هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (3)

در نزد هايدگر و گادامر «فهم» (1) چيزي فراتر است از آنچه که از کلمه انگليسي understanding استفاده مي شود. مراد از فهم، نوعي مشارکت هستي شناختي در پديده مورد فهم است. (2) به بيان ديگر، فهم در نزد آنها دست...
شنبه، 5 شهريور 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (3)

هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (3)
هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (3)


 

نويسنده: محمد اسلم جوادي *




 

عناصر فهم
 

فهم چيست؟
 

در نزد هايدگر و گادامر «فهم» (1) چيزي فراتر است از آنچه که از کلمه انگليسي understanding استفاده مي شود. مراد از فهم، نوعي مشارکت هستي شناختي در پديده مورد فهم است. (2) به بيان ديگر، فهم در نزد آنها دست کم از چند جنبه برخوردار است:
1. فهم بعد هستي شناختي دارد و اين بدان معنا است که فهم يک امر اکتسابي نيست. بنابراين، فهم استعداد يا قوه نيست که به ميانجي آن بتوان به زندگي دروني انسان هاي ديگر راه يافت، بلکه فهم «دقيقاً حالت يا جزء لاينفک «هستي- در- جهان » است. فهم هويتي موجود در اين جهان نيست، بلکه دقيقاً ساختاري در هستي است که ممارست بالفعل فهم در سطح تجربي را ممکن مي سازد. فهم اساس هر تأويل است. فهم با وجود آدمي هم ريشه و هم پيوند است و در هر عمل تأويل نيز حاضر است... بدين ترتيب، فهم به لحاظ هستي شناختي بنيادي و مقدم بر هر فعل وجود است.» (3)
2. فهم با موقعيت آدمي مرتبط است. بنابراين، صفت بارز و مهم فهم آن است که همواره در درون مجموعه اي از نسبت ها و روابط قبلاً تأويل شده، يعني کلي به هم پيوسته و مرتبط عمل مي کند (4) و اين بدان معنا است که فهم از وجود آدمي انفکاک ناپذير است. و از آنجا که آدمي همواره در درون حالت ها و موقعيت ها به سر مي برد، فهم نيز هميشه در درون حالت ها امکان وجود مي يابد.
3. فهم امري زبانمند است؛ به اين معنا که فهم به ميانجي زبان امکان دارد و اشيا همواره در فهم به واسطه زبان حضور مي يابد. اشيا آن گونه نيستند که بدون وجه زباني و عريان در برابر فهم ظاهر شوند، بلکه اشيا از آنجا که بخشي از جهان واقعي را تشکيل مي دهند و جهان نيز جز از طريق زبان منکشف نمي شود، اشيا نيز فقط از راه زبان با فهم مواجه مي شوند. (5) بنابراين، فهم در نزد هايدگر و گادامر همواره واقعه تاريخي، ديالکتيکي و زباني است؛ چه در علوم طبيعي، چه در علوم انساني و چه در تجربيات زندگي روزمره. از اين رو، علم هرمنوتيک، «هستي شناسي و پديدارشناسي فهم است... کليدهاي فهم دستکاري و سلطه، دانش و روش شناسي نيستند، بلکه مشارکت، گشودگي، تجربه و ديالکتيک اند.» (6)
حال که ويژگي هاي فهم و ماهيت آن تا حدي روشن شد، عناصر و مؤلفه هاي آن را بررسي مي کنيم:

1. جهان
 

نزد هايدگر و گادامر، فهم در خلا اتفاق نمي افتد، بلکه فهم همواره «فهم- در- جهان» و «فهم چيزي در جهان» است. لفظ «جهان» يا عالم به معناي محيط اطراف ما و عالم چنان که در نگاه علمي به نظر مي آيد نيست؛ زيرا جهان از نظر آنها کل همه موجودات نيست، بلکه آن کلي است که انسان همواره خود را مستغرق آن مي يابد؛ کلي که ظهور امکانات وجودي آدمي را در ميان گرفته و آدمي تنها در درون آن به تجربه زندگي دست مي يابد. جهان در اين معنا چيزي تقريباً شخصي و براي هر فردي منحصر به فرد است؛ زيرا تجربه بودن در جهان همواره با تجربه بودن ديگري «در جهان» فرق دارد. از اين رو، هرکس براي خودش از جهاني متفاوت به مفهوم هستي شناسانه آن برخوردار است. بنابراين، جهان مقدم بر هر «عينيت» و هرگونه مفهوم پردازي است؛ زيرا هر عينيتي بايد «در جهان» اتفاق بيافتد. به همين دليل است که، از نگاه هايدگر و گادامر جهان چيزي جدا از وجود انسان نيست، بلکه وجود انسان همواره «وجودي- در-جهان» (7) است. جهان را نمي شود موضوع آگاهي قرار داد و به مطالعه آن پرداخت؛ زيرا اين امر مستلزم اين فرض است که آدمي بتواند از جهان فاصله بگيرد و بيرون از جهان، به جهان نگاه کند. در حالي که، آدمي همواره در- جهان قرار دارد و فرض جدايي از آن، امکان هستي شناسي برايش تصور ندارد. (8)
به بيان ديگر، جهان در عمل انسان پيش فرض قرار گرفته مي شود؛ زيرا باشندگان جهان همواره بر حسب جهان درک مي شود؛ چرا که جهان هميشه از قبل آن جاست. جهان در هر عمل، کنش و رويداد انساني وجود دارد و مقدم بر آنهاست. از اين رو، جهان بسيار با انسان نزديک است. انسان جهان را نمي بيند، اما همواره هر چيزي را از طريق آن «به دست مي آورد» و در آن «از دست مي دهد.» جهان همواره حاضر است و بي آنکه آشکارا به چشم آيد، در هر عمل و کنش انساني پيش فرض قرار مي گيرد؛ (9) زيرا هيچ انساني حاضر نيست با چيزي که در جهان نيست ارتباط برقرار نمايد.
نسبت فهم با جهان در اين است که جهان اولاً، مقدم بر فهم وجود دارد؛ زيرا فهم بايد در جهان و از طريق جهان صورت گيرد و ثانياً، اينکه جهان همان گونه که بيان شد، همواره از هر کوششي براي درک جهان به مثابه موضوع شناسايي مي گريزد. بنابراين، جهان اساس و بنياد هر فهمي است (10) و فهم از آنجا که خودش توسط جهان احاطه شده است، نمي تواند جهان را به متعلق ادراک خويش تبديل نمايد. جهان حتي اگر متعلق ادراک و فهم قرار گيرد، باز هم، محدوديت ها و تنگناهايي که از محدوديت فهم و احاطه جهان بر آن نشأت گرفته، براي فهم باقي مي ماند. در نتيجه، فهم کامل و فارغ از دشواري هاي تحميل شده از سوي جهان، در مورد جهان به دست نمي آيد.
جنبه ديگر جهان اين است که زبان مند است؛ زيرا زيست جهان چيزي جز همان فهم مشترک ميان اشخاص و واسطه اين فهم نيست. آنچه آن را ممکن مي سازد، زبان است. «زبان فقط ثابت کننده اي نيست که انسان در جهانش مي يابد، بلکه دقيقاً در زبان و از راه زبان است که اصلاً امکان جهان داشتن پديد مي آيد». (11)

2. معناداري
 

گفته شد که يکي از جنبه هاي مهم فهم اين است که فهم وابسته به موقعيت است؛ به اين معنا که فهم در مجموعه اي از روابط و نسب عمل مي کند. هايدگر و گادامر از اصطلاح «معناداري» به عنوان پايه هستي شناختي، مفهوم بودن روابط و نسب استفاده مي کند. از نظر آنها، معناداري چيزي تابع کلمات و زبان نيست، هرچند که با زبان و کلمات ما معناداري را آشکار و افشا مي کنيم. بلکه «معناداري» پيشاپيش در جهان، يعني در کل داراي روابط و نسب ساکن است. معناداري چيزي نيست که ما به اشيا ببخشيم، بلکه معناداري آن چيزي است که اشيا از طريق فراهم کردن تمهيدات هستي شناختي کلمات و زبان، به انسان مي بخشند. (12) زبان و کلمات حيث هستي شناختي خويش را مديون «معناداري» نهفته در کل داراي روابط و نسب است؛ چرا که بدون معناداري کلمات و زبان به «دال هاي» بدون «مدلول » تبديل شده، گفتار به مهمل گويي کشانيده شده و امکان تعامل سازنده که براساس آن بتوان پايه هاي جهان انساني را بنياد نهاد از ميان مي رود.
نسبت «فهم» با «معناداري» در اين است که، معناداري به کمک زبان به تأويل اين امکان را مي دهد که فهم را در قالب کلمات صراحت ببخشد؛ زيرا تأويل، در واقع چسباندن ارزش و معنا به شيئي عاري از معنا نيست؛ چرا که معنا پيشاپيش در نسبت اشيا با فهم نهفته است. اشياء باشنده در جهان حتي در فهم به منزله اين شيء و يا به منزله آن شيء ديده مي شوند. کار تأويل صريح ساختن اين کلمه «به منزله» است. بنابراين، عمل تأويل جز آنکه بتواند نسبت خاص اشيا با فهم را مکشوف و آشکار نمايد، بيهوده است. (13)

3. زبان
 

پارميندس در يونان باستان گفته بود: «هستي همان چيزي است که دريافته مي شود.» اما هايدگر و گادامر، از اين گفته نتيجه مي گيرد که هستي امري «زبان مند» است؛ زيرا به همان سان که هيچ رخداد هستي بدون دريافته شدن نمي تواند وجود داشته باشد و هيچ دريافته شدني بدون هستي، پس هيچ هستي هم بدون زبان و هيچ زباني بدون هستي نمي تواند وجود داشته باشد؛ (14) چرا که دريافت ها همواره به ميانجي زبان ممکن مي شود. از نظر آنها اگر قوه نطق ( زبان) در انسان ها نبود، همه هست ها از برابر فهم و شناسايي ما غايب مي شدند؛ چرا که «هست ها» بدون پوشيدن لباس زبان براي ما قابل فهم نبود. ما اشيا را، آن گونه که هست، ادراک نمي کنيم، بلکه به منزله چيزي ادراک مي کنيم و اين «به منزله» همان ردايي است که زبان بر تن هست ها مي پوشاند. هايدگر اين حقيقت را اين گونه بيان مي کند: «زبان خانه هستي است.» (15) به عبارت ديگر، زبان در نزد هايدگر و گادامر چيزي نيست که انسان آن را اختراع کرده باشد، همان گونه که انسان نمي تواند فهم، زمان، مکان و خود هستي را اختراع نمايد؛ زيرا «انسان چگونه مي توانسته قوه اي را اختراع کرده باشد که او را منتشر مي کند، قوه اي که تنها او را قادر به انسان بودن مي سازد؟» (16) بنابراين، زبان مقدم بر هستي آدمي است و قوه اي است که عالم انساني را از عالم حيوانات و اشيا جدا مي کند. به همين دليل، آنچه در زبان به ظهور مي آيد چيزي انساني نيست، بلکه جهان و خود هستي است. (17) «زبان بيان انسان نيست، بلکه نمود هستي است. تفکر انسان را بيان نمي کند، تفکر به هستي رخصت مي دهد که در مقام واقعه زبان رخ دهد. در اين رخصت دادن، حوالت انسان نيز حوالت حقيقت و نهايتاً حوالت هستي نهفته است.» (18)
در حقيقت، زبان در مقام انکشاف، انکشاف گوينده نيست، بلکه انکشاف هستي جهان است. زبان نه پديداري ذهني و شخصي است و نه پديداري عيني، بلکه هر دو با هم است؛ زيرا جهان مقدم و محيط بر هر دو است. (19) بدين ترتيب، از نظر هايدگر و گادامر کارکرد اصلي زبان انکشاف و بازنمايي است، انکشاف و بازنمايي نه از عالم، نه جهان علمي پيرامون ما، بلکه انکشاف از زيست جهان. يعني آنچه که محيط تجربيات روزانه ما را در زندگي تشکيل مي دهد. (20) بنابراين، تجربه زباني تجربه اي جزيي نيست، بلکه کليت و جهاني است که خود را از طريق زبان به ما مي نماياند. به همين دليل، با اينکه جهان ها در جريان تاريخ دگرگون مي شوند و در هر مرحله اي از تاريخ جهاني تازه شکل مي گيرد، با آن هم جهان همواره جهان انساني باقي مي ماند و دليل اين امر چيزي نيست جز اينکه جهان از طريق زبان آفريده شده است. (21)

4. اجتناب ناپذيري پيش فرض ها
 

هايدگر و گادامر به روشني بيان مي کنند که «تأويل هيچ گاه درک بي پيش فرض چيزي از پيش داده شده نيست.» از نظر آنها، پيش فرض ها در پيش ساختارهايي وجود دارند که مقدم بر فاعل و موضوع پيشاپيش در جهان وجود داشتند. بنابراين، فهم انساني به دليل وابسته بودن به موقعيت همواره آغشته به پيش فرض ها و پيش داوري هاست. اينکه آدمي از ميان همه موضوعات تنها يکي را برمي گزيند خود نشان مي دهد که او پرسشگرانه و نه با ذهن خالي به سمت موضوعات مي رود. از اين رو، از نظر گادامر و هايدگر آنچه در عمل تأويل از موضوع آشکار مي شود، تمام موضوع نيست، بلکه آن چيزي است که آدمي براساس پيش فرض هاي خويش به آن رخصت مي دهد. هيچ چيز از نگاه هايدگر و گادامر «بدهت» ذاتي ندارد؛ زيرا فرض «بداهت ذاتي» خود مستلزم پيش فرض هاي زيادي است. (22) بنابراين، فهم به لحاظ ساختار هستي شناختي به گونه اي است که تنها مي تواند به بخش هايي از موضوعات خويش رخصت ظهور و حضور دهد. هيچ انساني در هيچ شرايطي نمي تواند فارغ از پيش فرض ها و پيش داوري ها به سراغ جوهر و ماهيت واقعي اشيا رود. از اين رو، نمي تواند بر تمامي جنبه هاي موضوع احاطه پيدا نمايد. بدين ترتيب، هايدگر و گادامر، به کلي از ديلتاي، که در جست و جوي قواعد عيني فهم بود، جدا مي شود و «اصل عينيت» (23) را از اساس غيرممکن فرض مي کند.
از نظر گادامر، پيش داوري هاي ما در تأويل اهميتي بسزا دارند؛ زيرا پيش داوري ها چيزي نيستند که ما بايست از آنها چشم بپوشيم يا مي توانيم از آنها چشم بپوشيم. پيش داوري ها پيوند وجود شناختي با ما دارند و اصلاً به واسطه همين پيش داوري هاست که ما قادر به فهم تاريخ هستيم. (24) اما پيش داوري ها از کجا مي آيند؟ از اين جاست که گادامر سراغ سنت مي رود؛ زيرا به عقيده او سنت ها سرچشمه اصلي پيش داوري ها و پيش فرض ها هستند.
نتيجه هرمنوتيکي که بر اجتناب ناپذيري پيش فرض ها استوار است اين است که، در اين صورت مفهوم «تأويل بر حقي»، که في نفسه بر حق باشد، آرماني محال و ممتنع است. (25)

