شهيد اندرزگو در حوزه علميه چيذر (2)

حضور و اختفاي موفق شهيد اندرزگو در مدرسه علميه چيذر در حين ادامه پيگير مبارزات چريكي، مرهون لطف و حمايت سيد گرانمايه اي است كه اگر چه در آن دوران به دليل موقعيت ويژه اش تظاهر به انقلابي بودن نمي كرد، اما اسطوره انقلابيون را پناه داد و تا مدت ها دشمنان را از رديابي او و آگاهي بر تلاش هايش مايوس ساخت. حجت الاسلام و ...
سه‌شنبه، 4 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد اندرزگو در حوزه علميه چيذر (2)

شهيد اندرزگو در حوزه علميه چيذر (2)
شهيد اندرزگو در حوزه علميه چيذر (2)


 





 
گفتگو با حجت الاسلام سيد علي اصغر هاشمي
درآمد
حضور و اختفاي موفق شهيد اندرزگو در مدرسه علميه چيذر در حين ادامه پيگير مبارزات چريكي، مرهون لطف و حمايت سيد گرانمايه اي است كه اگر چه در آن دوران به دليل موقعيت ويژه اش تظاهر به انقلابي بودن نمي كرد، اما اسطوره انقلابيون را پناه داد و تا مدت ها دشمنان را از رديابي او و آگاهي بر تلاش هايش مايوس ساخت. حجت الاسلام و المسلمين هاشمي چيذري پس از سپري شدن نزديك به سه دهه از شهادت سيد، هنوز او را بهترين يار و دست راست خود مي داند و از يادآوري روزهاي تعامل با سيد به وجد مي آيد. با سپاس از ايشان كه ساعتي با ما به گفت و گو نشستند.
اولين خاطره اي را كه از آشنايي با شهيد اندرزگو داريد، بيان كنيد.
آقايي بود به نام آقاي بغدادي كه با شهيد نواب صفوي اعلي الله مقامه ارتباط و فاميلي دوري هم با ما داشت. بسيار اهل عبادت و دعا و ذكر و در خط نواب و حضرت امام (ره) بود و گاهي پيش ما مي آمد. يك روز ديدم ايشان با جواني آمده. جوان ها در آن روزها طبق جو جامعه لباس هاي ناجوري مي پوشيدند، ولي اين جوان برخلاف آنها، شبكلاهي بر سر و پالتويي بر تن محاسن سياهي داشت و قيافه اش بسيار تودل برو بود، حتي در ميان طلبه هاي خود ما هم شاخص بود، چون ما هر چه سعي مي كرديم به تن آنها پالتو كنيم، قبول نمي كردند و كت شلوار مي پوشيدند و پاچه هاي شلوارشان هم گشاد بود، ولي ايشان برخلاف آنها ظاهر مذهبي و مناسب داشت. ظهر بود كه آمدند مسجد، نماز خوانديم و طبق معمول كه مي رفتيم منزل، همراه آنها به منزل رفتيم. آقاي بغدادي گفت، «ايشان گرفتاري دارد. به آقا متوسل شده و چهل شب به جمكران رفته و كارش درست نشده و خلاصه، معطل است. من ديشب خواب شما را ديدم، در حالي كه اصلا به فكر شما و اينجا نبودم. دو دستتان را باز كرده بوديد و مي گفتيد به سوي من، به سوي من. اين خواب را يدم، فردا صبحش اين جوان آمد پيش من. به اوگفتم مشكلت حل شد و او را آوردم پيش شما اينجا. مي خواهم اينجا بماند و درس بخواند.» به من از نوع مشكلاتش حرفي نزدند و فقط اشاره كردند كه مشكل دارد. حوزه هم به شكل حوزه فعلي نبود. چند تا اتاق قديمي بود و ما يك اتاق را به او داديم كه هم در آن اقامت مي كرد و هم دفتر دار مدرسه شد. طلبه ها در مدرسه نمي ماندند، چون برايشان جا نداشتيم. او درس را شروع كرد و سيوطي را با يكي از دوستانش به اسم آقاي اميري كه الان قاضي است، در ظرف يازده ماه خواند، در حالي كه معمولا طلبه ها سيوطي را در عرض دو سال هم نمي توانند به طور كامل بخوانند. به هر حال بسيار آدم با استعداد و سختكوشي بود. شش ماهي در مدرسه بود و كاملا مرا زير ذره بين گذاشت.
بعد از شش ماه گفت، «استخاره اي كن.» ظاهرا با بقيه دوستانش، از جمله آقاي بغدادي هم مشورت كرده بود. من استخاره كردم و خوب آمد. شروع كرد شرح ما وقع را به طور خلاصه برايم گفتن كه، «من چنين و چنان كرده ام. مدتي در عراق بوده ام و با سازمان امنيت آنها درگيري پيدا كردم و با خودكار توي دماغ مأمور امنيتي آنجا زدم و فرار كردم و اگر آنجا مرا مي گرفتند، اعدامم مي كردند. اينجا هم اگر مرا بگيرند، اعدامم مي كنند.»

