يک شبي روح الامين در سد ره بود
يک شبي روح الامين در سد ره بود
شاعر : عطار
بانگ لبيکي ز حضرت ميشنود يک شبي روح الامين در سد ره بود ميندانم تا کسي ميداندش بندهاي گفت اين زمان ميخواندش نفس او مرده است او دل زنده ايست اين قدر دانم که عالي بنده ايست زو نگشت آگاه در هفت آسمان خواست تا بشناسد او را آن زمان بار ديگر گرد عالم دربگشت در زمين گرديد و در دريا بگشت سوي او آخر مرا راهي نماي هم نديد آن بنده را، گفت اي خداي در ميان دير شو معلوم کن حق تعالي گفت عزم روم کن کان زمان ميخواند بت را زارزار رفت جبرئيل و بديدش آشکار سوي حضرت بازآمد در خروش جبرئيل آمد از آن حالت بجوش پرده کن در پيش من زين راز باز پس زفان بگشاد گفت اي بينياز تو به لطف خود دهي او را جواب آنک در ديري کند بت را خطاب مينداند، زان غلط کردست راه حق تعالي گفت هست او دل سياه من چو ميدانم نکردم ره غلط گر ز غفلت ره غلط کرد آن سقط لطف ما خواهد شد او را عذر خواه هم کنون راهش دهم تا پيشگاه در خدا گفتن زفانش برگشاد اين بگفت و راه جانش برگشاد کانچ اينجا ميرود بيعلتست تا بداني تو که اين آن ملتست هيچ نيست افکنده، کمتر پيچ تو گر برين درگه نداري هيچ تو هيچ بر درگاه او هم ميخرند نه همه زهد مسلم ميخرند