5. سنت
 

سنت در نزد گادامر، به عنوان يکي ديگر از عناصر هستي شناختي فهم مطرح است. از نظر وي «سنت چيزي در برابر ما نيست، بلکه چيزي است که ما در آن قرار مي گيريم و از طريق آن وجود داريم؛ زيرا بخش اعظم آن چندان شفاف است که براي ما نامريي است- به همان اندازه که آب براي ماهي نامريي است.» (26) از سوي ديگر، سنت با زبان رابطه وجودي دارد؛ زيرا اقوام سنت به ميانجي زبان ممکن مي گردد و زبان از يک سو، حافظ سنت و از سوي ديگر، وسيله تفاهم با آن است. بدين ترتيب، سنت نيز همانند زمان، مکان و خود زبان تقدم هستي شناختي بر انسان و فهم دارد. انسان در دل سنت به دنيا مي آيد و از اين رو، پيش از آنکه هستي انسان امکان حضور يابد، سنت در جهان وجود دارد. فهم همانند بسياري چيزهاي ديگر، در دل سنت عمل مي کند. بنابراين، بسته به نوع سنتي که فهم از آن برخوردار است، نحوه عمل فهم نيز فرق مي کند.
از آنچه بيان شد روشن مي شود که سنت به منزله موضوع تفکر در برابر تفکر قرار نمي گيرد؛ چرا که سنت به مثابه تار و پود روابط و نسبت ها پيش شرط هر نوع تفکر است. سنت در واقع افقي است که در بطن آن تفکر انجام مي شود. (27)

6. تاريخي مندي
 

انسان وجود انتزاعي نيست، بلکه انسان موجودي «در- جهان» است.
ادعاي دانش عيني، دانش به طور عيني «معتبر»، متضمن موقفي در وراي تاريخ است که از آن موقف، بتوان به خود تاريخ نگريست- و چنين موقفي براي انسان در دسترس نيست. انسان متناهي و تاريخي همواره از موقفي که در زمان و مکان دارد مي بيند و مي فهمد. به گفته گادامر، نمي تواند فوق نسبيت تاريخ بايستد و «دانش به طور عيني معتبر» کسب کند. چنين موقفي متضمن فرض قبلي يک دانش فلسفي مطلق است که فرضي است نامعتبر. (28)

پي‌نوشت‌ها:
 

* كارشناس ارشد جامعه شناسي.
1. Verstehen.
2. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 144.
3. همان، ص 145.
4. همان، ص 145.
5. ديويد ک. هوي، حلقه انتقادي، ترجمه مراد فرهادپور، ص 158-159.
6. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 237.
7. Being in-World.
8. پل ريکور، رسالت هرمنوتيک، ص 38.
9. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 146-147.
10. همان، ص 147.
11. Hans-Georg Gadamer,Truth and Method, translation revised by Joel Weinsheimer and Donald G,p.419.
12. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 148.
13. همان، ص 149.
14. همان، ص 169.
15. همان، ص 149.
16. همان، ص 170.
17. همان، ص 171.
18. همان، ص 171-172.
19. همان، ص 154.
20. همان، ص 227.
21. همان، ص 229.
22. همان، ص 150-151.
23. The Principle of Objectivity.
24. Hans-Georg Gadamer,Truth and Method, translation revised by Joel Weinsheimer and Donald G,p.277-280.
25. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 203.
26. همان، ص 195.
27. همان، ص 202.
28. همان، ص 197.
 

منبع:نشريه معرفت فرهنگي و اجتماعي شماره 2
ادامه دارد...




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط