آنکه مر اهل عجم را اوست حالي رهنماي | | آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي |
هست هم نام کسي کز بهر او دارد به پاي | | هست هم خلق کسي کز مهر او آمد به دست |
چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم يک خداي | | هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس |
زو ستودهتر نيابد هيچ کس مردمستاي | | زو گزيدهتر نبيند هيچ کس معني گزين |
قافيتها دلرباي و تنگ همچون چشم فاي | | شعر او پرورده باشد همچو ابروي چگل |
در سخن معني طراز و در سخا معني فزاي | | مادح و ممدوح را چون او نديدم در جهان |
آب گردد استخوان ناچار در حلق هماي | | نيست گردد بي گمان از خاطر او حشو و لحن |
همچنين بودست آن جامي که بد گيتي نماي | | شعر او بيني جهاني آيد اندر چشم تو |
اين يکي قوت فزاي و آن يکي انده زداي | | معني و الفاظ او همچون کبابست و شراب |
شعر او بس چابکست و بي تکلف چون قباي | | خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج |
شاعري ديگر بود نزديک من آن ساحريست | | شعرهاي ما نه شعرست ار چنان کان شاعريست |
لفظها ديدم فصيح و نکتهها ديدم غور | | دي در آن تصنيف خواجه ساعتي کردم نظر |
لشکر تازي و دهقان در جدل با يکدگر | | عالمي آمد به چشم من مزين وندر او |
وز دگر سو بو تمام و بحتري در کر و فر | | در يکي رو رودکي و عنصري با طعن و ضرب |
شاکر و جلاب ازين جانب شده صاحب نفر | | اخطل و اعشي در آن جانب شده صاحب نفير |
بر وفاي رودکي از دجله در تا کاشغر | | از قفاي بحتري از حله در تا قيروان |
ساختهاشان وافر و سالم، صحيح و معتبر | | مرکبانش وافر و کامل، سريع و منسرح |
خود بر سر همچو کيوان تيغ در کف همچو خور | | معني اندر جوشن لفظ آمده پيش مصاف |
زهره و مريخ مانده کام خشک و ديده تر | | از نهيب شوکت ايشان ز چرخ آبگون |
مر کرا باشد ظفر يا خود که دارد زين خبر | | هر زمان گفتي خرد زين دو سپاه بيکران |
من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر | | مر خرد را خاطر من در زمان دادي جواب |
بيش ازين هرگز کرا باشد کمال سروري | | آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروري |
نکتهي او چون سعادت شادي افزايد همي | | شعر او همچون سلامت عالم آرايد همي |
گويي از فردوس اعلا جبرييل آيد همي | | نکته و معني که از انشاء و طبع او رود |
اين نگويم ز آنکه چونين من خلف زايد همي | | مادر بد مهر گفتستند عالم را و من |
هجو او چون زهر افعي زود بگزايد همي | | کس نيدي اندر سخن شيرين سخنتر زو وليک |
از ميان جان و دل گويد چنين بايد همي | | هر که مدح او ببيند گر چه خصم او بود |
مر مرا باري بديشان دل ببخشايد همي | | سر فرازان جماعت گر چه بدگوي منند |
گر به خيره بادپايي خاک پيمايد همي | | آب روي و آتش طبع مرا زان چه زيان |
تا چرا معني بدينسان روي بنمايد همي | | زين شگفتي من خود از انديشه حيران ماندهام |
چون به عالم هر که دانايست بستايد همي | | گر مرا نادان بنستايد چه عيب آيد از آن |
از بزرگان و ز بزرگي مر ترا اقبال و جاه | | در سعادت همچنين آسوده بادي سال و ماه |
چون فرشته يار داري جفت اهريمن مباش | | اي سنايي بگذر از جان در پناه تن مباش |
همچو آيينه درون تاري برون روشن مباش | | همچو شانه بستهي هر تارهي مويي مشو |
گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش | | هر زمان از قيل و قال هر کسي از جا مشو |
پيش ناکس همچو قمري طوق در گردن مباش | | همچو طوطي هر زماني صدرهي ديبا مپوش |
تاج را گر زر نباشي بند را آهن مباش | | گر سر نيکي نداري پايت از بدها بکش |
بندهي هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش | | پيش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو |
با جعل خو کردهاي رو، طالب گلشن مباش | | عاشق جاني به گرد حجرهي جانان مگرد |
طاقت پيکان نداري سخت چون جوشن مباش | | صحبت آن سينه خواهي نرم شو همچون حرير |
تا همي ممکن شود جز در پي ممکن مباش | | مکمن قرآن به جز صدر مکين الدين مدان |
پيشواي راستان صاحب کلام راستين | | سيد آل نظيري آن امام راستين |
عقل را يکسو نه و مر يار خود را يار باش | | اي دل اندر راه عشق عاشقي هشيار باش |
يا حديث او فرونه يا قلندروار باش | | چند گويي از قلندر وز طريق و رسم او |
يا چنان چون باز و شاهين سر به سر کردار باش | | يا بسان بلبل و قمري همه گفتار شو |
ورنه رخ را رنگ ده بي نفع چون گلنار باش | | يا بيا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو |
همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش | | گرت خوي شير و زور پيل و سهم مار نيست |
يک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش | | ور همي خواهي که دو عالم مسلم باشدت |
يار در غارست با تو غار گو پر مار باش | | با صفاي دل چه انديشي ز حس و طبع و نفس |
ديدهي ديوانگان را گل چه باشي، خار باش | | سينهي فرزانگان را کين چه گردي مهر گرد |
همچو عيسا پيش دشمن يک زمان بر دار باش | | اي سنايي گرت قصد آسمان چارمست |
خواجه اين معني نکو داند تو زيرکسار باش | | مدح خواجهست اين قصيده اندرين دعوي مکن |
قرة العين جهان صاحب قران شاعري | | آفتاب اهل فضل و آسمان شاعري |
صحبت رضوان گزيدي خدمت دربان مکن | | اي دل ار بند جاناني حديث جان مکن |
روي او ديدي حديث لذت ايمان مکن | | زلف او ديدي صفات ظلمت کفران مگوي |
بر در کعبه حديث عقبهي شيطان مکن | | کفر و ايمان هر دو از راهند جانان مقصدست |
چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن | | چون عطارد گر نخواهي هر زماني احتراق |
چون بضاعت زيره داري روي زي کرمان مکن | | گر زحيزي خيره گردي روي زي نادان ميار |
راستي بوذر نداري دوستي سلمان مکن | | سر اين معني نداني گرد اين دعوي مگرد |
گل چو زان رخ يافتي جز ديده نرگسدان مکن | | مل چو زان لب خواستي جز سينه مجلسگه مساز |
چون فرشته خو شدي اين هر دو را فرمان مکن | | بر يمين و بر يسار تو دو ديو کافرند |
هر چه گويد آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن | | اندرين ره با تو همراه ست پيري راست گوي |
تخت ري خواهي خلاف تاج اصفاهان مکن | | صحبت حور ارت بايد کينهي رضوان مجوي |
چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام | | تا چنو تاجي بود بر فرق اصفاهان مدام |