اي عميدي که باز غزنين را

اي عميدي که باز غزنين را شاعر : سنايي غزنوي سيرت و صورتت چو بستان کرد اي عميدي که باز غزنين را حجره‌ي ديده را گلستان کرد باز عکس جمال گلفامت صدف عقل را در افشان کرد باز نطق زبان در بارت عيب را پيش عقل عنوان کرد خاطر دوربين روشن تو عفو را بارگير عصيان کرد خاطر دور ياب کندورت بر چمن ابرهاي نيسان کرد آنچه در طبع خلق خلق تو کرد در صدف قطره‌هاي باران کرد و آنچه در گوش شاه شعرت خواند کافران را همي مسلمان کرد چون بديد اين رهي که...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي عميدي که باز غزنين را
اي عميدي که باز غزنين را
اي عميدي که باز غزنين را

شاعر : سنايي غزنوي

سيرت و صورتت چو بستان کرداي عميدي که باز غزنين را
حجره‌ي ديده را گلستان کردباز عکس جمال گلفامت
صدف عقل را در افشان کردباز نطق زبان در بارت
عيب را پيش عقل عنوان کردخاطر دوربين روشن تو
عفو را بارگير عصيان کردخاطر دور ياب کندورت
بر چمن ابرهاي نيسان کردآنچه در طبع خلق خلق تو کرد
در صدف قطره‌هاي باران کردو آنچه در گوش شاه شعرت خواند
کافران را همي مسلمان کردچون بديد اين رهي که گفته‌ي تو
چون نبي را گزيده عثمان کردکرد شعر جميل تو جمله
عقل او گرد طبع جولان کردچون ولوع جهان به شعر تو ديد
چون فراهم نهاد ديوان کردشعرها را به جمله در ديوان
قايل عقل و قابل جان کرددفتر خويش را ز نقش حروف
در جهان در و گوهر ارزان کردتا چو درياي موج‌زن سخنت
عجز دزدان برو نگهبان کردچون يکي درج ساخت پر گوهر
خواجه يک نکته گفت و برهان کردطاهر اين حال پيش خواجه بگفت
با نبي جمع ژاژطيان کردگفت آري سنايي از سر جهل
جمع کرد آنگهي پريشان کرددر و خرمهره در يکي رشته
چون همه ابلهان به زندان کردديو را با فرشته در يک جاي
خجلي شد که وصف نتوان کردخواجه طاهر چو اين بگفت رهيت
معجز شعرهات حيران کردليک معذور دار از آنک مرا
شعر هر شاعري که دستان کردزانک بهر جواز شعر ترا
خويشتن در ميانه پنهان کردبهر عشق پديد کردن خويش
آنک خود را نظير حسان کردمن چه دانم که از براي فروخت
داغ مسعود سعد سلمان کردپس چو شعري بگفت و نيک آمد
جگر و دل چو لعل و مرجان کردشعر چون در تو حسود ترا
مر ترا جمع فضل وحدان کردرو که در لفظ عاملان فلک
بر همه شعر خواندن آسان کردسخن عذب سهل ممتنعت
خلق و اقبال تو ترا آن کردهر ثنايي که گفتي اندر خلق
مر ترا پيشواي دو جهان کردچه دعا گويمت که خود هنرت
حرص و آزم ساعتي رنجه نکردشکر ايزد را که تا من بوده‌ام
هيچ کس روزي ز من خشمي نخوردهيچ خلق از من شبي غمگين نخفت
وز حسد هرگز نکردم روي زرداز طمع هرگز ندادم پشت خم
يا کنم من قصد هيچ آزاد مردنيستم آزاد مرد ار کرده‌ام
خالي از غش فارغ از ننگ و نبردبا سلامت قانعم در گوشه‌اي
چون گذشتي زين حديث اندر نوردچند چيزک دوست دارم زين جهان
روي خوب و کتب حکمت تخت نردجامه‌ي نو جاي خرم بوي خوش
ديگ چرب و نان گرم آب سرديار نيک و بانگ رود و جام مي
گر خرد داري تو زين هم بر نگردبرنگردم زين سخن تا زنده‌ام
پيش از آن کز تو برآرد چرخ گردگرد غم بنشان به مي خوردن ز عمر
تا نباشي يک زمان از عيش فردنسيه را بر نقد مگزين و بکوش
اندر آفاق نديدم که يکي لمتر کردآنچه دي کرد به من آن پسر سر گرغر
دست بر سر زد و پس پاي سبک در سر کردگفتمش پوتي و لوتي کني امروز مرا
گوش و آغوش مرا پر گهر و زيور کرددست در گردنم آورد پس او از سر لطف
پشتم از آب تهي و شکم از نان پر کردتا تو آبي خوري آن جان جهان بي‌مکري
عقده‌ي نفي ز ديباچه‌ي لا برگيردآنکه تدبير ظفر گستر او گر خواهد
هر کجا او قلم کامروا برگيردتيغ را در سخن ملک زبان کنده شود
تشنه از عين سراب آب بقا برگيرددر هوايي که در او پاي سمند تو رسد
چون دو دانگش به هم افتاد به غايت بد شدبا سنايي سره بود او چو يکي دانگ نداشت
گر چه دي بي‌خردي بود کنون بخرد شدبه قبول دو سه نسناس به نزديک خران
چون مگس بر سر او ريد نهش نهصد شدراست چون تا که جز آحاد شماريش نبود


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط