جانا بسوخت جان من از آرزوي تو

جانا بسوخت جان من از آرزوي تو شاعر : عطار دردم ز حد گذشت ز سوداي روي تو جانا بسوخت جان من از آرزوي تو تا هيچ خلق پي نبرد راه کوي تو چندين حجاب و بنده به ره بر گرفته‌اي تا ناقصان عشق نيابند بوي تو چون مشک در حجاب شدي در ميان جان تا جز تو هيچ‌کس نبرده ره به سوي تو گشتي چو گنج زير طلسم جهان نهان کو ديده‌اي که در نظر آرد علوي تو در غايت علوي تو ارواح پست شد خالي نبود يک نفس از جستجوي تو در وادي غم تو دل مستمند ما عمرم رسيد و مي نرسد گفت...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جانا بسوخت جان من از آرزوي تو
جانا بسوخت جان من از آرزوي تو
جانا بسوخت جان من از آرزوي تو

شاعر : عطار

دردم ز حد گذشت ز سوداي روي توجانا بسوخت جان من از آرزوي تو
تا هيچ خلق پي نبرد راه کوي توچندين حجاب و بنده به ره بر گرفته‌اي
تا ناقصان عشق نيابند بوي توچون مشک در حجاب شدي در ميان جان
تا جز تو هيچ‌کس نبرده ره به سوي توگشتي چو گنج زير طلسم جهان نهان
کو ديده‌اي که در نظر آرد علوي تودر غايت علوي تو ارواح پست شد
خالي نبود يک نفس از جستجوي تودر وادي غم تو دل مستمند ما
عمرم رسيد و مي نرسد گفت و گوي توبسيار جست و جوي توکردم که عاقبت
عطار را بسوخت دل از آرزوي تواز بس که انتظار تو کردم به روز و شب


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط