگردي از هواي دل به راه ديده باز | | اي سنايي کي شوي در عشقبازي ديده باز |
کز سر بينش ز کل کون گردد بينياز | | زان که عاشق را نياز آن گه شفيع آيد به عشق |
زان که بيرونست راه او ز فرمان و جواز | | نيست حکم عقل جايز يک دم اندر راه عشق |
شام عاشق صبح کي گردد به تسبيح و نماز | | رنج عاشق باز کي گردد به دستان و فسون |
گر شب هجران شود جاويد بر جانش دراز | | عاشق آن باشد که کوتاهي نجويد بهر روز |
دست را زي گلستان وصل معشوقان مياز | | اي دل ار چون سرو يازان نيستي در راه عشق |
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز | | تا به وصف جان تو نازان باشي اندر راه خود |
در هواي مهر جانان پاکبازي کن بباز | | جان شيرين بر بساط عاشقي بي تلخي |
با خرد يک تک برآ بر مرکب همت بتاز | | يک زمان از گنج دانش وام ناداني بتوز |
گام در راه حقيقت نه در راه مجاز | | تا به معني بگذري از منزل جان و خرد |
خوش نکردي گر بوي دايم برون سو عود ساز | | تا درون سو جان تو يک دم نگردد عود سوز |
تا چو باد و آتش از پاکي برآيي برفراز | | سر بنه در بي خودي چون آب و خاک اندر نشيب |
کي چو نيلوفر شود چشم تو بر خورشيد باز | | تا نگردي چون بنفشه سوي پستي سرنگون |
زان که از روي ستمگاريست اندک عمر باز | | گر همي عمر ابد خواهي بپرهيز از ستم |
تا ز بند آزاد باشي با کسي مکري مباز | | تا به جان آسوده باشي هيچ کس را دل مسوز |
تا مگر از نور باطن ظاهر آري در گداز | | آتش فکرت يکي در باطن خود بر فروز |
رنج تا بر تنت ننهي کي شود جان جفت ناز | | پاي تا در راه ننهي کي شود منزل به سر |
تا تف و تابي نبيند ز آتش و خايسک و گاز | | زرکاني کي روايي بيند از روي کمال |
ليک چون مردم نه اي کي جويي از ديو احتراز | | تا خردمندي شوي از بي خرد پرهيز کن |
خال بر روي سياهان کي دهد زيب و طراز | | مال در دست بخيلان کي خرد مدح و ثنا |
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز | | مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال |
روز وشب از روي مستي با خرام و با گراز | | اي نهنگ آساي در درياي پندار و غرور |
همچو ماهي دايمي مانده به چاه شست باز | | چون نداني ويحک اين معني که در شست هوا |
آرزو بگذار تا فارغ شوي از حرص و آز | | آز و حرص آخر ترا يک روز بر پيچد ز راه |
«من» و «سلوي» را بدل کردند با سير و پياز | | نه ز روي آرزو بود آنکه در تير از گزاف |
زود روز تو کند شب روزگار ديرباز | | چون برآيد روز تو شب را ببين از بهر آنک |
تا شوي صافي ز وصف خوبرويان طراز | | روز و شب چون چينيان بر نقش خود عاشق مباش |
گر کشد بر جامهي جاهت فلک نقش طراز | | چون طراز آخته فردا بخواهي ريختن |
دست محمود جهانگير آخر از زلف اياز | | با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت |
زيب کي گيرد عمارت بي نظام دست ياز | | جان به دانش کن مزين تا شوي زيبا از آنک |
تا ز داد و دين عروس طبع را ندهي جهاز | | شاه معني کي کند کابين مدح تو قبول |
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزي نهاز | | راستي کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک |
تا شوي عين نوازش مرد دانا را نواز | | تا شوي اصل ستايش اهل معني راستاي |
