بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت شاعر : صائب تبريزي اين سيل هرگز از ره من سنگ برنداشت بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت مرغي مرا نديد که آهنگ برنداشت از شور عشق، سلسلهجنبان عالمم از مي خزان چهرهي ما رنگ برنداشت شد کهربا به خون جگر لعل آبدار دستي که در شکستن من سنگ برنداشت يارب شود چو دست سبو، خشک زير سر! بخت سيه ز دامن ما چنگ برنداشت چون برگ لاله گرچه به خون غوطهها زديم ناز نسيم، غنچهي دلتنگ برنداشت صائب ز بزم عقدهگشايان کناره کرد ...