تاريخ تاراج
خلاصه شماره هاي پيش:
بزرگان ايران زمان به پوزشخواهي به ديدار رستم رفتند و او را نرم کردند و نزد کيکاووس آوردند. کيکاووس پوزشخواهي کرد و پيمان ميان دو آشتي افتاد و سپاهي مهيا کردند و به سوي دژ سپيد تاختند. چون شب شد، رستم جامه اي ناشناس پوشيد و به خيمه گاه سهراب رفت و آنان را ديد و چون عزم بازگشت کرد، ژنده پيل را کشت. او دايي، و تنها کسي بود که رستم را مي شناخت. اينک سهراب نگران است که چه کسي خواهد توانست رستم را به او بشناساند؟!
هژير! بگو رستم کيست؟
سهراب به ديگر خيمه ها نگريست و پرسيد: آن خيمه که دو چندان خيمه هاي ديگر است و هيبتي باشکوه دارد، از آن کيست؟ آيا خيمه رستم است؟
هژير دانا با خود گفت: اگر بگويم اين خيمه رستم پيلتن است، بي گمان اين پهلوان توراني ترک با گروهي از جنگجويانش شباه به خيمه رستم خواهند تاخت و با ناجوانمردي، کارش را خواهند ساخت پس نيکوتر است که بگويم:
-تو چه ساده دلي! رستم، فرزند زال، فرزند سام، فرزند نريمان است و خون اژدها و ديو در رگ هاي اوست. او چنان پيلتن است که در هيچ خيمه اي جاي نمي گيرد و در غارهاي افسانه اي مي خسبد. افزون بر اين ها چندي است ميان رستم و کيکاووس رنجشي پيش آمده است و اينک به جنگ نيامده است. اي نوجواني که خامي و جوياي نامي! سرِ خود بگير و به سرزمين ترکان بازگرد زيرا ماند من که هژيرم، هفتاد پيلتن ديگر نيز هست که گرز هريک درختي تناور است و زوبين شان صخره اي هست و صخره ها در دست شان موم است. برو و جواني نکن.
سهراب خنديد و تندروار گفت:
چو خورشيد رخشان بيايد بلند
به بند آورم کتف شيران به بند
سر و دست و پاهاي شان بشکنم
به يک کوبه در خاک آرم سمند (اسب)
تاختن سهراب به لشکر کيکاووس
هژير گفت: در آيين پهلوانان نيست که گرفتاران را رنجور کنند. مرا به بندي خانه اي ببر تا بياسم. اگر نيز سرِ جنگ داري، شمشيري به دستم بده تا چون مردان با تو بجنگم و با دليري بميرم... سهراب پاسخي نداد و خفتان (جامه رزم پوشيد و شمشيري پنجاه مني و گرزي صد مني بر دست گرفت و بر باره اي (اسبي) سياه نشست و به آوردگاه رفت و بانگي مردانه کشيد:
اي کيکاووسِ هوسران، تو ژنده رزم، دايي مرا به ناجوانمردي کشتي. اينک آمده ام تاخونبهايش را بگيرم. اگر زهره داري، خفتان بپوش و بيا. اگر نيز جانت را دوست داري، به دليرانت بگو بيايند. به چشمانم بنگر که خون کينه از آن مي جوشد و از دندان هايم آتش خشم زبانه مي کشد.
هيچ يک از يلان کيکاووس سخني نگفتند. سهراب با توسنش به سراپرده کيکاووس تاخت و آن را سراسر ويران کرد. کيکاووس به کنجي گريخت و توس را به سوي رستم فرستاد و گفت به او بگو: اي پيلتن تهمتن! تنها تويي که چاره اين اژدهايي. بيا و جانم را از مرگ برهان و پاسدار ديهيم (تاجم) باش.
