سيرت و صورتت چو بستان کرد | | اي عميدي که باز غزنين را |
حجرهي ديده را گلستان کرد | | باز عکس جمال گلفامت |
صدف عقل را در افشان کرد | | باز نطق زبان در بارت |
عيب را پيش عقل عنوان کرد | | خاطر دوربين روشن تو |
عفو را بارگير عصيان کرد | | خاطر دور ياب کندورت |
بر چمن ابرهاي نيسان کرد | | آنچه در طبع خلق خلق تو کرد |
در صدف قطرههاي باران کرد | | و آنچه در گوش شاه شعرت خواند |
کافران را همي مسلمان کرد | | چون بديد اين رهي که گفتهي تو |
چون نبي را گزيده عثمان کرد | | کرد شعر جميل تو جمله |
عقل او گرد طبع جولان کرد | | چون ولوع جهان به شعر تو ديد |
چون فراهم نهاد ديوان کرد | | شعرها را به جمله در ديوان |
قايل عقل و قابل جان کرد | | دفتر خويش را ز نقش حروف |
در جهان در و گوهر ارزان کرد | | تا چو درياي موجزن سخنت |
عجز دزدان برو نگهبان کرد | | چون يکي درج ساخت پر گوهر |
خواجه يک نکته گفت و برهان کرد | | طاهر اين حال پيش خواجه بگفت |
با نبي جمع ژاژطيان کرد | | گفت آري سنايي از سر جهل |
جمع کرد آنگهي پريشان کرد | | در و خرمهره در يکي رشته |
چون همه ابلهان به زندان کرد | | ديو را با فرشته در يک جاي |
خجلي شد که وصف نتوان کرد | | خواجه طاهر چو اين بگفت رهيت |
معجز شعرهات حيران کرد | | ليک معذور دار از آنک مرا |
شعر هر شاعري که دستان کرد | | زانک بهر جواز شعر ترا |
خويشتن در ميانه پنهان کرد | | بهر عشق پديد کردن خويش |
آنک خود را نظير حسان کرد | | من چه دانم که از براي فروخت |
داغ مسعود سعد سلمان کرد | | پس چو شعري بگفت و نيک آمد |
جگر و دل چو لعل و مرجان کرد | | شعر چون در تو حسود ترا |
مر ترا جمع فضل وحدان کرد | | رو که در لفظ عاملان فلک |
بر همه شعر خواندن آسان کرد | | سخن عذب سهل ممتنعت |
خلق و اقبال تو ترا آن کرد | | هر ثنايي که گفتي اندر خلق |
مر ترا پيشواي دو جهان کرد | | چه دعا گويمت که خود هنرت |
حرص و آزم ساعتي رنجه نکرد | | شکر ايزد را که تا من بودهام |
هيچ کس روزي ز من خشمي نخورد | | هيچ خلق از من شبي غمگين نخفت |
وز حسد هرگز نکردم روي زرد | | از طمع هرگز ندادم پشت خم |
يا کنم من قصد هيچ آزاد مرد | | نيستم آزاد مرد ار کردهام |
خالي از غش فارغ از ننگ و نبرد | | با سلامت قانعم در گوشهاي |
چون گذشتي زين حديث اندر نورد | | چند چيزک دوست دارم زين جهان |
روي خوب و کتب حکمت تخت نرد | | جامهي نو جاي خرم بوي خوش |
ديگ چرب و نان گرم آب سرد | | يار نيک و بانگ رود و جام مي |
گر خرد داري تو زين هم بر نگرد | | برنگردم زين سخن تا زندهام |
پيش از آن کز تو برآرد چرخ گرد | | گرد غم بنشان به مي خوردن ز عمر |
تا نباشي يک زمان از عيش فرد | | نسيه را بر نقد مگزين و بکوش |
اندر آفاق نديدم که يکي لمتر کرد | | آنچه دي کرد به من آن پسر سر گرغر |
دست بر سر زد و پس پاي سبک در سر کرد | | گفتمش پوتي و لوتي کني امروز مرا |
گوش و آغوش مرا پر گهر و زيور کرد | | دست در گردنم آورد پس او از سر لطف |
پشتم از آب تهي و شکم از نان پر کرد | | تا تو آبي خوري آن جان جهان بيمکري |
عقدهي نفي ز ديباچهي لا برگيرد | | آنکه تدبير ظفر گستر او گر خواهد |
هر کجا او قلم کامروا برگيرد | | تيغ را در سخن ملک زبان کنده شود |
تشنه از عين سراب آب بقا برگيرد | | در هوايي که در او پاي سمند تو رسد |
چون دو دانگش به هم افتاد به غايت بد شد | | با سنايي سره بود او چو يکي دانگ نداشت |
گر چه دي بيخردي بود کنون بخرد شد | | به قبول دو سه نسناس به نزديک خران |
چون مگس بر سر او ريد نهش نهصد شد | | راست چون تا که جز آحاد شماريش نبود |