هر شبم سرمست در کوي افکني هر شبم سرمست در کوي افکنيشاعر : عطار وز بر خويشم به هر سوي افکنيهر شبم سرمست در کوي افکنيخسته و سرگشته چون گوي افکنيدر خم چوگان خويشم هر زمانهمچو اشکم باز بر روي افکنيگر بريزم پيش رويت اشک زارپس کمان کين به بازوي افکنيچون همه تيري بيندازي تمامزان سر زلف سمن بوي افکنيبوي گل اندر دماغ جان مااز سر کين چين در ابروي افکنيگر سخن گويم ز چين زلف توحلق را در حلقهي موي افکنيور کشد مويي دل از زلف تو سرعاشقي ديوانه در روي افکنيهر شبي عطار را تا وقت صبح