پروانه شبي ز بي قراري
پروانه شبي ز بي قراري
شاعر : عطار
بيرون آمد به خواستاري پروانه شبي ز بي قراري تا کي سوزي مرا به خواري از شمع سال کرد کاخر کاي بي سر و بن خبر نداري در حال جواب داد شمعش در سوختنت گريفتاري آتش مپرست تا نباشد رستي ز غم و ز غمگساري تو در نفسي بسوختي زود در گريه و سوختن به زاري من ماندهام ز شام تا صبح گه ميگريم ز سوکواري گه ميخندم وليک بر خويش تا بيخ ز انگبين برآري ميگويندم بسوز خوش خوش گويند چرا چنين نزاري هر لحظه سرم نهند در پيش شمعي است نه روشن و نه تاري شمعي دگر است ليک در غيب زان يافتهام مزاج زاري پروانهي او منم چنين گرم اين است نشان دوستداري من ميسوزم ازو تو از من در سوختنم به بيقراري چه طعن زني مرا که من نيز پروانه بسي فتد شکاري آن شمع اگر بتابد از غيب ميخواهد سوخت شمع واري تا ميماند نشان عطار
مقالات مرتبط