به قضيه منصور هم اشاره كرد؟

خير، آن روز اشاره اي نكرد. به هر حال گفت كه چنين وضعيتي دارد و تحت تعقيب است. بعد گفت كه،«من زن دارم و هر دو به هم علاقمنديم و من نمي دانم چه بايد بكنم.»گفتم، «مسئله اي نيست. من تو را به باغي كه در شهريار داريم، مي فرستم. آنجا باش و برو به خانمت سر بزن و بيا، ولي كسي نفهمد.» گفت، «دايي زن من ساواكي است و بالاخره قضيه جا و مكان من درز مي كند.» اين را كه گفت، من سكوت كردم. بالاخره هم مجبور شد زنش را طلاق بدهد و مدتي مجرد بود. آقاي موسوي كه خدا رحمتش كند، اينجا درس مي خواند و بعد از انقلاب در كميته امداد بود. پدرش مسجد داشت. همان جا دختري را پيدا كرد و به ما اطلاع داد و ما به سيد گفتيم و او هم قبول كرد و ما هم در خانه اي در اينجا برايش عروسي گرفتيم. آقاي فاني هم در آنجا بود. كل خرج عروسي را هم من دادم و برايشان منزلي تهيه كرديم و رفتند سر خانه و زندگي شان. مشغول درس بود و من مي دانستم كه او فعاليت هاي انقلابي مي كند و خود من هم زير كنترل ساواك بودم. پانزده روز بعد از تأسيس اينجا، ساواك مرا خواست.

در چه سالي اينجا را تأسيس كرديد؟

سال 46. الان روي سنگنوشته اي در حوزه خواهرها، هنوز اين تاريخ است. در ساواك به من گفتند، «شنيده ايم كه مي خواهي قم را بياوري اينجا.» گفتم «قم اينجا نمي آيد. من يك طلبه هستم و مدتي درس مي دهم.» به رئيس ساواك اين حرف را زدم. گفت، «ما شما را مي شناسيم.» يك نفر هميشه مراقب كارهاي ما بود. آن روزها هم براي تحصيل در حوزه،‌داوطلب زياد نبود و بنابراين هر كسي كه مي آمد درس بخواند، او را مي پذيرفتيم. اينها هم افرادي را تحت همين عنوان مي فرستادند. من اين را از كجا فهميدم؟ از آنجا كه هر بچه اي كه در مدرسه حرفي را مي زد، ما را آنجا مي خواستند. يك زيرزميني بود در خيابان خليلي كه حالا هم هر وقت از آنجا عبور مي كنم، ياد خاطرات آنجا مي افتم. احضاريه هاي بي ادبانه اي هم مي فرستادندكه مقتضي است. در فلان ساعت و فلان روز در فلان جا حضور پيدا كني. خلاصه ما مي رفتيم آنجا و از ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر روي يك صندلي شكسته مي نشستيم و يك مشت سئوالات بي سرو ته از ما مي پرسيدند. ساعت 4 هم ما را مي آوردند بالا و آزاد مي كردند و همه قصدشان اين بود كه فقط به من بفهمانند كه تحت نظر هستم. به همين دليل من خارج فقه، تدريس نمي كردم و به محض اينكه بچه ها مي خواستند حرفي بزنند، مانع مي شدم. يك سال بنا بود كه عيد گرفته نشود. يكي از بچه ها به اسم جعفر موسوي كه الان وكيل مجلس است و آن روزها اينجا درس مي خواند، آمد و اينجا يك پرچم سياه زد. من عصباني شدم. برنامه ام اين بود كه بهانه اي به دست ساواك ندهم، چون فورا در مدرسه را مي بستند. گفتم، «كي گفت اين را بزنيد اينجا؟» طلبه ها گفتند، «جعفر گفته.» گفتم،«بيخودى ببرد بزند سر در مسجد پدرش.» اين حرف را زدم كه نفوذي ها ساواك سريع بروند و خبر ببرند. از همين جا ما ميان طلبه ها به عناويني معروف شديم، اما چاره نبود.حتي حدود ده بيست نفر كه ظاهرا انقلابي بودند از ما قهر كردند و رفتند قم. متأسفانه بعضي از آقايان اساتيد هم با اينها هماهنگ و عليه ما بودند. من هم چاره نداشتم و حتي به اساتيد هم نمي توانستم بگويم كه ماجرا چيست. بعضي از طلبه ها هم به مراجع توهين مي كردند، از جمله دو تا طلبه بودند كه يكي شان بعدا فرقاني شد و يكي ديگر هم توبه كرده و هست. اينها مي آمدند اينجا زير كرسي مي نشستند و مي گفتند، «آيت الله خوانساري، غيبتش واجب است.» من واقعا نمي دانستم چه بايد بكنم. مخالفت مي كردم يك جور مشكل پيش مي آمد، سكوت مي كردم يك جور ديگر. به هر حال به هر شكلي كه بود تحمل مي كردم، چون ناچار بودم مدرسه را نگه دارم، اما شهيد اندرزگو مي دانست موضوع از چه قرار است و گاهي با عبارات كوتاهي، منظورش را به من مي فهماند واطلاعات لازم را منتقل مي كرد. مثلا وقتي تيمسار طاهري را در قيطريه زدند، دم در نانوايي بودم كه آمد و به من گفت
كه فلاني را زده اند. البته به من نگفت كه خودش زده يا نزده. من هم گفتم، «هر كسي كه اين كار را كرده، دستش درد نكند.» اين طور عباراتي مي گفت، ولي نه من مايل بودكه او بيش از حد اطلاعات بدهد و نه او تمايل داشت كه من در اين موضوع بيش از حد وارد شوم، ولي به طور كلي مي دانستم. بايد بگويم كه او انقلابي عميق بود نه سطحي.

در محيط مدرسه چه سلوك و رفتاري داشت؟

كاملا روش مرا داشت و دست راست من بود. وقت كه او رفت، انگار كه دست هاي مرا قطع كردند. فوق العاده هم به من علاقه داشت تنها كسي كه مثل پدر، يا برادرش دوست مي داشت، من بودم. خيلي مراقب رفتارش بود. خوب درس مي خواند و كاملا با من هماهنگ بود و اگر اختلافي چيزي بين بچه ها پيش مي آمد، فوري مي رفت و حل مي كرد. بچه ها هم خيلي دوستش داشتند و به او آقاي تهراني مي گفتند. هميشه هم به همه توصيه مي كرد كه از دعواها چيزي به من نگويند و به آنها مي گفت،«بگذاريد فلاني فكرش آزاد باشد تا ما بتوانيم از درسش استفاده كنيم.» يادم هست كه يك بار در مدرسه، دزدي شد. من هر كاري كردم نتوانستم دزد را پيدا كنم. او دزد را پيدا كرد و به من گفت كه كيست. من رفتم و تنها كسي را كه در عمرم زدم، او بود. دو سه تا سيلي به او زدم و افتاد روي زمين. سيد علي آمد و او را از دست من گرفت و برد كه ديگر او را نزنم و با اخلاق خوبش از او درآورد كه مأمور بوده كه دزدي كند و طلبه ها را در مظان اتهام قرار دهد. او را از مدرسه سپهسالار فرستاده بودند مدرسه ما. اينكه شهيد اندرزگو چه طوري از كار او سر درآورد؟ نمي دانم، ولي خيلي تيزهوش و وارد بود. به لهجه هاي مختلف هم صحبت مي كرد، كاشي، اصفهاني، يزدي،....و هر لهجه اي هم كه حرف مي زد، امكان نداشت كسي تشخيص بدهد كه اهل آن شهر هست يا نيست.

تا چه مقطعي درس خواند؟

اينجا كه بود، شش هفت سالي درس خواند. تا ابتداي عام و خاص قوانين. درس خواندنش هم عالي بود. روزي چهار درس مي خواند و درس هم مي داد.

چه درس هايي مي داد؟

مقدماتي ها را مي گفت. مقدمات سيوطي و اين چيزها را مي توانست درس بدهد. بعد براي رستم آباد بالا پيشنماز خواستند و ما او را فرستاديم آنجا. بچه هاي رستم آباد هم براي طلبه ها و بيروني ها مي گفتم. روزها درس هاي حوزوي بود و شب ها تفسير مجمع البيان را كه همه مي آمدند. او از آنجا مي دويد و مي آمد و خود را به جلسه تفسير مي رساند. در درس ها شركت مي كرد. خوب درس مي خواند، خوب درس مي گفت. كارهاي مدرسه را هم كاملا نظارت داشت. در مشكلات مدرسه و اداره آن، يد من بود. هميشه هم چهارشنبه ظهر مي رفت.

شما نمي دانستيد كجا مي رود؟

مي دانستم يك كارهايي مي كند، ولي نمي پرسيدم. شنبه صبح بر مي گشت. مي پرسيدم كجا بودي ؟ مي گفت رفتم اهواز و برگشتم. رفتم مشهد و برگشتم. اينها را راست مي گفت، من براي چه كاري رفته را نمي گفت. اسلحه ها را داخل چمدان مي گذاشت و مي آورد و مي گفت كتاب است و كسي تصورش را هم نمي كرد كه اينها اسلحه است. يك قفس و يك پتي گرفت. پتي يعني خروس جنگي. از اين خروس جنگي هاي بزرگ گرفت و گذاشت داخل قفس. زير آن را هم جاسازي كرد و اسلحه ها را در آن جا داد. با همين قفس از مشهد و با قطار مي آمد و هيچ كس هم نمي فهميد كه با خودش چه آورده اين جور ماهرانه اسلحه ها را جاسازي مي كرد. به هر حال مدتي اينجا بود و بعد بدون اينكه به من بگويد، ناگهان غايب شد. از خانواده اش پرسيدم، گفتند در جايي تصادف كرده و خلاصه آنها هم جواب درستي به ما ندادند. يك روز توي دفترم نشسته بودم كه جواني آمد و پرسيد فلاني كجاست. من هم چون واقعا ً از مكان و محل او خبر نداشتم، خودم را نباختم و گفتم، «والله به من گفته اند كه تصادف كرده. مدتي است كه او را نديده ام.»گفت كه از بستگان كاشان او هستم. با خودم فكر كردم و ديدم كه او قوم و خويش كاشي نداشت. به هر حال او رفت. ظاهرا به مأموران ساواك كه دم در ايستاده بودند گفته بود كه اين هيچي حاليش نيست و از جايي خبري ندارد. مرا چند شبي اين طرف و آن طرف بردند. كميته مشترك بردند، ساواك شميران بردند. رئيس ساواك شميران گفت،« اين توي مشت ما بود. چرا به ما نگفتي؟» گفتم،«از روزي كه من مدرسه را تأسيس كرده ام تا به حال، بيش از سي نفر مأمور شما در كنار من بوده اند و خودتان خوب مي دانيد كه در مدرسه من جز درس چيزي نبوده. من خيال مي كردم اين هم يكي از مأموران شماست.» به هر حال نتوانستند از ما چيزي بگيرند، و گرنه رهايمان نمي كردند. ايشان بعد از اينكه رفت، بعد از سه ماه تلفني به من زد، چون بابت خريد يخچال و اين جور چيزها، يك مقدار به من بدهي داشت. بعضي از دوستانش از من گاهي پول مي گرفتند و برايش مي بردند. او از شش ماه قبلش مدتي گم بود و به افغانستان و پاكستان رفته بود و از آنجا كه آمد، در مشهد مدتي هم خدمت آقا (مقام معظم رهبري) بود. ما گاهگاهي كه به مشهد مي رفتيم با ما ملاقات مي كرد و يا بعضي از دوستانش پول از ما مي گرفتند و به او مي دادند.

لباس روحانيت داشت؟

خير، لباس معمولي به تن مي كرد. حتي عمامه اش را هم دوباره ما گذاشتيم به سرش. به او گفتم، «تو كه سيدي عمامه سياه بگذار.» گفت، «نه، عمامه سفيد بهتر است.» در اينجا به شيخ عباس معروف بود. به هر حال قبلا اشاره كردم كه او بعد از سه ماه به من تلفن زد و با لهجه كاشي گفت، «من ديگر فلاني هستم و مي خواهم با شما صحبت كنم.» من هر چه فكر كردم ديدم دكتري با آن نام نمي شناسم، ولي به هر حال فكر كردم هر كس كه هست مرا مي شناسد. گفتم، عصري تشريف بياوريد منزل ما.» صندلي و ميزي در حياط گذاشتم و ميوه اي و پذيرايي مختصري، اما او نيامد. شب رفتم مسجد. پيرمردي بود كه از قم مي آمد منزل ما ومهمان من بود. بغل در ورودي منزل، يك اتاقي داشتم. اين پيرمرد، آنجا سكونت مي كرد. بچه ها از منزل آمدند و گفتند آقاي فلاني با شما كار دارد.

به اسم همان دكتري كه گفته بود؟

خير، به اسم ديگري. من رفتم و در را باز كردم، ديدم يك ماشين آخرين سيستم كنار در منزل ما بغل پله نگه داشته است. تا در را باز كردم، او پريد داخل خانه و مرا بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن. او را بردم داخل اتاق. مادرم خيلي حساس بود كه چه كسي پيش من مي آيد، چون اوضاع آشفته اي بود و او مي ترسيد كه نكند بيايند مرا بگيرند. من براي اينكه خيال مادرم را آسوده كنم، هر كسي مي آمد، از پشت در از او مي پرسيدم شما كي هستيد. او را بردم به حياط و پشت به حياط و رو به آشپزخانه نشاندم كه مادرم صورت او را نبيند.

چه سالي ؟

حدود 53،52 بايد بوده باشد. به او گفتم،«نمي داني كه من و خانه ام سخت تحت كنترل هستيم. چرا آمدي؟» گفت، «صد نفر كه باشند، همه شان را مي ريزيم.» معلوم مي شد كه دوستانش همه جا راتحت كنترل داشتند. برايش آب طالبي آوردم و قرص سيانوري را از دهانش در آورد نشانم داد و دوباره گذاشت سر جايش. همه بدنش هم مسلح بود. خيلي گريه كرد كه از نزد من رفته و گفت، «يك مقدار بدهي دارم، شما برايم پرداخت كن.»بعدا من طلبكار را خواستم و گفتم، «اين آدم مدتي اينجا بوده و بدهكار هم شده و حالا رفته و براي من گرفتاري درست كرده و من چاره اي ندارم و به هر صورت بايد طلبش را بپردازم.» طرف گفت، «حاج آقا! اختيار داريد. قابل ندارد.» و به هر حال چك را پس داد و طلبش را بخشيد. سيد علي رفت و من او را تا مدتي نديدم و فقط از بعضي از دوستانش، از جمله شيخي به نام عماري مي شنيدم كه در مشهد است. يك سفر به مشهد رفتم. شش ماه قبل از شهادتش بود. ساعت 12 شب بود كه با يك موتور قراضه، در حالي كه دو تا بچه هايش را هم روي موتور نشانده بود، آمد ديدن من وگفت، «آن جوان ها فلسطيني حافظ قرآن كه شما ديديد، شهيد شد. من هم در اين درگيري ها شهيد خواهم شد. آمده ام به شما بگويم كه بچه هاي من، بچه هاي خودتانند.» اين تعبير او بود و لذا بعد از شهادتش سعي كردم به بچه هايش رسيدگي كنم تا وقتي كه برادرش برايم پيغام داد كه ديگر ضرورتي ندارد شما كمك كنيد، چون به اندازه كافي به اينها رسيدگي مي شود و لذا من هم كمك هايم را قطع كردم.

آيا در مدرسه با طلبه هاي مستعد، ارتباط مبارزاتي برقرار مي كرد يا خودش به تنهايي همه كارها را مي كرد؟

خير، تنها كار مي كرد. اوايل كه حتي به من هم چيزي نمي گفت. اواخر كه عرصه خيلي به او تنگ شد، بيرون از مدرسه با آدمي به اسم فياض ارتباط پيدا كرد وكه بعد او را دستگير كردند و شهيد اندرزگو، هم از آن طريق لو رفت. او تا فهميد كه لو رفته، فرار كرد و ريختند اسباب و اثاثيه اش را جمع كردند و بردند.

سخنراني و خطابه اش چگونه بود؟

گرم و خوب بود، روضه مي خواند. دعاي ندبه كه مي گذاشتيم، خودش مي خواند و خيلي گرم بود و حرف هايش مورد قبول واقع مي شدند.

شهيد اندرزگو در حوزه علميه چيذر (2)

مطالعه اش چگونه بود؟

با آن كثرت كار و مبارزات مستمر، خيلي خوب درس مي خواند.

وضعش از نظر مالي چطور بود؟

خوب نبود. روزهاي اولي كه فرار كرده بود، سه نفر از ساواك آمدند دفتر ما براي تحقيق كه بفهمند من در مقايسه با ديگران چه امكانات اضافه اي به او داده بودم. من اگر امكاناتي هم مي دادم، در دفتر مدرسه ثبت نمي كردم و همگي يكسان شهريه مي گرفتند. آن روزها طلبه هاي ما صد نفر بيشتر نبودند و يا بيشترين شهريه را به او و كساني كه معيل بودند، مي دادم. يكي از آنها دفتر شهريه مرا گرفت كه ببيند من از امام پول مي گيرم يا نه. من از مراجع پول نمي گرفتم، مگر آيت الله گلپايگاني كه خودشان مي دادند، كما اينكه الان هم از آقايان پول نمي گيرم. هزينه ها و شهريه هاي اينها را خودم دارم مي دهم. به هر حال دفتر را كه برداشت و نگاه كرد ديد كه نوشته شده صد تومان، صد تومان شهريه گرفته؛ به دوستش گفت، «فلان فلان شده ! توي بازار به هر كسي كه مي گفت، ميليون ميليون به او پول مي دادند و حالا آمده اينجا صد تومان پول گرفته.» به هر حال اسم امام در دفتر ما نبود و شهريه فوق العاده اي هم به او نداده بودم. كمكي هم اگر قرار بود بكنم از طريق شهريه و اين مسائل نبود.

مردم محل را چقدر جذب كرده بود؟

خيلي. از من بيشتر. يعني نوجوان هاي محل به او بيشتر علاقه داشتند، چون با آنها خوش و بش مي كرد و به سرشان دستي مي كشيد، ولي من صاف مي آمدم و صاف مي رفتم. او مي گفت و مي خنديد و با مردم رفيق مي شد. آن روزها مثل حالا نبود كه يك وقت حوزه ها پنج شش ماه تعطيل است. فقط ده پانزده روز تعطيل مي كرديم و سفر مي رفتيم. اينجا تابستان ها هم درس برقرار بود. به هر حال در آن ايام معمولا مي رفتيم شمال و مشهد و دوري مي زديم. يك فولكس داشتيم كه مال مسجد بود. مي رفتيم و بر مي گشتيم. مشهد كه مي رفتيم، عكس هاي متعددي با ايشان داشتيم، ولي بعد كه فهميديم شهيد شده، ناچار شديم همه عكس ها را از ين ببريم. خيلي مقيد به زيارت ها و دعاها و روضه ها بود. در سفر بسيار گرم و خوش سفر بود. من در بعضي چيزها وسواسي هستم؛ مثلا هر غذايي را نمي خورم و در هر ظرفي غذا نمي خورم. اگر كسي قاشقش را بزند توي ظرف غذا، نمي توانم بخورم. به هر حال، وسواس هاي اين جوري دارم. هر كسي طبعي دارد. ايشان ظرف و قاشق مرا خودش مي شست و دائما دور و بر من مي پلكيد و خيلي به من علاقه داشت و هر وقت كه مي خواست از من مفارقت كند، خيلي گريه مي كرد. البته خود من هم خيلي به او محبت داشتم، بيشتر از خيلي از دوستانش. اينجا كه بود هيچ كس به اندازه من به او خدمت نكرد.

آيا اهل سير و سلوك هم بود؟

نه به آن صورت كه دائما ذكر بگويد و يا حالت ها عرفاني داشته باشد، ولي خيلي اهل دعا و مناجات و توسل و مستحبات بود.

در قم و مشهد با كدام يك از آقايان علما و مراجع ارتباط داشت؟

با امام بيش از هر كسي ارتباط داشت. خودش اين را به من مي گفت. مثل آب خوردن مي رفت عراق و بر مي گشت. به امام خيلي اعتقاد داشت و امام هم خيلي به او توجه داشتند و پول هم به او مي دادند. در اينجا به عنوان مقلد آيت الله گلپايگاني شناخته مي شد، ولي در واقع مقلد امام بود. گاهي هم به منزل ايشان مي رفت.

خبر شهادت او را چگونه دريافت كرديد و چه احساسي داشتيد؟

واقعا برايم دشوار است كه حسم را بگويم.

بعد از نزديك به سي سال چه احساسي نسبت به او داريد؟

ما جنگ را ديده ايم. جوان هاي فوق العاده را در جنگ ديده ايم و داريم چيزي را مي گوييم. يك وقت اگر اين جوان ها را نديده بوديم و اين حرف ها را مي گفتيم، شايد مي شد از ما انتقاد كرد ؛ ولي ما آنها را ديده ايم و داريم اين حرف را مي زنيم. اگر نگويم شهيد اندرزگو بي نظير، ولي قطعا كم نظير است؛ مثل چمران. سراپا خلوص بود. يك وقتي اگر كسي مي رفت زندان، خرجش را هم مي دادند و همه هم به عنوان انقلابي معرفيش مي كردند، اما در آن مقطع اگر كسي مي خواست بگويد، چوب مي خورد. او چوب خورد و حرف نزد. سياست را همراه با خلوص داشت. خيلي فداكار بود. كم نظير بود. اگر بعد از انقلاب مي ماند،كمتر از چمران نبود. در ميان آن همه فشارهايي كه براي بستن اين حوزه وجود داشت، به طوري كه حتي گاهي ده بيست طلبه، شورش مي كردند و مي رفتند قم و بعضي از آقايان به آنها شهريه مي دادند، خدا گواه است كه فقط با توسل به حضرت صاحب الامر(عج) توانستم ادامه بدهم و جلوي شهيد اندرزگو مايه دلگرمي من بود. او هم مرا حامي و پشتيبان خود مي ديد و بيش از پدر و برادرش به من اظهار محبت مي كرد. الحمدالله كه سعادتمند شد و مقامي رفيع يافت، اما حيف شد كه سه چهار مانده به پيروزي انقلاب رفت. خيلي به درد انقلاب مي خورد. اين اواخر ديگر خودش را چندان مخفي نمي كرد و در مشهد هم به من گفت كه در اين درگيري ها كشته مي شود. شايد مطمئن شده بود كه كار رژيم تمام شده و ديگر مشكلي نيست.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط