گفت ميبردند تابوتش به راه | | چون بمرد آن مرد مفسد در گناه |
تا نبايد کرد بر مفسد نماز | | چون بديد آن زاهدي، کرد احتراز |
در بهشت و روي همچون آفتاب | | در شب آن زاهد مگر ديدش به خواب |
از کجا آوردي اين عالي مقام | | مرد زاهد گفتش آخر اي غلام |
پاي تا فرقت بيالودي همه | | در گنه بودي تو تا بودي همه |
کرد رحمت بر من آشفتهکار | | گفت از بيرحمي تو کردگار |
ميکند اين کار و رحمت ميکند | | عشق بازي بين که حکمت ميکند |
کودکي را ميفرستد با چراغ | | حکمت او در شبي چون پر زاغ |
کان چراغ او بکش، برخيز و رو | | بعد از آن بادي فرستد تيزرو |
کز چه کشتي آن چراغ اي بيخبر | | پس بگيرد طفل را در ره گذر |
ميکند با او به صد شفقت عتاب | | زان بگيرد طفل را تا در حساب |
حکمتش را عشق بازي نيستي | | گر همه کس جز نمازي نيستي |
لاجرم خوداين چنين آمد مدام | | کار حکمت جز چنين نبود تمام |
قطرهي راحصه بحري رحمتست | | در ره او صد هزاران حکمتست |
از براي تست در کار اي پسر | | روز و شب اين هفت پرگار اي پسر |
خلد و دوزخ عکس لطف و قهرتست | | طاعت روحانيون از بهر تست |
جزو و کل غرق وجودت کردهاند | | قدسيان جمله سجودت کردهاند |
زانک ممکن نيست بيش از تو کسي | | از حقارت سوي خود منگر بسي |
خويش را عاجز مکن در عين ذل | | جسم تو جزوست و جانت کل کل |
جان تو بشتافت عضوت شد پديد | | کل تو درتافت جزوت شد پديد |
نيست جان از کل جدا، عضوي ازوست | | نيست تن از جان جدا ، جزوي ازوست |
جزو و کل گفتي نابشد تاابد | | چون عدد نبود درين راه واحد |
ميببارد تافزايد شوق تو | | صد هزاران ابر رحمت فوق تو |
از براي تست خلعتهاي کل | | چون درآيد وقت رفعتهاي کل |
از پي تو بر فذلک کردهاند | | هرچ چنداني ملايک کردهاند |
بر تو خواهد کرد جاويدان نثار | | جملهي طاعات ايشان، کردگار |