عالمي پر عاشق و گمراه داشت | | شهرياري دختري چون ماه داشت |
زانک چشم نيم خوابش مست بود | | فتنه را بيداريي پيوست بود |
لعل سيراب از لبش لب خشک داشت | | عارض از کافور و زلف از مشک داشت |
عقل از لايعقلي رسوا شدي | | گر جمالش ذرهاي پيدا شدي |
از خجل بفسردي و بگداختي | | گر شکر طعم لبش بشناختي |
چشم افتادش بر آن ماه منير | | از قضا ميرفت درويشي اسير |
نان آوان مانده بد بر نانوا | | گردهاي در دست داشت آن بينوا |
گرده از دستش شد و در ره فتاد | | چشم او چون بر رخ آن مه فتاد |
خوش درو خنديد خوش خوش برگذشت | | دختر از پيشش چو آتش برگذشت |
خويش را بر خاک غرق خون بديد | | آن گدا پس خندهي او چون بديد |
زان دو نيمه پاک شد در يک زمان | | نيم نان داشت آن گدا و نيم جان |
دم نزد از گريه و از سوز هم | | نه قرارش بود شب نه روز هم |
گريه افتادي برو چون ابر زار | | ياد کردي خندهي آن شهريار |
با سگان کوي دختر خفته بود | | هفت سال القصه بس آشفته بود |
جمله گشتند اي عجب واقف بر آن | | خادمان دختر و خدمت گران |
تا ببرند آن گدا را سر چو شمع | | عزم کردند آن جفا کاران به جمع |
چون تويي را چون مني کي بود جفت | | در نهان دختر گدا را خواند و گفت |
بر درم منشين، برخيز و برو | | قصد تو دارند، بگريز و برو |
شستهام از جان که گشتم از تو مست | | آن گدا گفتا که من آن روز دست |
باد بر روي تو هر ساعت نثار | | صد هزاران جان چون من بيقرار |
يک سالم را به لطفي ده جواب | | چون مرا خواهند کشتن ناصواب |
ازچه خنديدي تو در من آن زمان | | چون مرا سر ميبريدي رايگان |
بر تو ميخنديدم آن اي بيخبر | | گفت چون ميديدمت اي بيهنر |
ليک در روي تو خنديدن خطاست | | بر سر و روي تو خنديدن رواست |
هرچه بود اصلا همه آن هيچ بود | | اين بگفت و رفت از پيشش چو دود |