دلي کز عشق جانان دردمند است
دلي کز عشق جانان دردمند است
شاعر : عطار
همو داند که قدر عشق چند است دلي کز عشق جانان دردمند است که تا مشغول عشقي عشق بند است دلا گر عاشقي از عشق بگذر تو را اين عشق عشقي سودمند است وگر در عشق از عشقت خبر نيست ازو دعوي مستي ناپسند است هر آن مستي که بشناسد سر از پاي اگر عشق از بن و بيخت بکند است ز شاخ عشق برخوردار گردي که تاج پاکبازان تخته بند است سرافرازي مجوي و پست شو پست ز پستي در گذر کارت بلند است چو تو در غايت پستي فتادي چه وقت گريه و چه جاي پند است بخند اي زاهد خشک ارنه اي سنگ که در کف باده و در کام قند است نگارا روز روز ماست امروز کنون تدبير ما لختي سپند است مي و معشوق و وصل جاودان هست وراي مذهب هفتاد و اند است يقين ميدان که اينجا مذهب عشق که خود را از خرابات اوفگند است خرابي ديدهاي در هيچ گلخن که ميل من به مشتي مستمند است مرا نزديک او بر خاک بنشان چه جاي زاهدان پر گزند است مرا با عاشقان مست بنشان کسي کز عشق در حلقش کمند است بيا گو يک نفس در حلقهي ما وگر هست از وجود خود نژند است حريفي نيست اي عطار امروز