رستم که از هوسراني هاي کيکاووس به تنگ آمده بود و از سويي دوست نداشت آن جوان برومند را بميراند، خشمي در دندان نهاد و بي خرسندي خود، به آوردگاه رفت و مهياي نبرد تن به تن شد. سهراب با ديدن آن يال و کوپال و آن بُرز و بالاي رستم، کف بر کف ساييد و گفت:
-اي يل نامدار! بر خود بيامرز و برو و نخواه خاک پاک را با خون پاک تر از تو رنگين کنم. تو مردي سالخورده اي و دورباد از من که تو را بکشم.
من در جواني و پيري نبردهاي بسياري کرده ام. سپاهيان بسياري را بر زمين پست کرده اما اگر با من جنگيدي و پيروز شدي، ديگر هرگز ز شير و اژدها و نهنگ نترس. ولي افسوس که دلم در سينه براي تو مي تپد و نمي خواهم جانت را بگيرم. به تو که مي نگرم، به تورانيان ترک نمي ماني. با ايرانيان نيز جفت نيستي.
چون سهراب اين سخنان را شنيد، گفت: اي دلاور جوانمرد! از تو سخني مي پرسم و دوست دارم راست بگويي:
يکايک نژادت مرا ياد دار
ز گفتار خوبت مرا شاد دار
من ايدون گمانم که تو رستمي
هم از تخمه نامور نيرمي
رستم گفت: اگر جوان و خام نبودي، هرگز چنين انديشه اي نمي کردي. رستم چنان بلند بالا و چهارشانه و بلند فرياد است که اگر با نجوا سخن بگويد، صخره ها مي شکافند. من خدمتگزار رستمم اي جوان!
نخستين رزم رستم و سهراب
سهراب شانه رستم را بوسيد و گفت: از تو بوي دلجوي گيسوي مادرم مي آيد. کاش با هم آشتي مي کرديم.
رستم گفت: از چشمان دليرتو، آتش خشم من و همسرم مي آيد. اما کارِ جنگ، کاري است که در گرو سرافرازي ميهن ماست. پس ديگر برو بخواب تا ببينيم شب چه آستين دارد.
آن دو دلاور به خيمه گاه خود رفتند و هرکس داستان رزم خود را براي بزرگان گفتند. افراسياب دور از چشم سهراب با هومان مي گفت: چه سهراب کشته شود چه رستم، ما پيروز شده ايم. کيکاووس نيز با يارانش مي گفت: اگر سهراب بميرد، پشت رستم خواهد شکست تا او باشد و با من درشتي نکند. اگر نيز رستم بميرد، به تهمينه يابتان خُلخي نژاد و نازنينان طرازي خواهم گفت دلش را ببرند و افسرده اش کنند.
چون بامداد شد، رستم جامه اي ديگر پوشيد و کلاه خودي بر سر کشيد تا شناخته نشود و به کيکاووس گفت: من به جنگ مي روم. اگر پيروز شدم، ايران زمين سرافراز خواهد شد. اگر کشته شدم، شما به زابلستان باز گرديد و نگوييد رستم کشته شد تا ايرانيان خوار نشوند... رستم، آبروي ايران است.
کيکاووس راي (عقيده) او را پذيرفت و رستم به آوردگاه رفت. سهراب با ديدن او گفت: آن پهلوان ديروزي چه شد؟ آيا بيمناک شد که او را بکشم و خوار کنم؟ رستم گفت: او يکي از پهلوانان ايران زمين است و تو را دوست داشت و نمي خواست خونت را بريزد. من که يکي از شاگردان اويم به جنگت آمده ام.
هومان نزديک آوردگاه آمد و گفت: شگفتا که ايرانيان پهلوانان کهن سال خويش را به آوردگاه مي فرستند. رستم
گفت: دور باد از من که جوانان ما را به جنگ نوجوانان گسيل کنيم. اينک تا هوا تاريک نشده، نبرد را آغاز کنيم. هومان گفت: آيا نيکوتر نيست که نخست چند پهلوان به آوردگاه بفرستيم آنگاه زورمندترين پهلوانان مان را به نبرد بفرستيم؟ رستم گفت: باکي نيست.
