شهدا با خود بركت آوردند!
نویسنده: مرتضي كياني ـ آرمان اديب
پرونده
در زندگي ما کم نيستند لحظه هايي که عادي يا غير عادي، ما را پَر مي دهند به يک جاي دور؛ جايي که انگار با همة دور بودنش، همين نزديکيهاست، جايي که با تمام وجود حسش مي کنيم، مي شناسيمش و برايمان آشناست.
مطالب پيش رو، قطرة کوچکي است از بي نهايت يک اتفاق ساده؛ يعني تدفين پنج شهيد گمنام در دانشگاه «شهرکرد.»
(1)
پس از تدفين آمده بود کنار قبرهاي خاکي شهدا و فاتحه مي خواند. دستم را زدم پشت شانه اش و گفتم: «خسته نباشي! خدايياش مديريتت عالي بود، خوب همه چيز را جمع و جور کردي.»
سرش را که بالا آورد، چشم هايش پُر از اشک بود. نگاهي به لبخند ماسيدة روي لبم کرد و گفت: «هروقت به خودم مي گفتم برنامه ريزي خوبي کردهايم و کارها خوب پيش مي روند، همه چيز به هم مي ريخت و دوباره درست مي شد. اصلاً گاهي طبق برنامه ريزي ما نبود. چهطور بگويم؟ مديريت و برنامه ريزي هم با خودشان بود...»
(2)
حرف ميزنند، استدلال ميآورند، مناظره ميکنند، طعنه ميشنوند و جوابهاي منطقي و غير منطقي؛ حتي شايد فحش. تکنفري، دونفري يا شايد سهنفري. چند ماه است يا سال که کارشان، عشقشان و زندگيشان شده همين؛ رفع شبهات تدفين.
(3)
ميخواست که کاري انجام دهد. گفتم: «حالا زياد سرمان شلوغ نيست، دوسه روز ديگر بيا.»
گفت: «مامانم زنگ زده که حتماً امشب بروم خانه. نه براي تدفين هستم، نه يادواره. تو را به خدا! ميخواهم کاري انجام بدهم.»
قيچي را دادم دستش تا مقواها را ببرد، خنديد. همينطور که مقواها را نگاه ميکرد، به زور موهايش که باد ميخورد را، هل داد زير مقنعة کوتاهش.
(4)
از بچه ها که پرسيد سوار پيکان کي شدهاند، بهش گفتند، اما باور نکرد. حالا چند ساعت بود که کارهايشان را با همان ماشين انجام ميدادند؛ آنقدر که باک پر ماشين، خالي شد.
- الو، سلام استاد! بنزين ماشينتان تمام شده، کارت سوختتان را لازم داريم!
(5)
گفت: «شهدا با برکتند.»
گفتم: «بله، البته!»
گفت: «شهدا با برکتند.»
گفتم: «البته!»
گفت: «شهدا بابرکتند.»
دهانم را که باز کردم، از جذبة نگاهش، حرف در دهانم ماسيد، نگفتم!
گفت: «شهدا بابرکتند، وقتي معنياش را فهميدي، بگو بله!»
نگاهم را از نگاهش گرفتم. چشمم به صف نماز افتاد، برگشتم. چادرش را کشيدم و با لبخند گفتم: «بله! مطمئنم که شهدا بابرکتند.»
لبخند زد. خودش فهميد که فهميدهام. تا ته مسجد صف کشيده بودند؛ صف نماز.
(6)
آرام اطراف را نگاه کرد. انگار همه مشغول کار خودشان بودند. خيالش راحت شد. چفيهاش را از زير مانتوي کوتاهش درآورد و ماليد به تابوتها. اصلاً به ظاهرش نميآمد. چفيهاش را ـ که حالا ديگر تبرک شده بود ـ دوباره گذاشت زير مانتواش؛ با گريه.
7
کلي مقوا ريخت جلويش و بُردهاي دانشگاه را شمرد.
- اين همه برد داريم که بايد براي روز تدفين آماده باشند. همين چند روز وقت هست. نيرو کم است، به بچهها فشار ميآيد.
به ذهنش رسيد كه توي خوابگاه پيج کنند، هرکس دوست دارد براي شهدا کار کند، بيايد.
نيم ساعت بعد، نمازخانه پُر از دانشجو بود.
8)
باز هم يکي با قلمموهايش ورميرفت، يکي خط مينوشت، يکي مقوا ميبريد، يکي هم آن گوشه داشت قرآن ميخواند. يادم آمد که کار براي خدا خستگي ندارد.
9)
وقتي ديدمش، کلي جا خوردم. قبلاً هم ديده بودمش، نگهبان در ورودي دانشگاه بود. روز تدفين شهدا با همان لباس فرم آبياش آمده بود و ميکروفون به دست، مداحي ميکرد. چهقدر هم صدايش به دل مينشست. از دل برآمده بود که دلنشين ميشد.
(10)
قرار شده بود براي تزئين داربستها شمشاد بخرند. تمام شهر را زير و رو کردند، گران بود. بالاخره همان شمشادي را که توي شهرکرد کمتر از دهميليون تومان نميدادند، توانستند از اصفهان فقط با چهارصدهزار تومان بخرند؛ امان از نبود نظارت.
(11)
خيلي خسته بود، خسته اش کرده بودند. از همان روز اول که وارد تيم دانشجويي تدفين شد، همة برنامه هاي جنبي و تفريحاتش را، و اصلاً همة کارهاي غير ضرورياش را به خاطر تدفين کنار گذاشته بود. از طرفي توي جلسات با مسئولان استان و دانشگاه، نمي توانست بي نظمي، ندانم کاري و کم گذاشتن ها را تحمل کند. همين بود که بالاخره يک روز از جلسة ستاد تدفين انداختندش بيرون و عذرش را خواستند!
(12)
چند شبي بود که درست نخوابيده بودند. امشب هم بايد بيدار ميماندند تا مطمئن شوند كه همة کارها درست انجام خواهد شد. نزديکيهاي ساعت سه بود که خوابشان گرفت؛ همانجا، روي بنرهايي که هنوز نصب نشده بودند، زير آسمان خدا.
(13)
وقتي تابوتها را آوردند توي سالن و گفتند چفيههايتان را تبرک کنيد، ديگر کسي حواسش به او نبود. عکسهاي برنامة آن شب را که نگاه ميکردم، توجهم را جلب کرد. ايستاده بود وسط جمعيتي که ميآمدند، چفيهشان را تبرک ميکردند و ميرفتند، شانه به شانه بقيه.
بسته فرهنگياش را به دست چپش داده بود و چفية تبرک شدهاش را با دست راست محکم گذاشته بود روي سينهاش. پهناي صورتش پر از اشک بود و انگار حواسش به اطراف نبود؛ انگار نه انگار که او رئيس دانشگاه است.
(14)
ده روز، پشت سر هم شمارة همراه حاج «سعيد حداديان» را ميگرفت، اما کسي جواب نميداد. حتي آشنايان هم نتوانستند حاجي را پيدا کنند. دلش گرفت.
روز دهم، همينطور که گوشي توي دستش بود، به «حاج همت» گله کرد: «خوب کار زن و بچة خودت را راه مياندازي، اما کار ما را... خيلي خوش معرفتي!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدايي از آن طرف خط، به خود آوردش. چشمهايش خيس شد، همسر حاج سعيد بود.
(15)
سردرگم بودم. هنوز نتوانسته يا نخواسته بودم که تکليف پوششم را براي هميشه روشن کنم. آخر اردوي جنوب، مسئول اتوبوس يک دسته نامه جلويم گرفت و گفت:« اين نامهها ازطرف شهداست، سوغاتي سفره. نيت کن و يکي را بردار.»
دستم لرزيد. ياد سردرگميهاي اين چند وقت افتادم و نامه را باز کردم: «بگذار تنها برايت بگويم که سرخي خون ما به پاي سياهي حجاب خواهران مسلمانمان ريخته شده، مبادا سرخي خونمان رنگ ببازد؟»
نامه را که بستم، تصميمم را گرفته بودم.1
(16)
دکور را سپرده بودند به او. فقط چند روز تا يادوارة شهداي گمنام مانده بود و دستش خالي خالي بود. انگار فکرش قفل شده بود. نصف شب نشست و با حاج «حسين» درد و دل کرد: «من ديگر خسته شدم، اصلاً دکور با تو، تا صبح برسانش.»
صبح، بالاخره يک طرح رسيد و او هم معطل نماند، اما شب يادواره شک کرد، گفت:«حاجي! اگر طرح کار شماست، يك نشاني از خودت بفرست.»
بچهها داشتند به هرکسي يک هدية فرهنگي ميدادند، مال او يک کتاب درمورد شهيد حاج «حسين خرازي» بود.
(17)
وقتي سفارش را گرفت، پنجهزار تومان هم بيعانه خواست، قرار بود براي دکور يک تابلو بکشد.
سفارش را که آورد براي تحويل، نگاهي به دکور کرد و پرسيد: «برنامهتون چيه؟»
- يادوارة شهداي گمنام.
کمي اين پا و آن پا کرد: «ميشه ما هم بيايم؟»
- خواهش ميکنم، تشريف بياوريد!
پيش از آنکه دستمزدش را بدهم، دست کرد توي جيبش، پنج تا هزاري در آورد و گفت: «اين هم بيعانهتان!»
و رفت.
(18)
- متأسفم! ديگر فرصت اين که پروژهات را بررسي کنم، ندارم.
حرفهاي استاد توي گوشش زنگ ميزد که چشمش به قبرهاي خالي شهدا افتاد. اشک روي گونهاش سُر خورد.
- پاياننامهام معطل اين قضيه است. خدايا! به اين مزار خالي شهدا مشکلم را حل کن.
صبح با دلهره به استادش زنگ زد. استاد گفت: «تا صبح بيدار ماندم و کارت را انجام دادم.»
(19)
بعد از تدفين شهدا، مردم هجوم آوردند و هرچيزي را که ميشد از آن تبرک گرفت، بردند. پرچمها هم همگي کنده شده بودند، بهجز آنکه مثل علم مانده بود روي معراج؛ پرچم «يا ابالفضل(ع)».
(20)
وقتي به چند تا سنگ سفيد و گلدانهاي شکسته شمعداني نگاه ميکرد، از خودش خجالت ميکشيد. يک هفته اي ميشد که وضعيت تغيير نکرده بود. آن روز تصميم گرفت برود پيش رئيس دانشگاه و از وضع موجود مزار شهدا شکايت کند. بعد از نماز ظهر، وقتي داشت از پنجرة مسجد، معراج شهدا را نگاه ميکرد، ناخودآگاه مفاتيحش را برداشت و يک زيارت حضرت زهرا(س) نذر حل اين مسأله کرد. جملة آخر زيارت را که خواند، حاجآقا هم شروع به صحبت کرد: «از آنجا که ممکن است بعضي از شما، از وضعيت موجود مزار شهدا ناراضي باشيد، بايد بگويم که ما در پي ساخت بهترين مقبره هستيم...»
ديگر حرف هاي حاجآقا را نمي شنيد.
(21)
روز تدفين شهدا از شلوغترين روزهاي شهرکرد بود. چندهزار نفر، مرد، زن، پير، جوان، باسواد و بيسواد، همه و همه آمده بودند براي تدفين شهدا. اين وسط، يک عده هم انگار سرشان را کرده بودند زير برف. آن بالا، توي تِراس خوابگاه آقايان، با شلوارک و رکابي ايستاده بودند و مردم را تماشا ميکردند. همان چند نفر...
(22)
رانندة تاکسياي بود که با آن سخنران را آورديم. نميخواست تند برود، اما ما آن قدر اصرار کرديم که آخرش تسليم شد و نتيجهاش شد سيهزار تومان جريمه.
تا خود دانشگاه به اين فکر ميکرديم که حالا با اين يکي چه کنيم؟ ما که آنقدر پول همراهمان نبود. وقتي سخنران پياده شد، نگذاشت دستم برود توي جيبم؛ حتي پول کرايهاش را هم نگرفت، گفت: «مهمان شهدا!»
(23)
- آاااخ!
يک لحظه همه جا تاريک شد و با سر افتادم روي زمين. مشت ها و لگدها بود که از هر طرف مي آمد. رفقا بودند، مي خواستند خستگي يک روز کار در آشپزخانه و دو ديگ شله زرد پختن را از تنم بيرون كنند!
بعدش نوبت «زهرا» بود، بعد از او هم «نگار». يکي يکي که به حسابمان رسيدند، راهي معراج شدند. شام سوم شهدا بود...
(24)
نشسته بودند توي نمازخانة خوابگاه و با چشمهاي خوابسوزشان برنجهاي شلهزرد فردا را پاک ميکردند. انگار نه انگار که ساعت از نيمهشب هم گذشته، انگار نه انگار که کسي از آنها انتظاري ندارد، انگار نه انگار که ناظمهاي خوابگاه هستند.
(25)
همه شان بچههاي تشکيلاتي بودند، کارکرده بودند، با اين همه، دل مسئولشان آرام نميگرفت.
- مگر ميشود اين بچههاي دو آتيشه که چند هفته است براي آمدن شهدا بالبال ميزنند، وسط مراسم سر جايشان بايستند و نيايند توي معراج؟»
همين فکر، از صبح روز تدفين، آزارش داده بود. مراسم که تمام شد، ايمانش به بچهها کامل شد. بچههاي انتظامات دور معراج، به اندازة يک نگاه کردن هم رويشان را برنگردانده بودند.
(26)
معجزه ميتواند شنيدن جملهاي باشد که شايد هزاران بار آن را شنيده باشي. خودش ميگفت، معجزه است، معجزه ي شهداي گمنام يا شايد شهيد «برونسي».
- خدايا! اگر ميدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب ميرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.2
از فردا در برابر چشمان بهتزدة خانواده و حتي دوستانش چادر سر ميکرد. او ميخواست؛ شهدا هم خواستند.
(27)
دو ساعتي تا شروع مراسم مانده بود، ولي پيرمرد آرام و قرار نداشت.
با اينكه پسرش قول داده بود برساندش، لباس هايش را پوشيد و توي خلوتي خيابان هاي يک روز تعطيل، زد به راه. همة راه را پياده رفت و پياده هم برگشت، اما خوشحال بود که به تمام مراسم رسيده است؛ حتي به قيمت آن که همان شب کارش به بيمارستان بکشد.
(28)
تا پيش از اين حسابي احترام خودش را داشت، احترام بقيه را هم. چند روزي بود که بعضي کارها عقب، جلو ميشد، بعضي کارها هم روي هوا مانده بود.
خيليها عادت دارند وقتي مقصر پيدا نميشود، به يک نفر غرولند کنند. حالا او شده بود سپر بلا. غرورش را ناديده گرفته بود، براي آن که غمي روي دل کسي نماند.
(29)
قرار نبود توي معراج شلوغ شود. قرار بود فقط يک عدة خاص بيايند بالا و اعمال تدفين را انجام دهند؛ براي همين يک صف از بچهها دور تا دور معراج را گرفته بودند.
صبح تدفين، چهار نفري نشسته بودند سر سفره و تا ميتوانستند، ميخوردند؛ مربا، خامه، خرما.
داشت آخرين لقمهها را ميگذاشت توي دهانش که دوباره کليد کرد روي رفيقش: «اي بابا! خُب بيا يك لقمه بزن ديگر. تا ظهر از پا ميافتيها. اينها که ميبيني، همه توي سلف صبحانه خوردهاند.»
آنقدر گفت تا بالاخره دهان رفيقش را باز کرد: «تو مطمئني همة اينها صبحانه خوردهاند؟ بچهها همه روزهاند.»
(31)
ايستاده بودم روي يکي از ماشينهاي حمل شهدا و جمعيت را هدايت ميکردم.
- آقايان از اين طرف بروند. حاج خانم! لطفاً از اين ور.
حسابي شلوغ بود ومن هم حواسم به هدايت کردن جمعيت که يک دفعه از بالاي ماشين افتادم پايين؛ دراز به دراز. تا آمدم به خودم بجنبم، پيرزني آمد بالاي سرم و شروع کرد داد و بيداد کردن: «مگر تو وکيل، وصي شهدايي؟! چرا نمي گذاري مردم زيارتشان را بکنند؟ بار آخرت باشد ها!»
من را مي گويي؟ مات مانده بودم؛ حتي نمي دانستم چهطور از آن بالا افتادم پايين. اطرافم که کمي خلوت شد، بچهها از خنده روده بر شدند. نگو پيرزن خودش مرا از آن بالا انداخته بود!
32)
با اينكه تدفين شهدا در دانشگاه آنها نبود، تمام دوستانش را جمع کرد تا با هم براي تدفين شهدا بروند. ميخواست آن قدر دور شهدا شلوغ باشد که نبود مادران و خواهرانشان را حس نکنند. با حال خاصي دنبال تابوتها ميرفت، جمعيت را ميشکافت و اشک ميريخت. يک لحظه نفهميد چه شد که موج جمعيت انداختش زير دست و پا. هرچه تلاش کرد بلند شود، بيفايده بود. ديگر داشت نفسش بند ميآمد که خانمي دستش را گرفت و بلندش کرد.
دوستش ميگفت: «اجلت نرسيده بود.»
دلم اما گفت:
«هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد.»
33)
از دانشکده که بيرون آمدم، چشمم به پرچمها و بنرهاي شهدا افتاد. دلم گرفت، با خودم گفتم که روز تدفين، عزادار خوبي نبودم. توي همين فکرها بودم که چشمم به يک پارچه افتاد:
«شهيد عزادار نميخواهد، شهيد رهرو ميخواهد.»
در زندگي ما کم نيستند لحظه هايي که عادي يا غير عادي، ما را پَر مي دهند به يک جاي دور؛ جايي که انگار با همة دور بودنش، همين نزديکيهاست، جايي که با تمام وجود حسش مي کنيم، مي شناسيمش و برايمان آشناست.
مطالب پيش رو، قطرة کوچکي است از بي نهايت يک اتفاق ساده؛ يعني تدفين پنج شهيد گمنام در دانشگاه «شهرکرد.»
(1)
پس از تدفين آمده بود کنار قبرهاي خاکي شهدا و فاتحه مي خواند. دستم را زدم پشت شانه اش و گفتم: «خسته نباشي! خدايياش مديريتت عالي بود، خوب همه چيز را جمع و جور کردي.»
سرش را که بالا آورد، چشم هايش پُر از اشک بود. نگاهي به لبخند ماسيدة روي لبم کرد و گفت: «هروقت به خودم مي گفتم برنامه ريزي خوبي کردهايم و کارها خوب پيش مي روند، همه چيز به هم مي ريخت و دوباره درست مي شد. اصلاً گاهي طبق برنامه ريزي ما نبود. چهطور بگويم؟ مديريت و برنامه ريزي هم با خودشان بود...»
(2)
حرف ميزنند، استدلال ميآورند، مناظره ميکنند، طعنه ميشنوند و جوابهاي منطقي و غير منطقي؛ حتي شايد فحش. تکنفري، دونفري يا شايد سهنفري. چند ماه است يا سال که کارشان، عشقشان و زندگيشان شده همين؛ رفع شبهات تدفين.
(3)
ميخواست که کاري انجام دهد. گفتم: «حالا زياد سرمان شلوغ نيست، دوسه روز ديگر بيا.»
گفت: «مامانم زنگ زده که حتماً امشب بروم خانه. نه براي تدفين هستم، نه يادواره. تو را به خدا! ميخواهم کاري انجام بدهم.»
قيچي را دادم دستش تا مقواها را ببرد، خنديد. همينطور که مقواها را نگاه ميکرد، به زور موهايش که باد ميخورد را، هل داد زير مقنعة کوتاهش.
(4)
از بچه ها که پرسيد سوار پيکان کي شدهاند، بهش گفتند، اما باور نکرد. حالا چند ساعت بود که کارهايشان را با همان ماشين انجام ميدادند؛ آنقدر که باک پر ماشين، خالي شد.
- الو، سلام استاد! بنزين ماشينتان تمام شده، کارت سوختتان را لازم داريم!
(5)
گفت: «شهدا با برکتند.»
گفتم: «بله، البته!»
گفت: «شهدا با برکتند.»
گفتم: «البته!»
گفت: «شهدا بابرکتند.»
دهانم را که باز کردم، از جذبة نگاهش، حرف در دهانم ماسيد، نگفتم!
گفت: «شهدا بابرکتند، وقتي معنياش را فهميدي، بگو بله!»
نگاهم را از نگاهش گرفتم. چشمم به صف نماز افتاد، برگشتم. چادرش را کشيدم و با لبخند گفتم: «بله! مطمئنم که شهدا بابرکتند.»
لبخند زد. خودش فهميد که فهميدهام. تا ته مسجد صف کشيده بودند؛ صف نماز.
(6)
آرام اطراف را نگاه کرد. انگار همه مشغول کار خودشان بودند. خيالش راحت شد. چفيهاش را از زير مانتوي کوتاهش درآورد و ماليد به تابوتها. اصلاً به ظاهرش نميآمد. چفيهاش را ـ که حالا ديگر تبرک شده بود ـ دوباره گذاشت زير مانتواش؛ با گريه.
7
کلي مقوا ريخت جلويش و بُردهاي دانشگاه را شمرد.
- اين همه برد داريم که بايد براي روز تدفين آماده باشند. همين چند روز وقت هست. نيرو کم است، به بچهها فشار ميآيد.
به ذهنش رسيد كه توي خوابگاه پيج کنند، هرکس دوست دارد براي شهدا کار کند، بيايد.
نيم ساعت بعد، نمازخانه پُر از دانشجو بود.
8)
وارد نمازخانة خوابگاه که شدم، هرکس مشغول کاري بود؛ يکي با قلمموهايش ور ميرفت، يکي خط مينوشت، يکي مقوا ميبريد، يکي هم آن گوشه داشت قرآن ميخواند. بلند گفتم: «دارد ساعت دو ميشود، اگر کسي خسته است، برود و بخوابد.»
انگارکسي حرفم را نشنيد.باز هم يکي با قلمموهايش ورميرفت، يکي خط مينوشت، يکي مقوا ميبريد، يکي هم آن گوشه داشت قرآن ميخواند. يادم آمد که کار براي خدا خستگي ندارد.
9)
وقتي ديدمش، کلي جا خوردم. قبلاً هم ديده بودمش، نگهبان در ورودي دانشگاه بود. روز تدفين شهدا با همان لباس فرم آبياش آمده بود و ميکروفون به دست، مداحي ميکرد. چهقدر هم صدايش به دل مينشست. از دل برآمده بود که دلنشين ميشد.
(10)
قرار شده بود براي تزئين داربستها شمشاد بخرند. تمام شهر را زير و رو کردند، گران بود. بالاخره همان شمشادي را که توي شهرکرد کمتر از دهميليون تومان نميدادند، توانستند از اصفهان فقط با چهارصدهزار تومان بخرند؛ امان از نبود نظارت.
(11)
خيلي خسته بود، خسته اش کرده بودند. از همان روز اول که وارد تيم دانشجويي تدفين شد، همة برنامه هاي جنبي و تفريحاتش را، و اصلاً همة کارهاي غير ضرورياش را به خاطر تدفين کنار گذاشته بود. از طرفي توي جلسات با مسئولان استان و دانشگاه، نمي توانست بي نظمي، ندانم کاري و کم گذاشتن ها را تحمل کند. همين بود که بالاخره يک روز از جلسة ستاد تدفين انداختندش بيرون و عذرش را خواستند!
(12)
چند شبي بود که درست نخوابيده بودند. امشب هم بايد بيدار ميماندند تا مطمئن شوند كه همة کارها درست انجام خواهد شد. نزديکيهاي ساعت سه بود که خوابشان گرفت؛ همانجا، روي بنرهايي که هنوز نصب نشده بودند، زير آسمان خدا.
(13)
وقتي تابوتها را آوردند توي سالن و گفتند چفيههايتان را تبرک کنيد، ديگر کسي حواسش به او نبود. عکسهاي برنامة آن شب را که نگاه ميکردم، توجهم را جلب کرد. ايستاده بود وسط جمعيتي که ميآمدند، چفيهشان را تبرک ميکردند و ميرفتند، شانه به شانه بقيه.
بسته فرهنگياش را به دست چپش داده بود و چفية تبرک شدهاش را با دست راست محکم گذاشته بود روي سينهاش. پهناي صورتش پر از اشک بود و انگار حواسش به اطراف نبود؛ انگار نه انگار که او رئيس دانشگاه است.
(14)
ده روز، پشت سر هم شمارة همراه حاج «سعيد حداديان» را ميگرفت، اما کسي جواب نميداد. حتي آشنايان هم نتوانستند حاجي را پيدا کنند. دلش گرفت.
روز دهم، همينطور که گوشي توي دستش بود، به «حاج همت» گله کرد: «خوب کار زن و بچة خودت را راه مياندازي، اما کار ما را... خيلي خوش معرفتي!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدايي از آن طرف خط، به خود آوردش. چشمهايش خيس شد، همسر حاج سعيد بود.
(15)
سردرگم بودم. هنوز نتوانسته يا نخواسته بودم که تکليف پوششم را براي هميشه روشن کنم. آخر اردوي جنوب، مسئول اتوبوس يک دسته نامه جلويم گرفت و گفت:« اين نامهها ازطرف شهداست، سوغاتي سفره. نيت کن و يکي را بردار.»
دستم لرزيد. ياد سردرگميهاي اين چند وقت افتادم و نامه را باز کردم: «بگذار تنها برايت بگويم که سرخي خون ما به پاي سياهي حجاب خواهران مسلمانمان ريخته شده، مبادا سرخي خونمان رنگ ببازد؟»
نامه را که بستم، تصميمم را گرفته بودم.1
(16)
دکور را سپرده بودند به او. فقط چند روز تا يادوارة شهداي گمنام مانده بود و دستش خالي خالي بود. انگار فکرش قفل شده بود. نصف شب نشست و با حاج «حسين» درد و دل کرد: «من ديگر خسته شدم، اصلاً دکور با تو، تا صبح برسانش.»
صبح، بالاخره يک طرح رسيد و او هم معطل نماند، اما شب يادواره شک کرد، گفت:«حاجي! اگر طرح کار شماست، يك نشاني از خودت بفرست.»
بچهها داشتند به هرکسي يک هدية فرهنگي ميدادند، مال او يک کتاب درمورد شهيد حاج «حسين خرازي» بود.
(17)
وقتي سفارش را گرفت، پنجهزار تومان هم بيعانه خواست، قرار بود براي دکور يک تابلو بکشد.
سفارش را که آورد براي تحويل، نگاهي به دکور کرد و پرسيد: «برنامهتون چيه؟»
- يادوارة شهداي گمنام.
کمي اين پا و آن پا کرد: «ميشه ما هم بيايم؟»
- خواهش ميکنم، تشريف بياوريد!
پيش از آنکه دستمزدش را بدهم، دست کرد توي جيبش، پنج تا هزاري در آورد و گفت: «اين هم بيعانهتان!»
و رفت.
(18)
- متأسفم! ديگر فرصت اين که پروژهات را بررسي کنم، ندارم.
حرفهاي استاد توي گوشش زنگ ميزد که چشمش به قبرهاي خالي شهدا افتاد. اشک روي گونهاش سُر خورد.
- پاياننامهام معطل اين قضيه است. خدايا! به اين مزار خالي شهدا مشکلم را حل کن.
صبح با دلهره به استادش زنگ زد. استاد گفت: «تا صبح بيدار ماندم و کارت را انجام دادم.»
(19)
بعد از تدفين شهدا، مردم هجوم آوردند و هرچيزي را که ميشد از آن تبرک گرفت، بردند. پرچمها هم همگي کنده شده بودند، بهجز آنکه مثل علم مانده بود روي معراج؛ پرچم «يا ابالفضل(ع)».
(20)
وقتي به چند تا سنگ سفيد و گلدانهاي شکسته شمعداني نگاه ميکرد، از خودش خجالت ميکشيد. يک هفته اي ميشد که وضعيت تغيير نکرده بود. آن روز تصميم گرفت برود پيش رئيس دانشگاه و از وضع موجود مزار شهدا شکايت کند. بعد از نماز ظهر، وقتي داشت از پنجرة مسجد، معراج شهدا را نگاه ميکرد، ناخودآگاه مفاتيحش را برداشت و يک زيارت حضرت زهرا(س) نذر حل اين مسأله کرد. جملة آخر زيارت را که خواند، حاجآقا هم شروع به صحبت کرد: «از آنجا که ممکن است بعضي از شما، از وضعيت موجود مزار شهدا ناراضي باشيد، بايد بگويم که ما در پي ساخت بهترين مقبره هستيم...»
ديگر حرف هاي حاجآقا را نمي شنيد.
(21)
روز تدفين شهدا از شلوغترين روزهاي شهرکرد بود. چندهزار نفر، مرد، زن، پير، جوان، باسواد و بيسواد، همه و همه آمده بودند براي تدفين شهدا. اين وسط، يک عده هم انگار سرشان را کرده بودند زير برف. آن بالا، توي تِراس خوابگاه آقايان، با شلوارک و رکابي ايستاده بودند و مردم را تماشا ميکردند. همان چند نفر...
(22)
رانندة تاکسياي بود که با آن سخنران را آورديم. نميخواست تند برود، اما ما آن قدر اصرار کرديم که آخرش تسليم شد و نتيجهاش شد سيهزار تومان جريمه.
تا خود دانشگاه به اين فکر ميکرديم که حالا با اين يکي چه کنيم؟ ما که آنقدر پول همراهمان نبود. وقتي سخنران پياده شد، نگذاشت دستم برود توي جيبم؛ حتي پول کرايهاش را هم نگرفت، گفت: «مهمان شهدا!»
(23)
- آاااخ!
يک لحظه همه جا تاريک شد و با سر افتادم روي زمين. مشت ها و لگدها بود که از هر طرف مي آمد. رفقا بودند، مي خواستند خستگي يک روز کار در آشپزخانه و دو ديگ شله زرد پختن را از تنم بيرون كنند!
بعدش نوبت «زهرا» بود، بعد از او هم «نگار». يکي يکي که به حسابمان رسيدند، راهي معراج شدند. شام سوم شهدا بود...
(24)
نشسته بودند توي نمازخانة خوابگاه و با چشمهاي خوابسوزشان برنجهاي شلهزرد فردا را پاک ميکردند. انگار نه انگار که ساعت از نيمهشب هم گذشته، انگار نه انگار که کسي از آنها انتظاري ندارد، انگار نه انگار که ناظمهاي خوابگاه هستند.
(25)
همه شان بچههاي تشکيلاتي بودند، کارکرده بودند، با اين همه، دل مسئولشان آرام نميگرفت.
- مگر ميشود اين بچههاي دو آتيشه که چند هفته است براي آمدن شهدا بالبال ميزنند، وسط مراسم سر جايشان بايستند و نيايند توي معراج؟»
همين فکر، از صبح روز تدفين، آزارش داده بود. مراسم که تمام شد، ايمانش به بچهها کامل شد. بچههاي انتظامات دور معراج، به اندازة يک نگاه کردن هم رويشان را برنگردانده بودند.
(26)
معجزه ميتواند شنيدن جملهاي باشد که شايد هزاران بار آن را شنيده باشي. خودش ميگفت، معجزه است، معجزه ي شهداي گمنام يا شايد شهيد «برونسي».
- خدايا! اگر ميدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب ميرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند.2
از فردا در برابر چشمان بهتزدة خانواده و حتي دوستانش چادر سر ميکرد. او ميخواست؛ شهدا هم خواستند.
(27)
دو ساعتي تا شروع مراسم مانده بود، ولي پيرمرد آرام و قرار نداشت.
با اينكه پسرش قول داده بود برساندش، لباس هايش را پوشيد و توي خلوتي خيابان هاي يک روز تعطيل، زد به راه. همة راه را پياده رفت و پياده هم برگشت، اما خوشحال بود که به تمام مراسم رسيده است؛ حتي به قيمت آن که همان شب کارش به بيمارستان بکشد.
(28)
تا پيش از اين حسابي احترام خودش را داشت، احترام بقيه را هم. چند روزي بود که بعضي کارها عقب، جلو ميشد، بعضي کارها هم روي هوا مانده بود.
خيليها عادت دارند وقتي مقصر پيدا نميشود، به يک نفر غرولند کنند. حالا او شده بود سپر بلا. غرورش را ناديده گرفته بود، براي آن که غمي روي دل کسي نماند.
(29)
قرار نبود توي معراج شلوغ شود. قرار بود فقط يک عدة خاص بيايند بالا و اعمال تدفين را انجام دهند؛ براي همين يک صف از بچهها دور تا دور معراج را گرفته بودند.
مراسم که شروع شد، بچههاي انتظامات، بي آنکه برايشان فرقي داشته باشد، به وظيفه شان عمل کردند؛ همين بود که حتي استاندار را هم از ورودي معراج راه ندادند و او مجبور شد از زيرميلهها برود!
(30) صبح تدفين، چهار نفري نشسته بودند سر سفره و تا ميتوانستند، ميخوردند؛ مربا، خامه، خرما.
داشت آخرين لقمهها را ميگذاشت توي دهانش که دوباره کليد کرد روي رفيقش: «اي بابا! خُب بيا يك لقمه بزن ديگر. تا ظهر از پا ميافتيها. اينها که ميبيني، همه توي سلف صبحانه خوردهاند.»
آنقدر گفت تا بالاخره دهان رفيقش را باز کرد: «تو مطمئني همة اينها صبحانه خوردهاند؟ بچهها همه روزهاند.»
(31)
ايستاده بودم روي يکي از ماشينهاي حمل شهدا و جمعيت را هدايت ميکردم.
- آقايان از اين طرف بروند. حاج خانم! لطفاً از اين ور.
حسابي شلوغ بود ومن هم حواسم به هدايت کردن جمعيت که يک دفعه از بالاي ماشين افتادم پايين؛ دراز به دراز. تا آمدم به خودم بجنبم، پيرزني آمد بالاي سرم و شروع کرد داد و بيداد کردن: «مگر تو وکيل، وصي شهدايي؟! چرا نمي گذاري مردم زيارتشان را بکنند؟ بار آخرت باشد ها!»
من را مي گويي؟ مات مانده بودم؛ حتي نمي دانستم چهطور از آن بالا افتادم پايين. اطرافم که کمي خلوت شد، بچهها از خنده روده بر شدند. نگو پيرزن خودش مرا از آن بالا انداخته بود!
32)
با اينكه تدفين شهدا در دانشگاه آنها نبود، تمام دوستانش را جمع کرد تا با هم براي تدفين شهدا بروند. ميخواست آن قدر دور شهدا شلوغ باشد که نبود مادران و خواهرانشان را حس نکنند. با حال خاصي دنبال تابوتها ميرفت، جمعيت را ميشکافت و اشک ميريخت. يک لحظه نفهميد چه شد که موج جمعيت انداختش زير دست و پا. هرچه تلاش کرد بلند شود، بيفايده بود. ديگر داشت نفسش بند ميآمد که خانمي دستش را گرفت و بلندش کرد.
دوستش ميگفت: «اجلت نرسيده بود.»
دلم اما گفت:
«هر آنکه جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد.»
33)
از دانشکده که بيرون آمدم، چشمم به پرچمها و بنرهاي شهدا افتاد. دلم گرفت، با خودم گفتم که روز تدفين، عزادار خوبي نبودم. توي همين فکرها بودم که چشمم به يک پارچه افتاد:
«شهيد عزادار نميخواهد، شهيد رهرو ميخواهد.»
پينوشتها:
(1) در اردوي راهيان نور که پيش از تدفين انجام شد، بر اساس يک طرح فرهنگي، تعدادي نامه، با 24 محتواي متفاوت و الهام گيري از وصيت نامة شهدا نوشته شد و به صورت تصادفي در اختيار دانشجويان قرار گرفت.
(2) از جملات شهيد سرافراز، «عبدالحسين برونسي».
/ج