رابطه پراگماتيسم و پوزيتيويسم

پراگماتيسم و پوزيتيويسم را عده اي دوروي يک سکه مي انگارند و وجوه مشترک آنها را بسيار گسترش مي دهند. بعضي معتقدند اين دو نحله فکري بر ضرورت نتايج داده ها، مشاهده و فايده مند بودن رفتارهاي سياسي و اجتماعي...
پنجشنبه، 11 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رابطه پراگماتيسم و پوزيتيويسم

 رابطه پراگماتيسم و پوزيتيويسم
رابطه پراگماتيسم و پوزيتيويسم


 

نويسنده: محمد اسدي




 
پراگماتيسم و پوزيتيويسم را عده اي دوروي يک سکه مي انگارند و وجوه مشترک آنها را بسيار گسترش مي دهند. بعضي معتقدند اين دو نحله فکري بر ضرورت نتايج داده ها، مشاهده و فايده مند بودن رفتارهاي سياسي و اجتماعي تأکيد مي کنند؛ بنابراين نسبت بسيار نزديکي با هم دارند. بر اين اساس بايد ديد که آيا بنيان گذاران اين دو نحله هم بر اين باورند يا نه؟ نسبت پراگماتيسم با اصالت تجربه اساسي چيست؟ به نظر ويليام جيمز هيچ پيوند منطقي بين آنها نيست. اصالت تجربه اساسي «بر سر پاي خود ايستاده است. مي توان به کلي آن را رد کرد و همچنان پراگماتيست بود». او بر اين است که محرز شدن نظريه پراگماتيستي حقيقت قدمي است که در شايع ساختن اصالت تجربه اساسي فوق العاده اهميت دارد.
بي شک اين سخن جيمز که مي گويد اصالت تجربه اساسي و پراگماتيسم از يکديگر مستقل اند موجه است. فردريک کاپلستون در اين باره گفته است: تا حد معيني اين سخن جيمز که مي گويد اصالت تجربه اساسي و پراگماتيسم از يکديگر مستقل اند موجه است؛ براي مثال کاملاً ممکن است که قائل باشيم روابط همانند دو طرف رابطه واقعي اند و جهان يک ساختار يکپارچه پيوسته دارد. بي آنکه مفاهيم پراگماتيستي معني و حقيقت را بپذيريم. در عين حال اصل موضوع اصالت تجربه اساسي اين است که فقط درباره موضوع هايي مي توان بحث فلسفي کرد که بر وفق اصطلاحات متخذ از تجربه بتوان آنها را تعريف نمود. پراگماتيسم فقط تصوراتي را داراي ادعاي حقاني نسبت به حقيقت مي شمارد که بتوان آنها را بر وفق «کارايي هاي» تجربه پذير تفسير کرد. اگر مراد ما از اصالت تجربه اساسي همان اصل موضوعي باشد که بيشتر اشاره کرديم، پذيرفتن اين برداشت همانا صحه گذاشتن بر اصالت تجربه اساسي است.
عده اي نيز معتقدند پيرس گاه همه ي جمله هاي متافيزيکي را تفسيري پوزيتيويستي مي کند. تقريباً همه گزاره هاي متافيزيک هستي شناختي با تکرار مکررات بي معني است؛ يعني يک کلمه کمک کلمات ديگر تعريف مي شود و آنها هم به مدد گرد و غبارها برطرف مي گردد. فلسفه به مسائلي تحويل خواهد شد که مي توان درباره آنها به ياري روش هاي مشاهده اي علوم اصيل پژوهش کرد. بدين گونه پراگماتيسم نوعي پوزيتيويسم خاص است. حال بايد ديد آيا چارلز پيرس اين نگاه مفاهمه اي در مورد پراگماتيسم و پوزيتيويسم را مي پذيرد يا خير. پيرس با اشاره به بعضي از ويژگي هاي پوزيتيويسم معتقد است که اين مکتب به علم خدمت شاياني کرده، با اين حال وي برخي از اصول اگوست کنت را نقد نموده است؛ براي مثال اين اصل را باور ندارد که هر فرضيه اصيلي بايد در عمل و با مشاهده مستقيم تحقق پذير باشد و مي گويد: براي معنا داشتن هر نظريه اي فقط لازم است که بتوانيم پيامدهاي عملي آن را دريابيم نه اينکه بايد در عمل تحقق پذير باشد. همچنين پيرس موافق نيست که فقط آنچه مستقيماً مشاهده پذير است بايد در يک فرضيه درج گردد؛ زيرا ما از يک فرضيه آينده را به صورت «خواهد بود» و «خواهد شد» استنتاج مي کنيم و شک نيست که خواهد بود مستقيماً مشاهده پذير نيست. بنابراين پيرس به طور کلي بر آن است که پوزيتيويست ها به جريان تحقق پذيري عملي تعلق خاطر شديدي دارند و به سرعت و بي تأمل حکم صادر مي کنند که اين يا آن، امر نامفهوم و تصورناپذير است.
ارتباط بحث پيرس با موضوع رابطه پراگماتيسم با پوزيتيويسم شايد در بادي امر چندان آشکار به نظر نرسد، ولي سير بحث و برهان او کاملاً با شيوه بحث و برهان پوزيتيويستي ارتباط دارد. او آشکارا گفته است که مي خواهد، خاطر نشان کند اين امر بس ناممکن است که ما تصوري در ذهن خود داشته باشيم که از طريق آثار محسوس و ادراک شدني يک شي با آن ارتباط نداشته باشد. تصور ما از چيزي تصور ما از آثار محسوس آن است و اگر خيال کنيم که ما تصورات نوع ديگر داريم. خود را گول زده ايم و احساس همراه با يک انديشه را جز خود آن انديشه انگاشته ايم، به نظرمي رسد که از پيشنهاد چارلز پيرس به روشني برمي آيد که بحث هاي متافيزيکي درباره آن دسته از واقعيت هاي روحاني که تحول پذير به بحث درباره آثار محسوس نباشد بي معناست يا فقط اعتبار عاطفي دارد.
مشخص است که بعضي از جنبه هاي انديشه پيرس پيش درآمد ظهور پوزيتيويسم جديد بوده است، ولي سخن ياد شده اين واقعيت را تغيير نمي دهد که جنبه هاي ديگري از انديشه او هست که به کلي فکر او را از پوزيتيويسم متمايز مي کند و در بالا به بعضي از آنها اشاره شد.
بدين ترتيب هرچند ميان پوريتيويسم و پراگماتيسم شباهت هايي وجود دارد، يکي انگاشتن اين دو نشان دهنده نگاه سطحي به اصول فلسفي اين دو مکتب است؛ اگر اين طور بود پس نسبت رفتارگرايي که شباهت بسياري به پوزيتيويسم دارد چه مي شد؟! در صورت يکي انگاشتن اين در مکتب بايد رفتارگرايي را نيز در دايره آن دو قرار داد و در آن صورت ديگر هيچ مرزي ميان مکتب هاي فلسفي، که هر يک هويتي مستقل و جدا از هم دارند، باقي نمي ماند.
منبع: نشريه زمانه، شماره 93.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط