گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد شاعر : عطار گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد گر پرده ز خورشيد جمال تو برافتد خون از دهن غنچه ز تشوير برافتد چون چشم چمن چهرهي گلرنگ تو بيند يک تير نديدم که چنين کارگر افتد بشکافت تنم غمزهي تو گرچه چو مويي است کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد گر بر جگرم آب نمانده است عجب نيست ليکن چو دمت خورد به دام تو درافتد گر چه دل من مرغ بلند است چو سيمرغ آتش ز لب و روي تو در گلشکر افتد گر گلشکري اين دل بيمار کند...