به که از روي نسب کبر آرد از شام و حجاز | | مرد کز روي خرد فخر آرد از زنگ و حبش |
تا شوي در گلستان وصل خوبان جفت ناز | | ناز کم کن چون سنايي بر سر مشتي خسيس |
گام در راه حقيقت نه چو مردان دست ياز | | اي سنايي گر سنا خواهي که باشد جفت تو |
که مي ديگر شود عالم به هر پاس | | يکي بهتر ببينيد ايها الناس |
نمييابم نجات از بند وسواس | | دمي از گردش حالات عالم |
بيش ازين گردي کوي آز متاز | | اي دل خرقه سوز مخرقه ساز |
که به پايان رسيد عمر دراز | | دست کوتاه کن ز شهوت و حرص |
به قناعت بدوز ديدهي آز | | بيش ازين کار تو چو بسته نمود |
پاي در کش به دامن اعزاز | | دل بپرداز ازين خرابه جهان |
گه چو عيسي برآمدي به فراز | | گه چو قارون فرو شدي به زمين |
يا همه سوز باش يا همه ساز | | همچو خنثا مباش نر ماده |
يا به پرده درون نشين چو پياز | | يا برون آي همچو سير از پوست |
يا چو ابليس شو حريف نواز | | يا چو الياس باش تنها رو |
دل به بتخانه رفته تن به نماز | | در طريقت کجا روا باشد |
ظاهري همچو کلبهي بزاز | | باطني همچو بنگه لولي |
هدف تير و طعنهي طناز | | سر متاب از طريق تا نشوي |
تا شوي چون کليم محرم راز | | عاشق پاک باش همچو خليل |
تا شوي بر لباس فخر طراز | | زين خرابات برفشان دامن |
اين سلف خوارگان لحيه طراز | | همه دزدان گنج دين تواند |
دل سوي دلبران چين و طراز | | همه را رو بسوي کعبه و ليک |
همچو الماس کرده دندان باز | | همه بر نقد وقت درويشان |
در شکار اوفتاده همچو گراز | | همه از بهر طمع و افزوني |
در بن چاه ژرف سيصد باز | | همه از کين و حرص و شهوت و خشم |
گرگ درنده کي بود خراز | | اي خردمند نارسيده بدان |
خز ز بزاز جو نه از خباز | | دين ز کرار جو نه از طرار |
غول رهزن ز راه دينت باز | | راهبر شو ز عقل تا نبرد |
بدل گاو روغن اشتر غاز | | بس که دادند مر ترا اين قوم |
عنبر از خاک و شکر از شيراز | | چشم بگشا و فرق کن آخر |
زير پرت بپرورند به ناز | | گرت بايد که طايران فلک |
همه در قعر بحر «لا» انداز | | هر چه جز «لا اله الا الله» |
زين پر آشوب کلبه بيرون تاز | | پس چو عيسي بپر دانش و عقل |
چه دانم ديدن از انواع و اجناس | | چو دل در عقدهي وسواس باشد |
چو خورشيد افتد اندر عقدهي راس | | کجا ماند جهان را روشنايي |
دهش ماند دهش جز يافه مشناس | | چو سود از آرزو چون نيست روزي |
يکي پويان و سرگشته ز افلاس | | يکي بين آرميده در غنا غرق |
توان دور فلک پيمودن از طاس | | بدور طاس کس نتوان رسيدن |
بهر کار اين سخن را دار مقياس | | ترا ندهند هرچ از بهر تو نيست |
ز آب زندگاني خضر و الياس | | سکندر جست ليکن يافت بهره |
نماي فربهي از نوع آماس | | بسي فربه نمايد آنکه دارد |
روان نتوان بدو دادن به ريواس | | به ريواس ار توان لعبت روان کرد |
يکي عطار وديگر باز کناس | | خلايق بر خلافند از طبايع |
بجز ابريشمين پاک بيلاس | | چو رومي گويد از پوشش نپوشم |
همي گويد: چه گردي گرد کرباس | | برهنهي زنگي بي غم بر افسوس |
چه سودش چون کند سر در سر داس | | ز سر بر کردن اين کشت از دل و خاک |
ببين هم گشته زير آسيا آس | | چو دانه ديدي اندر خوشه رسته |
جدا کن ناس را اول ز نسناس | | سخن کز روي حکمت گفت خواهي |
به حق گفتم ز هر نسناس مهراس | | چو ناس آمد بگو حق اي سنايي |