نویسنده:فرزان سجودى
چکیده
نقد تامل برانگیز دریدا بر دیدگاههاى هوسرل دربارهى زبان گفتار و پدیدهها و همچنین نقد او بر نظریهى زبانشناسى ساختگراى سوسورى در باب گراماتولوژى، اساس شکلگیرى نظریهاى زبانى است که شاید بتوان آن را نظریهى زبانى پساساختگرا خواند. در این مقاله از یکسویه شرح موجز دیدگاههاى هوسرل به مثابهى فیلسوفى خردگرا خواهیم پرداخت و سپس به رویکرد ساختارگرایانهى سوسور نسبت به زبان که به اعتقاد بسیارى به لحاظ فلسفى تداوم و تحول فلسفهى متافیزیک است، اشاره خواهیم کرد.سرانجام به رویکرد پساساختگرایانه نسبت به زبان نگاهى انتقادى خواهیم داشت و به خصوص با بررسى مفهوم »انتشار« مىکوشیم نشان دهیم که چگونه روابط همنشینى و تأثیر همنشینى نشانهها در ناایستایى معناى آنها به نفع خوانشى کماکان متافیزیکى، خوانش مبتنى بر تداعىهاى نشانههاى منفرد، کنار گذاشته شده است.
کلیدواژه: زبانشناسى، ساختگرایى، پساساختگرا، فلسفهى متافیزیک
مقدمه
از نظریهى نامگذارى افلاطون گرفته تا مباحثى که سوسور در مورد نشانهى زبانى و دلالت مطرح مىکند، همچنین از تحولاتى که پساساختگرایى نام گرفته و دیدگاههاى دریدا آنها را نمایندگى مىکند، همه معرف مسئلهاى اساسى است: مسئلهى رابطهى بین زبان و جهان و یا بهتر بگوییم زبان و شناخت جهان؛ در این میان پاسخهاى داده شده، جملگى کوششهایى بوده است براى تبیین آنکه چطور زبان - که یک نظام بازنمودى است - امکان ارتباط بین انسانها دربارهى جهان و رویدادهاى آن را فراهم مىکند، بار دلالى خود را از کجا به دست مىآورد و چگونه چیزى [یعنى نشانهاى] به چیزى دیگر [به مفهوم عام کلمه، که شامل احساس، عواطف، خیال و مشابه آن نیز مىشود] دلالت مىکند و مخاطب یا دریافت کننده متوجه واقعیت دلالت مىشود حتى اگر به مدلولى قطعى دست نیابد. در این مقاله کوشش شده است شرحى از دیدگاههاى سوسور دربارهى دلالت، نظریات پیرس و سرانجام تحول این دیدگاهها در پساساختگرایى، به خصوص در نظریات دریدا ارائه شود، شاید تا حدى به روشنگرى بخشى از تحولات نظرى معاصر در حوزهى مفاهیم بنیادى نشانهشناسى از جمله نشانه، دال، مدلول و دلالت بینجامد.سوسور: نشانهشناسى ساختگرا
در مورد سوسور و دیدگاههاى او دربارهى نشانه و دلالت، امروز دیگر به فارسى نیز مطالب بسیارى وجود دارد و ما در اینجا قصد تکرار آن مطالب را نداریم؛ ولى وقتى بررسى تطبیقى دیدگاه سوسور و دریدا مطرح مىشود طرح برخى از آن مطالب با تکیه بر برخى جنبههاى نظریهى نشانهشناسى ساختگراى سوسورى، به نظر ضرورى مىرسد.نخست باید این نکته را یادآور شوم که به نظر مىرسد برخلاف نظر برخى نویسندگان معاصر زبانشناسى سوسورى [و در نتیجه نشانهشناسىاى که در سر مىپروراند و مبانى بنیادى آن را معرفى کرده است] نه زبانشناسى [و همچنین نشانهشناسى] نشانه بنیاد، بلکه زبانشناسى [نشانهشناسى] نظام بنیاد است. این نکتهى مهمى است که بىتوجهى به آن مىتواند چنین مبحثى را در مسیرى کاملا متفاوت به پیش ببرد. براى نمونه اجازه بدهید نگاهى بیندازیم به دیدگاههاى یکى از نویسندگانى که نظریهى سوسور را زبانشناسى نشانه بنیاد (sign oriented) معرفى مىکند. یشایى توبین (Yishai Tobin) در کتاب نشانهشناسى و زبانشناسى )1990( بخشى را به طرح موضوع رویکرد نشانه بنیاد اختصاص داده است )توبین 1990: 19 - 13(. او در ابتداى این بحث مىنویسد »این کتاب مىکوشد شرایط شناخت بهتر دوسوسور و نشانهى زبانى را براى آن زبانشناسان و دانشجویانى فراهم کند که شاید طبیعتا و بىهیچ تردیدى گمان کنند زبان مجموعهاى از جملهها، یا »پاره گفتارها«، یا »کنشهاى گفتارى« است؛ تعاریفى که مفهوم سوسورى نشانهى زبانى در حکم واحد بنیادى یا تنها واحد تحلیلى زبانى را نادیده گرفته یا به کلى کنار گذاشتهاند« )همان، 13( [تاکید از من است]. و در چند پاراگراف بعد مىنویسند:
