آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي

آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي شاعر : سنايي غزنوي آنکه مر اهل عجم را اوست حالي رهنماي آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي هست هم نام کسي کز بهر او دارد به پاي هست هم خلق کسي کز مهر او آمد به دست چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم يک خداي هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس زو ستوده‌تر نيابد هيچ کس مردم‌ستاي زو گزيده‌تر نبيند هيچ کس معني گزين قافيتها دلرباي و تنگ همچون چشم فاي شعر او پرورده باشد همچو ابروي چگل در سخن معني طراز و در سخا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي

شاعر : سنايي غزنوي

آنکه مر اهل عجم را اوست حالي رهنمايآنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي
هست هم نام کسي کز بهر او دارد به پايهست هم خلق کسي کز مهر او آمد به دست
چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم يک خدايهشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس
زو ستوده‌تر نيابد هيچ کس مردم‌ستايزو گزيده‌تر نبيند هيچ کس معني گزين
قافيتها دلرباي و تنگ همچون چشم فايشعر او پرورده باشد همچو ابروي چگل
در سخن معني طراز و در سخا معني فزايمادح و ممدوح را چون او نديدم در جهان
آب گردد استخوان ناچار در حلق هماينيست گردد بي گمان از خاطر او حشو و لحن
همچنين بودست آن جامي که بد گيتي نمايشعر او بيني جهاني آيد اندر چشم تو
اين يکي قوت فزاي و آن يکي انده زدايمعني و الفاظ او همچون کبابست و شراب
شعر او بس چابکست و بي تکلف چون قبايخوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج
شاعري ديگر بود نزديک من آن ساحريستشعرهاي ما نه شعرست ار چنان کان شاعريست
لفظها ديدم فصيح و نکته‌ها ديدم غوردي در آن تصنيف خواجه ساعتي کردم نظر
لشکر تازي و دهقان در جدل با يکدگرعالمي آمد به چشم من مزين وندر او
وز دگر سو بو تمام و بحتري در کر و فردر يکي رو رودکي و عنصري با طعن و ضرب
شاکر و جلاب ازين جانب شده صاحب نفراخطل و اعشي در آن جانب شده صاحب نفير
بر وفاي رودکي از دجله در تا کاشغراز قفاي بحتري از حله در تا قيروان
ساختهاشان وافر و سالم، صحيح و معتبرمرکبانش وافر و کامل، سريع و منسرح
خود بر سر همچو کيوان تيغ در کف همچو خورمعني اندر جوشن لفظ آمده پيش مصاف
زهره و مريخ مانده کام خشک و ديده تراز نهيب شوکت ايشان ز چرخ آبگون
مر کرا باشد ظفر يا خود که دارد زين خبرهر زمان گفتي خرد زين دو سپاه بيکران
من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفرمر خرد را خاطر من در زمان دادي جواب
بيش ازين هرگز کرا باشد کمال سروريآنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروري
نکته‌ي او چون سعادت شادي افزايد هميشعر او همچون سلامت عالم آرايد همي
گويي از فردوس اعلا جبرييل آيد همينکته و معني که از انشاء و طبع او رود
اين نگويم ز آنکه چونين من خلف زايد هميمادر بد مهر گفتستند عالم را و من
هجو او چون زهر افعي زود بگزايد هميکس نيدي اندر سخن شيرين سخنتر زو وليک
از ميان جان و دل گويد چنين بايد هميهر که مدح او ببيند گر چه خصم او بود
مر مرا باري بديشان دل ببخشايد هميسر فرازان جماعت گر چه بدگوي منند
گر به خيره بادپايي خاک پيمايد هميآب روي و آتش طبع مرا زان چه زيان
تا چرا معني بدينسان روي بنمايد هميزين شگفتي من خود از انديشه حيران مانده‌ام
چون به عالم هر که دانايست بستايد هميگر مرا نادان بنستايد چه عيب آيد از آن
از بزرگان و ز بزرگي مر ترا اقبال و جاهدر سعادت همچنين آسوده بادي سال و ماه
چون فرشته يار داري جفت اهريمن مباشاي سنايي بگذر از جان در پناه تن مباش
همچو آيينه درون تاري برون روشن مباشهمچو شانه بسته‌ي هر تاره‌ي مويي مشو
گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباشهر زمان از قيل و قال هر کسي از جا مشو
پيش ناکس همچو قمري طوق در گردن مباشهمچو طوطي هر زماني صدره‌ي ديبا مپوش
تاج را گر زر نباشي بند را آهن مباشگر سر نيکي نداري پايت از بدها بکش
بنده‌ي هر بنده نام آزاد چون سوسن مباشپيش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو
با جعل خو کرده‌اي رو، طالب گلشن مباشعاشق جاني به گرد حجره‌ي جانان مگرد
طاقت پيکان نداري سخت چون جوشن مباشصحبت آن سينه خواهي نرم شو همچون حرير
تا همي ممکن شود جز در پي ممکن مباشمکمن قرآن به جز صدر مکين الدين مدان
پيشواي راستان صاحب کلام راستينسيد آل نظيري آن امام راستين
عقل را يکسو نه و مر يار خود را يار باشاي دل اندر راه عشق عاشقي هشيار باش
يا حديث او فرونه يا قلندروار باشچند گويي از قلندر وز طريق و رسم او
يا چنان چون باز و شاهين سر به سر کردار باشيا بسان بلبل و قمري همه گفتار شو
ورنه رخ را رنگ ده بي نفع چون گلنار باشيا بيا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو
همچو مور و پشه و روباه کم آزار باشگرت خوي شير و زور پيل و سهم مار نيست
يک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باشور همي خواهي که دو عالم مسلم باشدت
يار در غارست با تو غار گو پر مار باشبا صفاي دل چه انديشي ز حس و طبع و نفس
ديده‌ي ديوانگان را گل چه باشي، خار باشسينه‌ي فرزانگان را کين چه گردي مهر گرد
همچو عيسا پيش دشمن يک زمان بر دار باشاي سنايي گرت قصد آسمان چارمست
خواجه اين معني نکو داند تو زيرک‌سار باشمدح خواجه‌ست اين قصيده اندرين دعوي مکن
قرة العين جهان صاحب قران شاعريآفتاب اهل فضل و آسمان شاعري
صحبت رضوان گزيدي خدمت دربان مکناي دل ار بند جاناني حديث جان مکن
روي او ديدي حديث لذت ايمان مکنزلف او ديدي صفات ظلمت کفران مگوي
بر در کعبه حديث عقبه‌ي شيطان مکنکفر و ايمان هر دو از راهند جانان مقصدست
چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکنچون عطارد گر نخواهي هر زماني احتراق
چون بضاعت زيره داري روي زي کرمان مکنگر زحيزي خيره گردي روي زي نادان ميار
راستي بوذر نداري دوستي سلمان مکنسر اين معني نداني گرد اين دعوي مگرد
گل چو زان رخ يافتي جز ديده نرگسدان مکنمل چو زان لب خواستي جز سينه مجلسگه مساز
چون فرشته خو شدي اين هر دو را فرمان مکنبر يمين و بر يسار تو دو ديو کافرند
هر چه گويد آن مکن، ز نهار زنهار آن مکناندرين ره با تو همراه ست پيري راست گوي
تخت ري خواهي خلاف تاج اصفاهان مکنصحبت حور ارت بايد کينه‌ي رضوان مجوي
چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقامتا چنو تاجي بود بر فرق اصفاهان مدام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط