معراج
نویسنده : علیمحمد مؤدب
بهتازگی کوشیده است ناگفتههای خود و ناگفتههای امروزی مردم را در یک غزل ـ مثنوی به تصویر بکشد. قسمتی از این غزل ـ مثنوی بلند را با هم میخوانیم:
از هدف شستند ما را تا که ابزاری شدیم
در پی شادی چو دلقک، هیکل زاری شدیم
رستم ما چرخ میزد پیش لبخند سِزار
پیکر سهراب زخمی مانده در میدان نزار
لوطیان جز لقمه، چیزی در جهان نشناختند
کُشتیِ دل بود، نالوطی شدند و باختند
در بزنگاه تنعم، عدهای آدم شدند!
اینچنین نوکیسهگان از زمرة ما کم شدند
من که باشم تا در این بازار صرافی کنم
یا بر این منبر که باشم من که حرّافی کنم
بگذریم اینگونه چندی دیگر و دیگر شدیم
مالدار و مستمند و مؤمن و کافر شدیم
مفت بود آن لقمهها، ما لاجرم مُفتی شدیم!
پیر ما ذکر تو خیر است! آنچه میگفتی شدیم!
هان! خمینی هست، چون با ماست یاد حق هنوز
میوزد بر خرمن این زمره، باد حق هنوز
خلق را غربال فتنه، زیر و روها میکند
فتنه گاه از اوست، گاه او فتنه بر پا میکند
دل به روی این کنیزِ پیر ـ دنیا ـ میدهیم
پس عروس آخرت را اینچنین وامینهیم
فتنة درماندگان چون از شکم پیش آمده است
پس شکم در این میان چونان حکم پیش آمده است
فتنة ما از دل دیوانه راه افتاده است
یوسفی داریم، اینجاها به چاه افتاده است!
ما همه شیریم، شیران علمداری که هست
ما همه دلبستة یاریم، آن یاری که هست
گم شوید ای نیستها! نقش دل ما مُهر اوست
نیست در بازار هستی جز خریداری که هست
هان مباد! ای خاکیان کز فتنة ما گم شود
نقش پای لیلی از دیوانه بازاری که هست
رهزنان را اعتباری نیست، گر همره شوند
کاروان دل برمدار از حکم سالاری که هست
کاروان سی منزل از مغرب به مشرق رانده است
با خط خون سبکبالان عاشق رانده است
کاروان سی منزلِ سیمرغ را دانسته است
میرود تا میرسد هر چند قدری خسته است
کاروانِ عصرِ عاشوراست هان این کاروان!
شرم دارید از حسین و زینب، آه ای شبروان!
رم کنید اهل تجمل! کاین جملها رفتهاند
کاین جملها چون تجملهایتان وارفتهاند!
زینت این کاروان از تابش قرآن اوست
بگذرید اهل تجمل، کاروان با آبروست!
صاحبی دارد همانا این معطر قافله
صاحبی دارد اگرچه خسته و در سلسله
صاحبی دارد که میآید زمان در حکم اوست
صاحبی دارد که دنیا جاودان در حکم اوست
هان! خمینی هست، چون با ماست یاد حق هنوز
میوزد بر خرمن این زمره، باد حق هنوز
سر بر آر، ای خصم کافر کیش، حیدر حیدر است!