در هر حال، وجه مشترک همهى آنانى که [... اعم از دستوریان گشتارى و کاربردشناسان زبان...] یا سوسور را نادیده مىگیرند و یا او را رد مىکنند این است که نشانهى زبانى را نادیده مىگیرند و توجه خود را بر »جمله«، »پاره گفتار« یا »کنش گفتارى« معطوف مىکنند و این موارد را واحد اصلى تحلیلهاى خود قرار مىدهند )همان، 14(.
این در حالى است که سوسور تاکید مىکند که:
... اشتباه بزرگى است اگر نشانه را صرفا ترکیبى از صدایى به خصوص با مفهومى به خصوص بدانیم. اگر نشانه را فقط حاصل این ترکیب بدانیم آن را منفرد تلقى کردهایم و از نظامى که به آن تعلق دارد جدایش کردهایم. یعنى به عبارتى پذیرفتهایم که مىتوان از نشانههاى منفرد شروع کرد و نظام را با کنار هم قرار دادن آن نشانهها ساخت. در حالى که بالعکس، نظام به مثابهى یک کل همگن و واحد، نقطهى آغاز است و از آنجاست که مىتوان از طریق روندى تحلیلى، اجزاء و عناصر سازندهاش را شناخت )سوسور 1983: 163 ; 112 ترجمهى فارسى(.مىبینیم که براى سوسور نشانهى منفرد معنى ندارد، اصل و نقطهى آغاز نظام است، نشانه بیرون از نظام هیچ نیست، حیات نشانه، وابسته به حیات نظامى است که به آن ارزش مىبخشد و نشانه فقط مفهومى تحلیلى است. توجه به این که زبانشناسى [و همچنین نشانهشناسى] سوسورى نظام بنیاد است و نه نشانه بنیاد، در بررسى مفاهیم دلالت و ارزش در مکتب فکرى سوسور از اهمیت بسزایى برخوردار است.
حال اجازه بدهید دو مفهوم مهم را در نظریهى سوسور معرفى کنیم: نخست مفهوم دلالت و دوم مفهوم ارزش. تصور هیچ یک از این دو مفهوم بدون عنایت به دیگرى ممکن نیست. دلالت رابطهاى ایجابى است که بین دال و مدلول برقرار است. مىدانیم که سوسور نشانهى زبانى را متشکل از یک دال )تصور صوتى( و یک مدلول )تصور مفهومى( مىداند و رابطهى بین این دو را که به نشانه، هستى و انسجام مىبخشد دلالت مىنامد. وقتى از دلالت سخن گفته مىشود مقصود رابطهى بین دال و مدلول است که ایجابى است. سوسور مىنویسد »اگرچه معنى [مدلول] و صورت [دال] هر یک به طور جداگانه صرفا افتراقى و منفى [سلبى] اند، [یعنى دالها نسبت به هم و مدلولها نسبت به هم رابطهى افتراقى [یا تمایزى] دارند] ترکیب آنها رویدادى مثبت [ایجابى] خواهد بود )سوسور 1378: 173(. از طرف دیگر مفهوم ارزش، وابسته به رابطهى یک نشانه )که مفهومى ترکیبى است از دال و مدلول( با نشانههاى دیگر است؛ به عبارت دیگر هر نشانه ارزش خود را از جایگاه خود در درون نظام به دست مىآورد. »مفاهیم... به گونهاى اثباتى و ایجابى و به موجب محتوایشان تعریف نمىشوند، بلکه به گونهاى سلبى و از طریق تقابل با دیگر اجزاى همان نظام ارزش مىیابند. آنچه مشخص کنندهى هر نشانه است، به بیان دقیق، بودن آن چیزى است که نشانههاى دیگر نیستند« )سوسور 1983: 115؛ فارسى 168(. به این ترتیب با دو رابطه در نظام زبان روبهرو هستیم یکى رابطهاى ایجابى که درون نشانه، بین دال و مدلول برقرار است و دیگرى رابطهاى سلبى که بین نشانهها و در درون نظام عمل مىکند؛ رابطهى اول را اصطلاحا دلالت نامیدهاند و رابطهى دوم، رابطهى افتراقى مولد ارزش نشانه است. اما توجه به این نکته بسیار مهم است که شرط وقوع دلالت یعنى وجه ایجابى، نخست یافتن ارزش به واسطهى وجه سلبى است )براى اطلاع بیشتر نک: سجودى 1382: 29 - 22(.
حال به نظر مىرسد مفهوم دلالت در نظام فکرى سوسور کم و بیش روشن شده باشد. دلالت رابطهاى ایجابى است که بین دال و مدلول برقرار است در حالى که ارزش وابسته به رابطهى سلبى و افتراقى بین نشانهها با یکدیگر در کلیت نظام است و از آنجا که گفتیم نطام اولى است و نشانه مفهومى تحلیلى است، پس نظام زبان بر اساس رابطهى افتراقى بین نشانهها به آنها معنى مىدهد. از طرف دیگر واقعیت این است که به اعتقاد سوسور مفاهیم دال و مدلول نیز صرفا مفاهیمى تحلیلىاند و به هیچ وجه نمىتوان نشانه را جز در کلیت آن متصور شد. »نشانهى زبانى جوهرى [هستىاى] ذهنى با دو رویه است... این دو عنصر کاملا به هم پیوستهاند و یکى دیگرى را به یاد مىآورد« )سوسور 1378: 97(. او دو روى نشانه را همچون دو روى یک کاغذ مىداند. هرگز نمىتوان یک برگ کاغذ را با یک رو متصور شد. پس سرانجام نشانهى زبانى، وقتى تحقق عینى پیدا مىکند، صوتى است )یا کلمهى نوشته شدهاى است( که ظاهرا عینیت یافتهى تصور صوتى )مدلول( است اما براى آن که نشانهباشد باید مدلول یا مفهوم منتسب به آن صورت را در دل خود داشته باشد، در غیر این صورت صوت از نوع صوت غیر دلالتگر خواهد بود. یادآور مىشویم که در نظریهى سوسور، نشانه و همچنین دو وجه آن، دال و مدلول، مفاهیمى انتزاعىاند که در یک نظام انتزاعى یعنى لانگ )نظام زبان( و در تقابل با دیگر نشانهها وجود دارند و نظام زبان انتزاعى، اجتماعى و پیشینى است. »زبان در جوهر خود به هیچ وجه آوایى نیست، بلکه اثیرى و انتزاعى است و نه از طریق جوهر مادیش بلکه تنها به خاطر تفاوتهایى ساخته شده است که تصور صوتى، آن را از بقیهى تصورهاى صوتى جدا مىکند )همان، 171(. حال دو سؤال پیش مىآید: نخست این که مدلول تصور مفهومى، رویهى جدایى ناپذیر از دال و بخشى از نشانهى زبانى است به واقع یعنى چه؛ مدلول در واقع چیست؟ و دوم آن که در الگوى سوسورى رابطهى بین زبان و جهان چگونه است؟
در پاسخ به سؤال نخست باید گفت به نظر مىرسد مدلول مفهومى متافیزیکى باشد، مفهومى که هست تا دال را در فرآیند دلالت به آرامش برساند. دال بدون تصور مدلول رهاست؛ فاعلى است که میل به فعلش ارضا نشده است و همیشه انرژى فاعلى خود را داراست، مدلول لازم است تا در حکم مفعول این انرژى فاعلى را در کنش دلالت تخلیه کند و به آرامش برساند. از همین روست که نظام زبان از دید سوسور نظامى همزمانى و بسته است، بعد زمان ندارد و دالها در آن در هر برش زمانى مدلولى را ثابت و قطعى با خود حمل مىکنند و در تقابلى همزمانى با دیگر نشانههاى زبانى در کلیت نظام زبان معنا )ارزش( مىیابند. دال به مدلول دلالت ایجابى دارد و کلیتى تفکیک ناپذیر به نام نشانه را مىسازد که در یک نظام همزمان بسته در تقابل با دیگر نشانههاى زبان ارزش مىیابد، و این کلیت ذهنى و انتزاعى است و پیوسته در برش همزمانى در تعادل و ایستایى قرار دارد. این تعادل، ناشى از عملکرد مهار کنندهى دلالت )دال به مدلول( در نظام فکرى سوسور است. در بحث دلالت از دیدگاه دریدا به این موضوع بازخواهیم گشت.
اما پرسش دوم؛ چه رابطهاى بین این نظام و جهان وجود دارد. سوسور دربارهى رابطهى بین اندیشه و زبان مىنویسد:
نقش ویژهى زبان در برابر اندیشه، آفرینش ابزارى آوایى و مادى براى بیان اندیشهها نیست، بلکه ایجاد واسطهاى میان اندیشه و آواست، در شرایطى که همبستگى میان آنها الزاما به مرزبندى متقابل واحدها بینجامد. اندیشه که ماهیتا آشفته و بىنظم است، تنها در فرآیند تجزیهى خود، به بیانى دقیق دست مىیابد. بنابراین در زبان نه اندیشهها صورت مادى مىیابند و نه آواها به مفاهیم ذهنى تبدیل مىشوند... هر اصطلاح زبان، یک جزء (articulus) است، که در آن اندیشهاى در قالب آوا تثبیت مىگردد و یک آوا نشانهى اندیشهاى مىشود )همان، 162(.
همانطور که از این نقلقول برمىآید سوسور به چیزى به نام اندیشه خارج از زبان معتقد نیست. او از سطح نامشخص اندیشههاى درهم تنیده و از سطح مبهم و نامعین آواها، به مثابهى دو تودهى بىشکل و ماهیتا آشفته و بىنظم سخن مىگوید و زبان را نظم دهنده و شکل دهندهى رابطهى بین اندیشه و آوا مىداند.
زبان در نزد سوسور نظامى است صورى که امکان بیان را فراهم مىکند؛ و همان طور که گفته شد اندیشه، مفهومى از پیش موجود و شفاف است که زبان ابزار بیان آن مىباشد. بدون زبان این هر دو )قلمرو اندیشه و آوا( آشفته، بىنظم و بیان ناپذیرند. نظام زبان از طریق دلالت و ارزش )که قبلا شرح داده شد( امکان شکل دادن به تودههاى بىشکل اندیشه و آوا را فراهم مىکند: اندیشه بیان شدنى مىشود و آوا دلالتگر.
همین رابطه از سویى دیگر با جهان مادى برقرار است. جهان مادى بیرون از زبان به خودى خود آشفته و بىنظم است. این جهان نیست که به زبان شکل مىدهد، چرا که جهان بىنظمتر از آن است که به نظامى منظم و دلالتگر شکل دهد. این نظام زبان است )به شرحى که رفت( که امکان طبقهبندى و شناخت جهان و سخن گفتن از آن را فراهم کند. اجازه بدهید به مثالى از خود سوسور متوسل شویم:
مىتوان دو قطار سریعالسیر »ژنو - پاریس 45 / 8 شب« را نمونه آورد که با فاصلهى 24 ساعت حرکت مىکنند. براى ما این دو، همان »قطار سریعالسیر«اند، حتى اگر احتمالا لوکوموتیو، واگنها و کارکنان این دو قطار کاملا متفاوت باشند... آنچه قطار سریعالسیر را شکل مىدهد عبارت است از ساعت حرکت، مقصد و به طور کلى تمامى شرایطى که این قطار را از قطارهاى سریعالسیر دیگر متمایز مىکند. )همان، 157(.
