ديدهور مردي به دريا شد فرود
شاعر : عطار
گفت اي دريا چرا داري کبود | | ديدهور مردي به دريا شد فرود | نيست هيچ آتش، چرا جوشيدهاي | | جامهي ماتم چرا پوشيدهاي | کز فراق دوست دارم اضطراب | | داد دريا آن نکو دل را جواب | جامه نيلي کردهام از درد او | | چون ز نامردي نيم من مرد او | ز آتش عشق آب من شد جوش زن | | خشک لب بنشستهام مدهوش من | زندهي جاويد گردم بر درش | | گر بيابم قطرهاي از کوثرش | ميبميرد در ره او روز و شب | | ورنه چون من صد هزاران خشک لب | |