از هر دو سو، شيپور جنگ تن به تن نواخته شد و سيصد جنگجوي خونخوار به کارزار آمدند و شمشير و نيزه و سنان بر هم کشيدند و جنگي خونين آغاز شد. و پس از پاسي، از کشته پشته ساختند و ياران موافق آمدند و کشته ها را بردند سپس آن دو پهلوان رو در روي هم ايستادند و از اسب فرود آمدند تا کشتي بگيرند.
هر دو دلاور پنجه در پنجه افکندند و اين بدان زور آورد و آن بدان. گاهي رستم پنجه سهراب را به زير مي برد و گاه سهراب او را مي خماند.نفس در سينه دو لشکر خاموش بود.رستم در فرصتي ، دست چپ سهراب را گرفت و او را به سوي خود چرخاند و از پشت کمرگاهش را گرفت و خواست بلندش کند و بر زمينش بزند. سهراب نيز خم شد و با دو دست نيرومند خود پاي چپ او را گرفت و بالا کشيد و رستم را با پشت به زمين کوفت و شتابان غلتيد و خود را بر او استوار کرد. رستم خود را خمانيد و هر دو پاي سهراب را گرفت و پاي خويش را پيچانيد و پشت او را به خاک رساند و ساعدش را بر گلوگاهش گذاشت و چنان فشرد که سهراب به خرناسه افتاد و نزديک بود که حنجره ش بکشند. سهراب که گرفتار شده بود، پاي زورمندش را بر پشت رستم استوار کرد و با زانوانش کوبه اي بر شکم رستم کوفت. نفس در سينه رستم درنگ کرد و تا به خود بجنبد، سهراب، سبک تيغ تيز از ميان برکشيد و بر تهي گاه رستم گذاشت و گفت:
اينک زمان مرگت فرا رسيده است. اگر خواسته اي و آرزويي داري، بگوي. رستم نجواکنان در گوش سهراب گفت: آيين ما مي گويد: پهلوانان در هر نبرد، سه بار کشتي مي گيرند و بار سوم هر کس پيروز شد، رخصت دارد ديگري را بکشد. سهراب دشنه را کناري نهاد و گفت:
من به آيين شما پايبندم. اين بار دشنه را در نيام مي گذارم و بار دگر زورآزمايي مي کنيم. رستم گفت: آيين ديگر ما مي گويد پس از کشتي نخست، جشني مي گيريم و شادخواري مي کنيم و کبابي مي خوريم تا زوري را که از دست داده ايم، به کف آوريم. پس بگذار با خواليگران (آشپزها) و رامشگران بگويم بيايند.
دمي ديگر خواليگران و رامشگران آمدند و خسرواني سرود نواختند. رستم، سهراب را کنار راست خود نشاند و او را نواخت. سهراب بوسه اي بر دست رستم زد و گفت: بيا از اين جنگ چشم بپوشيم. دلم مي گويد تو رستمي. رستم گفت: من نيز تو را دوست دارم اما تو هنوز جواني و نميداني که سرافرازي ميهن، داستاني است که جان و خواسته و خودرايي را بايد فدايش کرد. در اين رويداد، من و تو افزاري هستيم براي سربلندي ايران زمين. من نمي دانم تو کيستي. تو نيز مرا نمي شناسي اما ميدانم در گروه دشمنان ايران زمين جاي گرفته اي. بگذار چيزي به تو بگويم...
هنوز سخن رستم پايان نيافته بود که هومان، سهراب را بانگ زد و گفت: اي نوجوانِ دلير! مبادا نيرنگ بخوري. اين پهلوان ايراني دشمن من و تو و مادرت و افراسياب است. دودمان او بودند که سلم و تور را کشتند و ايران آبادان را براي خود برداشتند. آنها اينک مي خواهند سمنگان و سلم و تور را نيز از ما بگيرند و مادرت تهمينه را به غنيمت بگيرند. تو در رزم دوم بر او چيره شدي و او نيرنگ بست و گفت آيين ما اين است که بايد سه بار نبرد کنيم. او دارد از نوجواني تو سود مي جويد تا تو را بکشد و تهمينه را داغدار کند. او تو را به شادخواري واداشته تا خِرَدَت نابود شود و بر تو چيره شود. به هوش باش که در نبرد سوم، امانش ندهي.
سهراب گفت: تاب ندارم او را بکشم.
هومان، بارمان را بانگ زد و گفت تو به اين جوان خام چيزي بگو. بارمان گفت: اگر نکُشي، کشته خواهي شد. من دشنه اي زهرآگين به تو خواهم داد تا کار اين پهلوان ديوسارِ ايراني را بسازي و تهمينه را شاهبانوي ايران و رستم را پادشاه گيتي و رودابه را همسر خودت کني. او با تو دروغ مردي کرده که گفته است در آيين ما سه بار بايد زور بيازمايند آنگاه دشمن را بکشند. برو از پير سالاماق که پيشکسوت ترين و داناي شيوه هاي نبرد تن به تن است، بپرس تا بداني آيا چنين آييني داريم؟
سهراب چيزي نگفت و پيش رستم رفت و دست هاي بزرگش را در دست هاي بزرگ تر از خودش گرفت و گفت:
چيزي از تو مي پرسم و کاش راستش را بگويي. مي داني که آيين پهلوانان اين است که چون با هم مي جنگند، از نژاد خود مي پرسند تا اگر يکي از آنان کشته شد، ديگري برود و به مادرش بگويد فرزندت با دليري جنگيد و کشته شد. چه مي شود نامت را به من بگويي؟
رستم سر به زير افکند و گفت من يکي از خدمتگزاران ايران زمينم. سهراب گفت روي و موي و ابروي و گيسو و يال و کوپال من و تو چون هم است (مانند هم است) راست بگو! آيا تو رستم نيستي؟
رستم گره بر ابرو افکند و گفت: رستم چنان نامدار است که همه او را مي شناسند. اگر رستم باشم، تاکنون دانسته بودي که رستمم اما اين را بدان که مهرت بسيار در دلم افتاده است. حتي اگر پسرم بودي، باز با تو مي جنگيدم زيرا ايران زمين از من و تو ارجمندتر است. اينک برخيز تا رزمي را آغاز کنيم که من و تو ميلي به آغازش نداريم.
سهراب گفت: با هم کشتي بگيريم ولي زخمي کاري به هم نزنيم. من چگونه بگويم که دوست ندارم تو را بکشم. رستم گفت چاره اي نيست. اين سرنوشت ماست. من تو را، چون فرزندم دوست دارم ولي اين داستان بايد به پايان برسد.
باري... مهترهاي رستم و سهراب اسب هاي آن دلاور را به گل ميخ بستند و آوردگاه را مهيا کردند و هر دو در هم آويختند. رستم که کارآزموده بود، ناگهان پنجه گرگي مهيبي به پيشاني سهراب زد و تا سهراب به خود بيايد، کوبه اي استوار به حنجره او کوفت و بي درنگ کوبه اي ديگر ميان قلبش کوفت. سهراب خم شد و تا خواست برخيزد، رستم پنجه هايش را به هم گره کرد و پشت گردن او را درد آورد. سهراب نام يزدان را بر زبان آورد و سرش را بالا آورد و به چهره رستم کوفت و با آرنجش زير چانه رستم کوفت سپس شتابان عقب رفت و با سر به شکم او کوفت آنگاه با فني که امروز به آن مي گويند سالتو جلو، سينه اش را گرفت و او را به زمين کوفت و دشنه را از نيام کشيد و بر گردنش گذاشت.
رستم گفت: اي دلاور! چرا به آيين کار نمي کني؟ ما ايرانيان تا سه بار حريف را زمين نزنيم، او را نمي کشيم.
فرداست که سرنوشت ما به پايان مي رسد.
سهراب از روي رستم برخاست و گفت فردا بار ديگر خواهيم جنگيد. اينک دوست دارم تا بامداد کنارت باشم.
آن شب نيز سهراب و رستم تا پاسي از شب کنار هم بودند و از هر دري سخن گفتند. چون هنگام نماز شد، رستم گفت بايد بروم و نمازي بگذارم.
رستم، سهراب را وداع کرد و به غاري رفت و يزدان بلند پايه را ستايش کرد و گفت: اين ايزد گرامي! هنگامي که جوان بودم، زور اندامم چنان بود که چون گام برمي داشتم، پايم تا زانويم در زمين فرو مي رفت و چون صخره اي را به دست مي گرفتم، مي شکست. من از تو که توانايي بي مانندي، خواهش کردم زورم را کاهش دهي و تو نيز پذيرفتي. اينک از تو مي خواهم همان زور مرا به من بازگرداني.
ايزد مهربان، بي درنگ زور بازويِ جوانيِ رستم را به او بازگرداند و چون بامداد شد و رستم و سهراب رو در روي هم قرار گرفتند. سهراب که مي پنداشت همان نيروي پيشين را دارد، بر اسب نشست و کياني کمند را به سوي کتف رستم انداخت. رستم آن گونه که ريسمان نازکي را پاره مي کند، کمند را گسست و به سوي سهراب تاخت و کمرش را گرفت و او را زمين کوفت و خود نيز از اسب فرود آمد و سهراب را فراز دست گرفت و آن سو تر افکند.
سهراب خواست برخيزد اما ديد نمي تواند و رستم بر او جهيد و دشنه از نيام کشيد و بر پهلوي او نهاد.
سهراب گفت: آيين شما سه بار بود... پس چه شد که يک بار مرا زمين زدي و مي خواهي مرا بکشي؟
رستم گفت: اين ايين ترکان است. آيين ما ايرانيان پس از يک بار کشتي، مرگ است. آماده باش که تو را خواهم کشت.
اين را گفت و دشنه زهرآگين را در پهلوي سهراب نازنين فرو برد.سهراب اما پيش از اين که بميرد، گفت:
تو نمي داني چه کسي را کشتي، مادرم به من گفته بود پدري دارم که در جوانمردي و پهلواني بي بديل است. من هرگز پدر ارجمندم را نديدم ولي آوازه او را بسيار شنيده بودم. مادر پاکدامانم، تهمينه، دختر باشکوه سمنگان و پدر يزدانشناسم، رستم دستان است. تو مرا کشتي و بدان که پدرم خواهد آمد و کين خواهم خواهد شد.
کنون گر تو در آب، ماهي شوي
و يا چون شب اندر سياهي شوي
و يا چون ستاره شوي در سپهر
بِبَري ز روي زمين پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کين من
چو بيند که خشت است بالين من
چون رستم اين سخنان را شنيد، بيهوش شد و دمي بعد که به هوش آمد، پرسيد: چه نشاني از رستم داري؟ سهراب بازوبندش را نشان داد. رستم ناليد واريد و گفت منم آن رستمي که در باره تو چنين ستمي کرد. باشد که زال بر سوگم بنشيند و تا آخرين روز زندگانيم رني بکشم که مپرس... سهراب گفت:
چه دانستم اي پهلونامدار
که باشد روانم به دست پدر
چنينم نوشته بد اختر به سر
که من کشته گردم به دست پدر
... چون قصه به اينجا رسيد، افسانه پرداز شما تا هفته اي ديگر خاموش مي شود و دنبال نوشدارو مي گردد...
«نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي»
منبع:اطلاعات هفتگي شماره 3401