به عبارت دیگر »قطار سریعالسیر ژنو - پاریس 45 / 8 شب« از طریق تمایزى که با سایر قطارها دارد، یعنى جایگاه افتراقى آن در نظام کلى قطارها، ارزش و معنى پیدا مىکند و ارزش مفهومى آن وابسته به مصداق، یعنى به قطار مشخص با مجموعهى کارکنان و مسافران مشخصى که امشب یا هر شب دیگرى از پاریس به سوى ژنو مىرود، نیست. سوسور مثال دیگرى نیز از شطرنج مىآورد که مؤید این واقعیت است که نشانهها ارزش خود را به شکلى افتراقى از یک نظام انتزاعى صورى مىگیرند و رابطهاى بین این ارزش و مصداق بیرونى آن نشانه نیست. سوسور مىنویسد:
مقایسهاى دیگر با بازى شطرنج مسئله را روشن خواهد کرد. مهرهى »اسب« را در نظر بگیریم، آیا این مهره به تنهایى عنصرى در بازى است؟ مسلما نه، زیرا صرفا در جوهر مادى خود و خارج از خانههاى شطرنج و سایر شرایط بازى، براى شطرنجباز نمودار چیزى نیست و تنها زمانى به عنصر واقعى و ملموس بازى مبدل مىشود که ارزش خود را دربرگیرد و در جلد آن فرو رود. فرض کنیم که در جریان یک دور بازى، این مهره بشکند یا گم شود؛ آیا مىتوان مهرهى معادل دیگرى را جانشین ساخت؟ مسلما آرى؛ نه تنها یک مهرهى اسب دیگر بلکه حتى هر چیزى را که کوچکترین شباهتى با مهرهى اصلى ندارد، مىتواند همچون عنصرى »همانند« به کار رود، به شرط آنکه ارزش مهرهى اسب به آن نسبت داده شود. )همان، 159(.
همه چیز به کفایت گویاست. از یک حبهى قند مىتوان به جاى یک مهرهى اسب گم شده استفاده کرد، زیرا این واقعیت مادى جهان خارج نیست که به یک مهرهى شطرنج ارزش مىدهد بلکه این نظام شطرنج به مثابهى یک بازى است که به آن جایگاه که حال مثلا با یک حبه قند پر شده است، در تقابل با دیگر جایگاههاى آن نظام، ارزش اسب بازى را مىدهد. جهان مادى آشفته و نامنظم است. هزاران یا شاید میلیونها مهرهى اسب در دنیا وجود دارد که هم به لحاظ شکل و هم جنس با هم متفاوتند ولى همکه در نظام بازى شطرنج یک نقش بازى مىکنند، نقشى که در غیاب آنها یک حبهى قند هم ممکن است بازى کند. رابطهى بین نشانههاى زبانى و مصادیق جهان خارج نیز از همین نوع است. نشانههاى زبانى ارزش خود را از نظام زبان دریافت مىکنند و نه از واقعیت جهان خارج.
هارلند مىنویسد »از همان آغاز منطقیون ذرهگرا )اتمیست( و منطقیون اثباتگرا )پوزیتیویست( در پى مصداق Bedeutung))کلمه بودند. بدون مصداقها زبان بىمعنى تلقى مىشد. کل تدابیر اینها عبارت بود از نادیده گرفتن sign یا مدلول و ایجاد رابطهى مستقیم بین دال و آن چیز عینى به خصوص که به آن ارجاع مىشود« )هارلند 1380: 29 - 30( و در ادامه یادآور مىشود که این گروه از فلاسفهى زبان، اسم خاص را آشکارترین حالت ارتباط مستقیم بین دال و مدلول )مصداق!( مىدانستند زیرا اسامى خاص به واسطهى مفهومى عمل نمىکنند بلکه به چیزى خاص و عینى اشاره دارند؛ یعنى از دید اینها اسامى خاص زبان در آرمانىترین حالت بود زیرا دلالت از قید رابطهى ذهنى بین دال و مدلول رها و آرمان ارجاع به مصداق تحقق پیدا مىکرد. برتراند راسل، به همین قیاس معتقد بود که واژهاى چون »دریانورد« مىتواند دست کم در سطح نظرى به همهى نامهاى خاص کسانى که دریانورد بودهاند و یا دریانوردند بسط یابد و به این ترتیب زبان به آرمان تقلیل و به ارجاع مصداقى نزدیک شود و »در واقع مقولهاى کلى از معانى ادراکى را مىتوان و باید به عنوان انباشت اشارات خاص بدون معناى ادراکى بازنوشت« )هارلند 1380:30( هارلند به درستى اشاره مىکند که:
