فلسفهي اخلاق كانت از ديد هگل(2)
نویسنده : محمدجواد موحدی
مقايسهي نظام اخلاقي هگل با كانت
اشكالي كه در اين مورد مي توان به موضع هگل وارد آورد، اين است كه چگونه مي توان معياري كلّي براي درستي چيزها تعيين كرد؛ چون تكامل آگاهي نمي تواند در مرحلهي يكساني براي همهي مردم و در آن واحد در هر كجا ممكن باشد. موضع هگل، دالّ برآن است كه در هر جامعهاي، اخلاقي خاص حكمفرماست. امّا، مسأله اين است كه جوامع يكديگر را به خاطر تنزّل زندگي بشري سرزنش مي كنند. چون هر جامعهاي مي تواند قانوناً مرحلهي آگاهي اش را بهعنوان مرحلهاي درست و معتبر براي خود توجيه كند. از سوي ديگر، اگر هگل به آگاهي كلّي اشاره كند، واضح نيست كه چگونه آگاهي كلّي ممكن است. علاوه براين، به نظر مي رسد که نظر هگل مبني بر بسط آگاهي پيشنهادي است كه اين بسط، به طور صعودي با مراحل بعدي، كامل تر و تمام تر از مرحلهي قبلي خواهد بود. به هر حال، اين مطلبي است كه اثبات آن مشكل است. بسط و توسعهي فناوري ممكن است حاكي از پيشرفت باشد؛ جنگاوري مدرن ممكن است حاكي از پيشرفت باشد؛ امّا خيلي مشكل خواهد بود كه بتوانيم قضاوت كنيم كه آيا تكامل آگاهي، يك بسط (پيشرفت) است و يا يك پسرفت.
اين دو انديشمند (كانت و هگل) در بحث از رابطهاي كه الوهيّت با انسان دارد، از هم جدا ميشوند. بايد توجّه شود كه نزد هگل، انسان در الوهيّت است و الوهيّت در انسان. طبق نظر هيپليت، «بشر قدم به آگاهي ديگري مي گذارد كه خود را خدا تصوّر ميكند، آنچنان كه الوهيّت و انسان اينهمان مي شوند.»[21]
نگرشي كه هگل به اخلاق دارد عليه اين ايده است كه ارزش اخلاقيِ عمل در انگيزه و نيّت فاعل قرار دارد، آن چنان كه وجدان فردي تعيين مي كند كه چگونه شخص بايد با ديگران رفتار كند. از اين نظر، اخلاق، بهنظر مي رسد بر حكم شخص فاعل مبتني است، بدون توجه به قواعدِ موجود در جهان اجتماعي؛ امّا حق ايجاب مي كند كه با توجّه به حقوق ديگران و بدون توجّه به انگيزه، فاعل دست به عمل بزند.[22] چنين ادّعاهايي كه در «حق مجرّد» و «حق وجدان» آمده است، با اهميّت هستند، ولي هگل اصرار دارد كه آنها براي تحقّق يك جامعهي پايدار و ماندني كه كانت در اصول اخلاقي اش بهدنبال آن بود، كافي نيستند.
ممكن است تكيه و اعتماد صرف بر وجدان، براي اينكه تعيين كند چه چيزي درست است، خطرناك باشد؛ شرّهاي زيادي را وجدان هاي پاك و صاف مرتكب شدهاند. بههر حال، بهنظر نميرسد كه كانت، از منظر يك وجدان در تحليل از معيار اجتماعي آنچه درست است، استدلال مي كند. مسأله اين است كه چگونه تعيين مي شود كه چيزي بهطور كلّي درست است. نزد هگل، قوانين حكومت تعيين مي كنند كه چه چيزي اخلاقي است؛ در نظر كانت، عامل تعيين كننده، وجود انسان ديگري است كه آزادي او، محدود كنندهي آزادي فرد است. مسألهي اصلي مربوط است به اين كه چه چيزي مي تواند تضمين كند كه اين اصل نقض نمي شود. آيا كنار گذاشتن وجدان فردي مهم است؟ و اگر نيست، چگونه مي توان با اين تناقض كنار آمد؟ نظريّهي اخلاقي هگل با همه ي پيامدهايي كه دارد، بهسوي حل اين مسأله رهسپار است. به عبارت ديگر، هدف هگل حفظ آزادي يكسان و برابر موجودات انساني است، همانگونه كه كانت از طريق امر مطلق انجام داد، امّا هگل از طريق مسيري متفاوت، يعني «زندگي اخلاقي»، به اين كار مبادرت مي ورزد.