هر یک از ما ذوالفقاری در کف آن صفدر است
شعر علیرضا قزوه از آن زمان که در هند منزل کرده، رنگ و بوی هندی به خود گرفته است. البته از شاعران مأنوس با بیدل و آیینههای حیران شعر او جز این هم انتظار نمیرود. غزل تازة قزوه را با هم میخوانیم:
ما کتاب کهنهای هستیم سر تا پا غلط
خواندنیها را سراسر خواندهایم امّا غلط
سالها تدریس میکردم خطا را با خطا
سالها تصحیح میکردم غلط را با غلط
بیخبر بودم دریغا از اصولالدین عشق
خط غلط، انشا غلط، دانش غلط، تقوی غلط
دین اگر این است بیدینان ز ما مؤمنترند
این مسلمانیست آخر؟ لاغلط، الّاغلط؟
روز اوّل درسمان دادند: یک دنیا فریب
روز آخر مشق ما این بود: یک عقبی غلط
گفتنیها را یکایک هر چه باد و هر چه بود
شیخنا فرمود، امّا یا خطا شد یا غلط
گفتم از فرط غلطها دفتر دل شد سیاه
گفت میدانم، غلط داریم آخر تا غلط
روی هر سطری که خواندیم از کتاب سرنوشت
دیدۀ من یک غلط میدید و او صدها غلط
یا رب از تو مغفرت زیباست از ما اعتراف
یا رب از تو مرحمت میزیبد و از ما غلط
حیدر منصوری، شاعری خونگرم از بندر دیّر است، جاییکه شاعران عارفی چون (مدام دیّری) را در آغوش خود پرواندهست. غزلی میخوانیم از این معلم شاعر که جنوبیترین سواحل ایران را با واژهها پاسبانی میکند.
ای شهر! ای سکوت در آتشفشان، رها
لبخند میزنی به تمام جهان، رها
از خاک کوچههای تو خورشید میچکد
هر گوشه گوشهات شده یک آسمان، رها
مثل صدای روشن اللهاکبرت
بین منارههای تو بوی اذان، رها
فردا گواه تازهای از غربت تواند
این پارههای ماندة از استخوان، رها
دیروز بالهای تو میسوخت در سکوت
فردا ولی صدای تو در بیکران، رها
فردا، پرنده، عشق، غزل، آسمان، درخت...
فردا نگاه آینه در ناگهان، رها
سيّد ابوالقاسم حسيني را نمیدانم روحانی شاعر بخوانم یا شاعر روحانی. اما او را از اهالی زلال انقلاب و پایداری و از شاگردان صدیق مکتب اهلبیت(ع) میدانیم.
او که متخلص به «ژرفا» تخلص میکند غزل را بسیار صمیمی، ساده و در عین حال عمیق میسراید و گاهی سادگی و بیتکلفی زبان ژرفا مخاطب را به یاد زندهیاد قیصر امینپور میاندازد. غزلی از او میخوانیم برای شبهای جنگ:
گرچه گاهي با شما نامهرباني ميکنند
مهرتان را ماه و پروين همزباني ميکنند
پردهپرده رزمتان را اي يلان نامدار
تا ابد، نقّالها شهنامهخواني ميکنند
زير پاتان ـ اي به رقص شعلهها پَر سوخته ـ
خوشخرامان بهشتي پرفشاني ميکنند
با خط خون، گامتان بر پهنة ميهن نوشت:
«در زمين هم کارهاي آسماني ميکنند»
گاه کز شرم گناه اين سينهها يخ ميزند
اشکهاي گرمتان پادرمياني ميکنند
گلشن راز شقايق، چشم شرقي شماست
لالهها زين باده، ساغر ارغواني ميکنند
ليلهالقدر از شب رزم شما تعبير شد
راستي امروز از آن شب، قدرداني ميکنند؟
مرتضی حیدری آلکثیر، این روزها شاخص شعر جوان خوزستان است.
در مجموعه شعر او با عنوان «خورشید در عبای تو پیچیده است» غزلهای بسیاری نذر ائمه شدهاند. از آن میان غزلی را به پیشگاه امام حسن عسکری(ع) تقدیم میکنیم
چشمي بچرخان تا پيام ديگري باشد
پايي بکوبان! تا قيام ديگري باشد
باور مکن در سينة ما بعد از آن فرياد
جز سوختن هرگز نظام ديگري باشد
سخت است، اي شيرينترين تسبيح! تلخي را
بشناسي و شهدت به کام ديگري باشد
...امروز ما را خوار ميخواند جهان شايد
فردا به فکر اتهام ديگري باشد
با يازده پيمانه، تکليف زمين گيج است
شک نيست، در ميخانه جام ديگري باشد
خورشيدهاي خانهات را اي زمين بشمار
تا روشنت گردد امام ديگري باشد
شايد اگر آيينهها را خوب بشناسي
بعد از حسن، حُسن ختام ديگري باشد
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.
از هدف شستند ما را تا که ابزاری شدیم
در پی شادی چو دلقک، هیکل زاری شدیم
رستم ما چرخ میزد پیش لبخند سِزار
پیکر سهراب زخمی مانده در میدان نزار
لوطیان جز لقمه، چیزی در جهان نشناختند
کُشتیِ دل بود، نالوطی شدند و باختند
در بزنگاه تنعم، عدهای آدم شدند!
اینچنین نوکیسهگان از زمرة ما کم شدند
من که باشم تا در این بازار صرافی کنم
یا بر این منبر که باشم من که حرّافی کنم
بگذریم اینگونه چندی دیگر و دیگر شدیم
مالدار و مستمند و مؤمن و کافر شدیم
مفت بود آن لقمهها، ما لاجرم مُفتی شدیم!
پیر ما ذکر تو خیر است! آنچه میگفتی شدیم!
هان! خمینی هست، چون با ماست یاد حق هنوز
میوزد بر خرمن این زمره، باد حق هنوز
خلق را غربال فتنه، زیر و روها میکند
فتنه گاه از اوست، گاه او فتنه بر پا میکند
دل به روی این کنیزِ پیر ـ دنیا ـ میدهیم
پس عروس آخرت را اینچنین وامینهیم
فتنة درماندگان چون از شکم پیش آمده است
پس شکم در این میان چونان حکم پیش آمده است
فتنة ما از دل دیوانه راه افتاده است
یوسفی داریم، اینجاها به چاه افتاده است!
ما همه شیریم، شیران علمداری که هست
ما همه دلبستة یاریم، آن یاری که هست
گم شوید ای نیستها! نقش دل ما مُهر اوست
نیست در بازار هستی جز خریداری که هست
هان مباد! ای خاکیان کز فتنة ما گم شود
نقش پای لیلی از دیوانه بازاری که هست
رهزنان را اعتباری نیست، گر همره شوند
کاروان دل برمدار از حکم سالاری که هست
کاروان سی منزل از مغرب به مشرق رانده است
با خط خون سبکبالان عاشق رانده است
کاروان سی منزلِ سیمرغ را دانسته است
میرود تا میرسد هر چند قدری خسته است
کاروانِ عصرِ عاشوراست هان این کاروان!
شرم دارید از حسین و زینب، آه ای شبروان!
رم کنید اهل تجمل! کاین جملها رفتهاند
کاین جملها چون تجملهایتان وارفتهاند!
زینت این کاروان از تابش قرآن اوست
بگذرید اهل تجمل، کاروان با آبروست!
صاحبی دارد همانا این معطر قافله
صاحبی دارد اگرچه خسته و در سلسله
صاحبی دارد که میآید زمان در حکم اوست
صاحبی دارد که دنیا جاودان در حکم اوست
هان! خمینی هست، چون با ماست یاد حق هنوز
میوزد بر خرمن این زمره، باد حق هنوز
سر بر آر، ای خصم کافر کیش، حیدر حیدر است!
هر یک از ما ذوالفقاری در کف آن صفدر است
شعر علیرضا قزوه از آن زمان که در هند منزل کرده، رنگ و بوی هندی به خود گرفته است. البته از شاعران مأنوس با بیدل و آیینههای حیران شعر او جز این هم انتظار نمیرود. غزل تازة قزوه را با هم میخوانیم:
ما کتاب کهنهای هستیم سر تا پا غلط
خواندنیها را سراسر خواندهایم امّا غلط
سالها تدریس میکردم خطا را با خطا
سالها تصحیح میکردم غلط را با غلط
بیخبر بودم دریغا از اصولالدین عشق
خط غلط، انشا غلط، دانش غلط، تقوی غلط
دین اگر این است بیدینان ز ما مؤمنترند
این مسلمانیست آخر؟ لاغلط، الّاغلط؟
روز اوّل درسمان دادند: یک دنیا فریب
روز آخر مشق ما این بود: یک عقبی غلط
گفتنیها را یکایک هر چه باد و هر چه بود
شیخنا فرمود، امّا یا خطا شد یا غلط
گفتم از فرط غلطها دفتر دل شد سیاه
گفت میدانم، غلط داریم آخر تا غلط
روی هر سطری که خواندیم از کتاب سرنوشت
دیدۀ من یک غلط میدید و او صدها غلط
یا رب از تو مغفرت زیباست از ما اعتراف
یا رب از تو مرحمت میزیبد و از ما غلط
حیدر منصوری، شاعری خونگرم از بندر دیّر است، جاییکه شاعران عارفی چون (مدام دیّری) را در آغوش خود پرواندهست. غزلی میخوانیم از این معلم شاعر که جنوبیترین سواحل ایران را با واژهها پاسبانی میکند.
ای شهر! ای سکوت در آتشفشان، رها
لبخند میزنی به تمام جهان، رها
از خاک کوچههای تو خورشید میچکد
هر گوشه گوشهات شده یک آسمان، رها
مثل صدای روشن اللهاکبرت
بین منارههای تو بوی اذان، رها
فردا گواه تازهای از غربت تواند
این پارههای ماندة از استخوان، رها
دیروز بالهای تو میسوخت در سکوت
فردا ولی صدای تو در بیکران، رها
فردا، پرنده، عشق، غزل، آسمان، درخت...
فردا نگاه آینه در ناگهان، رها
سيّد ابوالقاسم حسيني را نمیدانم روحانی شاعر بخوانم یا شاعر روحانی. اما او را از اهالی زلال انقلاب و پایداری و از شاگردان صدیق مکتب اهلبیت(ع) میدانیم.
او که متخلص به «ژرفا» تخلص میکند غزل را بسیار صمیمی، ساده و در عین حال عمیق میسراید و گاهی سادگی و بیتکلفی زبان ژرفا مخاطب را به یاد زندهیاد قیصر امینپور میاندازد. غزلی از او میخوانیم برای شبهای جنگ:
گرچه گاهي با شما نامهرباني ميکنند
مهرتان را ماه و پروين همزباني ميکنند
پردهپرده رزمتان را اي يلان نامدار
تا ابد، نقّالها شهنامهخواني ميکنند
زير پاتان ـ اي به رقص شعلهها پَر سوخته ـ
خوشخرامان بهشتي پرفشاني ميکنند
با خط خون، گامتان بر پهنة ميهن نوشت:
«در زمين هم کارهاي آسماني ميکنند»
گاه کز شرم گناه اين سينهها يخ ميزند
اشکهاي گرمتان پادرمياني ميکنند
گلشن راز شقايق، چشم شرقي شماست
لالهها زين باده، ساغر ارغواني ميکنند
ليلهالقدر از شب رزم شما تعبير شد
راستي امروز از آن شب، قدرداني ميکنند؟
مرتضی حیدری آلکثیر، این روزها شاخص شعر جوان خوزستان است.
در مجموعه شعر او با عنوان «خورشید در عبای تو پیچیده است» غزلهای بسیاری نذر ائمه شدهاند. از آن میان غزلی را به پیشگاه امام حسن عسکری(ع) تقدیم میکنیم
چشمي بچرخان تا پيام ديگري باشد
پايي بکوبان! تا قيام ديگري باشد
باور مکن در سينة ما بعد از آن فرياد
جز سوختن هرگز نظام ديگري باشد
سخت است، اي شيرينترين تسبيح! تلخي را
بشناسي و شهدت به کام ديگري باشد
...امروز ما را خوار ميخواند جهان شايد
فردا به فکر اتهام ديگري باشد
با يازده پيمانه، تکليف زمين گيج است
شک نيست، در ميخانه جام ديگري باشد
خورشيدهاي خانهات را اي زمين بشمار
تا روشنت گردد امام ديگري باشد
شايد اگر آيينهها را خوب بشناسي
بعد از حسن، حُسن ختام ديگري باشد
منبع: ماهنامه امتداد شماره 50.