در مورد شیوهى کلى نادیده گرفتن مدلولها و ایجاد پیوند مستقیم بین دالها و مصداقها، باید گفت این شیوه فقط در صورتى پذیرفتنى است که زبان را گفتار )پارول( بدانیم. فقط وقتى زبان به واقع بر زبان جارى مىشود کلمهى سگ مىتواند بر این سگ یا آن سگ یا هر سگى اشاره داشته باشد [فقط اشاره داشته باشد یا ارجاع کند، زیرا کلمهى سگ در زبان )لانگ( ارزش خود را از تقابل با کلمات دیگر به دست آورده است و نه از ارجاع به یک واقعیت بیرونى؛ حتى در گفتار هم ممکن است شما بىآنکه هیچ سگى در پیرامون وجود داشته باشد و عمل ارجاع به مصداق صورت گیرد از سگ سخن به میان بیاورید] اما مفهوم سوسورى لانگ )نظام زبان( قلمرویى یکپارچه را ایجاد مىکند که کلمات در آن هنوز شروع به اشاره کردن )ارجاع( به چیزى نکردهاند. در زبان، کلمهى سگ چیزى بیش از وجود بالقوه و امکان وجود سگ نیست. )همان، 32(.
به عبارت دیگر اگر بنا بود نشانههاى زبانى به طریقى مصداقى معنا پیدا کنند، زبان فرومىریخت زیرا نشانهها باید قائم به خود عمل مىکردند و نه در نظام؛ در نتیجه اگر در اشاره به سگى گفته مىشد این سگ است و کلمهى سگ از این بابت ارزش )معنا( پیدا مىکرد، آنگاه به محض برخورد با سگى دیگر در جهان باید پرسیده مىشد این چیست، زیرا چیزها در عالم در بىنظمى و آشوبند و هیچ همسانى در بین آنها برقرار نیست. متقابلا این زبان است که امکان طبقهبندى چیزهاى جهان را در مقولههایى به وجود مىآورد و جهان را شناختى مىکند.
بنابراین در نظام فکرى سوسور یک فاصله به وضوح برجسته مىشود، فاصلهى بین زبان به مثابهى نظامى بازنمودى و واقعیت مصداقى جهان، بین واژهها و چیزها. شکافى که پر ناشدنى است زیرا ارزش یا معناى نشانههاى زبانى نه از طریق ارجاع به جهان بلکه از طریق نظامى از روابط و تمایزها تعیین مىشود. بر اساس دیدگاه سوسور دانش ما از چیزها به وسیلهى نظامى قراردادى )لانگ( سازمان مىیابد، نظامى قراردادى که خود به تنهایى ما را قادر مىکند جریان بىنظم و آشفتهى تجربه را طبقهبندى کنیم و سازمان دهیم. این شکاف و فاصلهى بین زبان و جهان، نخستین گام در جهت نفى باور به حقیقت تجربى ناب رمزگردانى نشدهى غیر زبانى است. اما سوسور همچنان یک مابهازاى ذهنى براى حقیقت مصداقى جهان را حفظ کرده است؛ مفهوم مدلول که بعدها به وسیلهى دریدا به بوتهى نقد کشیده مىشود و این آخرین بندهاى متصل کنندهى انسان به نوعى معناى تعینپذیر )هرچند ذهنى( گسسته مىشود.
گمان مىکنم بحث یاد شده، تکلیف مسئلهى رابطهى بین زبان و جهان در دیدگاه سوسور را روشن کرده باشد.