بررسي نظام اخلاقي هگل
موضع هگل، موضع فيخته را تأييد مي كند كه يك شخص تنها در ميان انسان هاي ديگر است كه مي تواند انسان باشد. حضور انسان هاي ديگر است كه «روح» را ممكن مي سازد. در ديدگاه هگل، روح در وحدت (اتّحاد) آگاهي هاي متفاوت و مختلف است كه تحقّق مي يابد. روح براي هگل چيزي است كه تجربهي آزادي را ممكن مي سازد. در واژگان هگلي، «من ما مي شود و ما، من مي شود. در اين اتّحاد است كه حقيقت روح پديدار مي شود.»[27] اين مطلب دالّ بر آن است كه جامعه در فرد منعكس شده است؛ زيرا بدون افراد، جامعهاي هم وجود ندارد. برعكس، فرد در جامعه منعكس شده است؛ زيرا، فرد نمي تواند بدون ديگران باشد؛ يعني، خود تحقّق بخشي[28] تنها از طريق اجتماع ساير انسان هاي ديگر ممكن مي شود. بنابراين، يك واسطهي خود فعليّت بخش[29] از طريق جامعه و جامعه از طريق فرد وجود دارد.
در حقِ مجرّد، ارادهي آزاد، يك اُبژهي بي واسطه در مقابل جهان است. خودبهخود، اراده با خودش بهعنوان فردي داراي اهداف و خواستهها، مرتبط مي شود. بر اساس اصل وساطت، اين همان آزادي راستين نيست؛ زيرا به وراي خود بسط پيدا نكرده است. بنابراين، آزاديِ وابسته بهمفهوم حق، سلبي است.[30]
در تحليل هگل، حقِ مجرّد در اخلاق بسط پيدا مي كند. در رابطه با اخلاق، ريبورن ادّعا مي كند كه نزد هگل ذهن صرفاً يك حوزهي دروني نيست، بلكه يك حوزهي بيروني است؛ زيرا در فعاليّت عقلاني، ذهن خودش را در جهان عيني آشكار مي كند. طبق نظر ريبورن، در اخلاق يك شخص به قلمرو يك فاعل به وسيله ی بازتاب اراده در خود، قدم مي نهد.[31]
تفسير ريبورن از هگل اين است كه پيوستگي¬اي در صيانت از حق وجود دارد؛ آنچنان كه هم حق مجرّد و هم اخلاق، هر دو بسط مفهوم آزادي هستند. بنابراين، حقِ دارايي به حقِ عقلانيّت در اعمال فردي گذر مي¬كند. مضمون و معني اين انتقال آن است كه هر فاعل خودش را به عنوان فاعلي خود آيين درك مي¬كند و تنها اصولي كه بهعنوان اصول عقلاني تشخيص مي¬دهد، اصول ذهني هستند.[32] اين مطلب را مي¬توان بدين معني لحاظ کرد، كه تسلّط فاعل بر اعمال شخصياش برحسب مسؤوليّتي است كه متعلّق به حق ذهني خود سامان[33] (قائم بالذّات) است. ريبورن استدلال مي¬كند كه اين فهمي متفاوت از آزادي است كه در دارايي فرد تجسّم مي¬يابد. آزادي در اين حوزه، خود آيينيِ اراده است؛ حقي براي خود سامان بودن.[34] بههر حال، فاعل، لنفسه است؛ يعني فرد صرفاً مطابق با آنچه كه در وجداناش بهعنوان عملِ درست تشخيص مي¬دهد، عمل مي¬كند. در نهايت، ذهنيّت در مقابل كليّت قرار مي¬گيرد. نزد هگل، تفاوت بين ذهنيّت و عينيّت، هنوز به شكل سنتزِ «زندگي اخلاقي» در نيامده است و همچنين كليّت اخلاقي، هنوز روشن و واضح نيست. انتقاد هگل عليه اخلاق اين است كه اخلاق، ذهني است و نمي¬تواند از هوسبازي اجتناب كند. هگل بعداً ادّعا مي¬كند كه هر چيزي مي¬تواند بهعنوان قاعدهي اخلاق قلمداد شود، با اين نتيجه كه حتّي يك رفتار غيراخلاقي مي-تواند بهعنوان وظيفهاي نسبت به ديگران توجيه يابد.[35]
توصيف هگل از اخلاق اين برداشت را به ذهن خواننده متبادر مي¬كند كه هر چيزي ميتواند اخلاقي قلمداد شود. اگر اين همان ذهنيتي باشد كه كانت از اخلاق دارد، اخلاق به سختي مستحق اين نام است. بههر حال، براي كانت، اخلاق، استعلايي است؛ چراكه از ايدهي آزادي سر برميآورد؛ در نتيجه، معيارهاي اخلاقي نمي¬توانند مبتني بر هوس¬هاي فردي باشند. اخلاق، ايدهاي در ذهن نيست، بلكه معياري است كه نشان مي¬دهد چگونه يك شخص بايد با ديگران رفتار كند. در روابط واقعي افراد هر چيزي نميتواند اخلاقي قلمداد شود؛ زيرا بعضي از رفتارها با خير جامعه در تناقضاند.
در اخلاق بر وجدان تأكيد فراوان مي¬شود، امّا وجدان مجوّزي براي انجام دادن هرآنچه فرد احساس ميكند، نيست. وجدان هر فرد او را از درون آگاه مي¬كند كه او در اجتماعي مي¬زيد كه با ديگران است و هيچ تقدّمي بر آنها ندارد. آنها در يك وضع اجتماعي مي-انديشند و قضاوت مي¬كنند. در اجتماع، افراد نميتوانند به هر رفتاري كليّت ببخشند. به اين دليل كه هوس و ميل فرد، شخصي است و مكاني در اجتماع (جامعه) ندارد. بهنظر مي¬رسد، هگل جايگاه حياتي اخلاق را در جامعه انكار ميكند.
والش مدّعي است كه هر فرد در اخلاق جايگاهي دارد؛ جايگاهي كه تعهّد فرد را نسبت به وفادار ماندن به آنچه اخلاقي است، سبب ميشود؛ چراكه هر عمل او در اين جايگاه، ارادي است.[36] جنبهي ذهني اخلاق، جنبهاي اصلي و اساسي است؛ زيرا فرد بايد بهطور آگاهانه و ارادي خواهان آن اصولي باشد كه خير جامعه را به دنبال دارند.
پي نوشت ها :
[19]-Kant, 1956, P:130.
[20]-Hegel, 1977, P:103.
[21]-Hyppolite,1974, P: 482.
[22]-Pelczynski,1984, P: 8.
[23]-Self-Consciousness.
[24]-Recognition.
[25]-Hegel,1977, P:175.
[26]-Intersubjective.
[27]-Hegel,1977,P:177.
[28]-Self-Realization.
[29]-Self-Actualization.
[30]-Hegel,1967, PP:35-36.
[31]-Reyburn,1921, P:164.
[32]-Reyburn,1921, P:163.
[33]-Self-Determination.
[34]-Reyburn, 1921, P: 163.
[35]-Hegel, 1977, PP:645-646.
[36]-Walsh,1969, P:16.