عشق در بند استعارت نيست | | سخن عشق جز اشارت نيست |
عقل را ذرهاي بصارت نيست | | دل شناسد که چيست جوهر عشق |
عشق از عالم عبارت نيست | | در عبارت همي نگنجد عشق |
بعد از آن هرگزش عمارت نيست | | هر که را دل ز عشق گشت خراب |
که نکوتر ازين تجارت نيست | | عشق بستان و خويشتن بفروش |
هرگز آن لحظه را کفارت نيست | | گر شود فوت لحظهاي بي عشق |
که دلت را جز اين زيارت نيست | | دل خود را ز گور نفس برآر |
که تنت را جز اين طهارت نيست | | تن خود را به خون ديده بشوي |
سوي او زهرهي اشارت نيست | | پر شد از دوست هر دو کون وليک |
بانگ بر زد که جاي غارت نيست | | دل شوريدگان چو غارت کرد |
زانکه اين کار ما حقارت نيست | | تن در اين کار در ده اي عطار |