به پيش پرتو روي تو ماه و خور سايه | | زهي ز طرهي تو آفتاب در سايه |
درخت لطف تو را هر دو کون در سايه | | هواي عشق تو را مهر و ماه چون ذره |
کسي به قامت و بالاي تو مگر سايه | | بنزد عقل چو خورشيد روشن است که نيست |
که آفتاب فگندست سايه بر سايه | | چو سايه بر من بينور افگني گويند |
که بر زمين نفتد بعد ازين دگر سايه | | چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت |
چو شمع نور شد از پاي تا به سر سايه | | چو تاب مهر تو چون ريسمان گرفت بدل |
گر آفتاب نباشد همان اثر سايه | | ز تاب و پرتو رويت در آب و خاک کند |
نبات خط تو افگند بر شکر سايه | | چو خواست کز من شيرين سخن بر آرد شور |
چو افگند سر زلف تو بر کمر سايه | | چه گردنان که کله زير پايت اندازند |
چو آفتاب کند خاک را گهر سايه | | ز بهر آنکه نهي پاي بر گهر در راه |
ز روي و موي تو گر آفتاب و گر سايه | | ز روز اول هستند روشن و تاريک |
اگر بيفگني از لطف بر سقر سايه | | به اعتدال شود چون هواي فصل ربيع |
که او دريغ ندارد ز خشک و تر سايه | | تو آفتاب جمالي و لطف تو چون ابر |
به آسمان و به ماه از تو زيب و فر سايه | | تو آفتاب زميني وگر خوهي ندهد |
مدام در شب تاريک جلوهگر سايه | | ز پرتو تو چو خورشيد ذره را باشد |
\N | | ز تاب مهر تو در روي ذرههاي حقير |