بي خويش شو از هستي تا باز نماني تو
بي خويش شو از هستي تا باز نماني تو
شاعر : عطار
اي چون تو به هر منزل واماندهي بسياري بي خويش شو از هستي تا باز نماني تو در حال پديد آمد در سينهي او ناري پير از سر بي خويشي، مي بستد و بيخود شد بر جست و ميان حالي بر بست به زناري کاريش پديد آمد کان پير نود ساله از صومعه بيرون شد بنشست چو خماري در خواب شد از مستي بيدار شد از هستي هرکس که چنين بيند حيرت بودش آري عطار ز کار او در مانده به صد حيرت زين خوش نمکي شوخي، زين طرفه جگرخواري ترسا بچهاي شنگي زين نادره دلداري در چاه زنخدانش هر جا که نگونساري از پستهي خندانش هرجا که شکر ريزي وز هر شکن زلفش گمره شده دينداري از هر سخن تلخش ره يافته بي ديني دردي کش درد او هرجا که طلب کاري ديوانهي عشق او هرجا که خردمندي پس در بر پير ما بنشست چو هشياري آمد بر پير ما مي در سر و مي در بر گر نوش کني يک مي، از خود برهي باري گفتش که بگير اين مي، اين روي و ريا تا کي تا در تو زند آتش ترسا بچه يک باري اي همچو يخ افسرده يک لحظه برم بنشين