ندارد درد من درمان دريغا

ندارد درد من درمان دريغا شاعر : عطار بماندم بي سر و سامان دريغا ندارد درد من درمان دريغا که مي‌گردند سرگردان دريغا درين حيرت فلک ها نيز دير است که راهي نيست بس آسان دريغا درين دشواري ره جان من شد چنين واله چنين حيران دريغا فرو ماندم درين راه خطرناک نه سر پيدا و نه پايان دريغا رهي بس دور مي‌بينم من اين راه جهان پر چشمه‌ي حيوان دريغا ز رنج تشنگي مردم به زاري ز جان دردا و از جانان دريغا چو نه جانان بخواهد ماند نه جان ز يک‌يک سنگ...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ندارد درد من درمان دريغا
ندارد درد من درمان دريغا
ندارد درد من درمان دريغا

شاعر : عطار

بماندم بي سر و سامان دريغاندارد درد من درمان دريغا
که مي‌گردند سرگردان دريغادرين حيرت فلک ها نيز دير است
که راهي نيست بس آسان دريغادرين دشواري ره جان من شد
چنين واله چنين حيران دريغافرو ماندم درين راه خطرناک
نه سر پيدا و نه پايان دريغارهي بس دور مي‌بينم من اين راه
جهان پر چشمه‌ي حيوان دريغاز رنج تشنگي مردم به زاري
ز جان دردا و از جانان دريغاچو نه جانان بخواهد ماند نه جان
ز يک‌يک سنگ گورستان دريغااگر سنگي نه اي بنيوش آخر
همه با خاک ره يکسان دريغاعزيزان جهان را بين به يک راه
چگونه ابر شد گريان دريغاببين تا بر سر خاک عزيزان
که مي‌بارند چون باران دريغامگر جان‌هاي ايشان ابر بوده است
فرو باريم صد طوفان دريغابيا تا در وفاي دوستداران
تو خواهي رفت چون ايشان دريغاهمه ياران به زير خاک رفتند
کنون در خاک شد پنهان دريغارخي کامد ز پيدايي چو خورشيد
وزان خط هاي چون ريحان دريغااز آن لب‌هاي چون عناب دردا
نه پسته ماند و نه مرجان دريغابه يک تيغ اجل درج دهان را
کجا شد آن لب و دندان دريغابتان ماه‌روي خوش‌سخن را
زنخدان را ز نخ مي‌دان دريغازنخدان‌ها چو بر خواهند بستن
شد از تبريز با کرمان دريغابسا شخصا که از تب ريخت در خاک
کجا شد آنهمه ايوان دريغابسا ايوان که بر کيوانش بردند
کنون شد کلبه‌ي احزان دريغابسا قصرا که چون فردوس کردند
لحد بر جمله شد زندان دريغادرين غم‌خانه هر يوسف که ديدي
هم از ايران هم از توران دريغاچو يکسان است آنجا ترک و تاجيک
نه قيصر ماند و نه خاقان دريغاتو خواه از روم باش و خواه از چين
ز کيخسرو ز نوشروان دريغاز افريدون و از جمشيد دردا
نبودش سود يک دستان دريغاهزاران گونه دستان داشت بلبل
درآمد اين غم هجران دريغاپس از وصلي که همچون باد بگذشت
تو را يک لقمه چون لقمان دريغاز مال و ملک اين عالم تمام است
که آتش بهتر از اين نان دريغابراي نان چه ريزي آب رويت
چه بايد کند چندين جان دريغاتو را تا جان بود نان کم نيايد
به جهل آورده‌ام به زيان دريغاخداوندا همه عمر عزيزم
سيه مي‌گرددم ديوان دريغااگرچه بس سپيدم مي‌شود موي
بسي گفتم درين دوران دريغاچو دوران جواني رفت چون باد
که کردم عمر خود تاوان دريغانشد معلوم من جز آخر عمر
تلف کي کردمي زين‌سان دريغامرا گر عمر بايستي خريدن
که او را هست جاي آن دريغابسي عطار را درد و دريغ است
نهادم روي در نقصان دريغاخدايا چون گناهم کرد ناقص
از آن غم کرد صدچندان دريغااگر کرد اين گدا بر جهل کاري
فرو ماند به صد خذلان دريغاتو عفوش کن که گر عفوت نباشد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط