سر برهنه کردهام به سودايي شاعر : عطار برخاسته دل نه عقل و نه رايي سر برهنه کردهام به سودايي بر خاک نشسته باد پيمايي با چشم پر آب پاي در آتش سرگشته شده سري و نه پايي چون گوي بمانده در خم چوگان خورشيد صفت بمانده تنهايي از صحبت اختران صورتبين بي واسطه در کشيده دريايي هر روز ز تشنگي چو آتش زين شيوه نديدهايم سودايي هر سودايي که بيندم گويد از نکتهي من به شهر غوغايي گر بنشينم به نطق برخيزد هر ساعت از آن دوم به هر جايي چون يکجايم...