تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت شاعر : عطار خاک در چشم آفتاب انداخت تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت آهوان را به مشک ناب انداخت سر زلفش چو شير پنجه گشاد اشتري را به يک کباب انداخت تير چشمش که عالمي خون داشت شور در لل خوشاب انداخت لب شيرينش چون تبسم کرد در دلم صد هزار تاب انداخت تاب در زلف داد و هر مويش در همه حلقها طناب انداخت خيمهي عنبرينت اي مهوش کاسمان را در انقلاب انداخت شوق روي چو آفتاب تو بود سرکه را باز در شراب انداخت شکري...