اي آفتاب طفلي در سايهي جمالت شاعر : عطار شير و شکر مزيده از چشمهي زلالت اي آفتاب طفلي در سايهي جمالت هم نه سپهر مرغي در دام زلف و خالت هم هر دو کون برقي از آفتاب رويت در خواب کرده جان را افسانهي وصالت بر باد داده دل را آوازهي فراقت تا حشر مست خفته در خلوت خيالت عقلي که در حقيقت بيدار مطلق آمد يک تار مينسنجد در رزمه جمالت خورشيد کاسمان را سر رزمهي ميگشايد سر پا برهنه گردان در وادي کمالت ترک فلک که هست او در هندوي تو دايم پرورده...