حضور دل نبود با عبادتي که مراست حضور دل نبود با عبادتي که مراستشاعر : صائب تبريزي تمام سجدهي سهوست طاعتي که مراستحضور دل نبود با عبادتي که مراستز عمر رفته به غفلت ندامتي که مراستنفس چگونه برآيد ز سينهام بي آه؟ز فوت وقت به دل داغ حسرتي که مراستز داغ گمشده فرزند جانگدازترستنفس چگونه کند راست، فرصتي که مراست؟اگر به قدر سفر فکر توشه بايد کردز آشنايي مردم کدورتي که مراستز گرد لشکر بيگانه مملکت را نيستچرا دراز شود دست حاجتي که مراست؟چو کوتهي نبود در رسايي قسمتز ميزباني مردم خجالتي که مراستسراب را ز جگر تشنگان باديه نيستاگر برون دهم از دل محبتي که مراستبه هم، چو شير و شکر، سنگ و شيشه ميجوشدنسيم راه نيابد به خلوتي که مراستچو غنچه سر به گريبان کشيدهام صائب