این بحث را با ذکر نکتهاى دربارهى رابطهى بین ساختار و انسان به پایان مىرسانم. دیدگاه ساختگرایان از جمله سوسور )در نقطهى مقابل دیدگاه پدیدارشناسان( دیدگاهى غیر اومانیستى است. یعنى همانطور که از بحثهاى یاد شده دریافت مىشود، انسانها نیستند که به نظام زبان معنا مىدهند؛ نظام ساختارى زبان بیرون از ذهنیت فرد فرد انسان و به مثابهى هستىاى بیرونى انتزاعى و اجتماعى به نشانههاى زبانى معنا مىدهد. انسانها قادرند امکانات این نظام را متناسب با نیازهاى ارتباطىشان فعالانه به کار ببرند )پارول(. مىبینیم در الگوى دلالت و ارزش از دید سوسور جایى براى سوژهى انسانى وجود ندارد.
پیرس و فرآیند نشانگى
semiosisاشاره به دیدگاههاى پیرس از این جهت اهمیت دارد که به نظر مىرسد دریدا از دیدگاههاى او متأثر بوده است. به همین منظور ابتدا اشارهى کوتاهى مىکنیم به آن بخش از نظریات پیرس که مورد توجه دریدا قرار گرفته است، یعنى فرآیند نشانگى و سپس دیدگاههاى دریدا را در مورد دلالت با توجه به اشارات خود او به نظریات سوسور و پیرس پى خواهیم گرفت.
از دید پیرس نشانه داراى الگویى سه وجهى است: نمود (representamen) [صورتى که نشانه به خود مىگیرد]؛ تفسیر (interpretant) [معنایى که از نشانه حاصل مىشود]؛ و موضوع (object) [که نشانه به آن ارجاع مىدهد]. ناگفته پیداست که موضوع یا ابژه الزاما یک هستى فیزیکى در جهان خارج نیست. این نکته نیز شایان یادآورى است که در الگوى سوسورى ابژه جایى ندارد؛ زبان نظامى از نشانههاست که در تمایز با یکدیگرند و ارزش خود را از همین رابطهى افتراقى مىگیرند. سوسور، همانطور که گفته شد، با ارائهى چنین تعریفى از زبان، آن را به کلى از جهان مصداقى جدا کرده و دلالتهاى زبانى را محصول بازىاى صورى در درون نظامى صورى از نشانهها که انتزاعى و پیشین است، مىداند. دوباره بر این مطلب تأکید کردیم تا یکى از تفاوتهاى اساسى بین نظام دوتایى سوسور و نظام سه وجهى پیرس را نشان دهیم. نظام زبان آنگونه که سوسور به تصویر مىکشد یک نظام بستهى همزمانى است، نشانگى، آنگونه که پیرس شرح مىدهد یک جریان پویاى در حرکت است. پیرس مىنویسد:
نشانه... [در شکل نمود] چیزى است که از جهتى یا بر حسب ظرفیت خود به جاى چیز دیگرى مىنشیند، کسى را مخاطب قرار مىدهد، یعنى در ذهن آن شخص نشانهاى برابر یا شاید نشانهاى بسط یافتهتر به وجود مىآورد. آن نشانهاى را که نمود در ذهن مخاطب مىآفریند، تفسیر نشانهى نخست نامیدهام. نشانه به جاى چیزى قرار مىگیرد، که همان موضوع یا ابژهى نشانه باشد. نشانه از همهى جهات به جاى موضوع یا ابژهاش نمىنشیند، بلکه در ارجاع به نوعى ایده که من گاهى زمینه (ground) نمود نامیدهام، جانشین ابژه مىشود )پیرس 1931: 2 / 228؛ نقل شده در چندلر 2003: 32 - 33(.
همین ویژگى ناتمامى و تداومى فرآیند نشانگى است که توجه دریدا را به خود جلب مىکند. معناى نشانه اینجا ناتمام مىماند و در زنجیرهاى تداوم مىیابد. تفسیرى که در ذهن مخاطب شکل مىگیرد )یادآورى مىکنم که در نظریهى سوسور که نظریهاى ساختگرا و در نتیجه غیر انسانگرایانه است، به صراحت گوینده یا مخاطب جایى ندارد و دلالت و ارزش محصول کارکردهاى یک نظام هستند( خود دوباره نشانهاى است، پس مىتواند مجددا در چرخهى نشانگى قرار گیرد و این فرآیندى است که ظاهرا پایانى بر آن متصور نیست. حتى وقتى پیرس مىنویسد: »... یا شاید نشانهاى بسط یافتهتر...« از فرآیندى صخن مىگوید که به گونهاى فقدان قطعیت جریان مىیابد و افقهاى خود را بسط مىدهد و از این جهت در تقابل با دلالت - آنگونه که سوسور گفته است و شرح آن رفت - قرار مىگیرد؛ یعنى دلالت دال به مدلول و آرامش و سکون حرکت دلالتگرانه.
پیرس در ادامهى همان بحث مىافزاید »معناى بازنمود هیچ نیست مگر بازنمودى دیگر« )پیرس 1931: 2 / 228( ویرث (Wirth) در شرح این موقعیت مىنویسد »دلیل آن که نشانگى »مجموعهى بىپایانى از بازنمودها« )همان، 1 / 339( تلقى مىشود این است که مجموعهى تفسیرهاى متوالى نباید به پایانى برسند؛ در غیر این صورت )یعنى اگر به پایانى برسند(، نشانه »ناکارآمد خواهد شد« )همان، 2 / 303( [یادآورى مىکنم بحثى را که در مورد سوسور مطرح شد در باب ناکارآمدى نشانه به مصداق دلالت مىکرد.] به این ترتیب، نشانگى فرآیندى است که طى آن نشانه »چیز دیگرى )تفسیر خود( را تعیین مىکند تا به موضوعى )ابژهاى( ارجاع دهد، که خود به همان طریق به آن )ابژهاش( ارجاع مىدهد، این تفسیر به نوبهى خود نشانهاى مىشود و تا بىنهایت این روال ادامه مىیابد« )همان؛ ویرث 2003: 37(. به نظر مىرسد به تصویر کم و بیش روشنى از آن جنبه از مباحث پیرس که مورد توجه دریدا قرار گرفته است دست یافتهایم. ناگفته نماند که بحثهاى جالبى در این زمینه به وسیلهى اکو و همچنین ویرث مطرح شده است که خارج از حوصلهى این مقاله است. حال اجازه بدهید به طور مشخص به دریدا و دیدگاههاى او در باب دلالت و آنچه دربارهى سوسور و پیرس مىگوید بپردازیم.
دریدا و دلالت
دریدا در فصل دوم کتاب در باب گراماتولوژى )1977: 73 - 27( پس از بحث دربارهى سوسور و نقد موضع او در باب رابطهى بین گفتار و نوشتار و وحدت بین دال و مدلول، که شرح آن تا حدى خارج از حوصلهى این مقاله است، توجه ویژهى خود به پیرس را بیان مىکند و با آوردن این نقلقول از پیرس بحث خود در این زمینه را به شرحى که خواهد آمد ادامه مىدهد:علم نشانهشناسى سه شاخه دارد: اولى را دانز اسکاتس (Duns Scotus) دستور ناب (grammatica speculative) نامیده است؛ شاخهى دوم منطق به معنى واقعى کلمه است... و شاخهى سوم را به تقلید از روش کانت در حفظ تداعىهاى قدیمى واژهها در یافتن نامى براى مفاهیم جدید، بلاغت ناب مىنامم. کار این شاخه از نشانهشناسى، تحقیق در قوانینى است که به موجب آنها در هر عقل علمى (scientific intelligence) نشانهاى به نشانهاى دیگر زندگى مىبخشد و به خصوص اندیشهاى اندیشهاى دیگر را موجب مىشود. [پیرس] [نقلقول را نگارنده کوتاه کرده است].
در ابتداى مطلب و در بحث دربارهى دیدگاههاى سوسور گفتیم که در ارتباط با نشانه در هر نظام نشانهاى )براى مثال زبان( دو رابطه مطرح است: نخست رابطهى درون نشانه بین دال و مدلول که سوسور آن را دلالت مىنامد و همانطور که بحث شد رابطهاى ایجابى به نظر مىرسد و به دال که تصورى صوتى محسوب مىشود معنا مىبخشد، یعنى این تصور صوتى را ویژگىاى زبانى مىبخشد و آن را از هر صوت یا الگوى صوتى دیگرى که به مدلولى دلالت نمىکند متمایز مىکند. از طرف دیگر از رابطهى افتراقى بین نشانهها سخن گفتیم که به نشانهى زبانى در درون نظام زبان ارزش مىبخشد. گفتیم که سوسور گام محکمى در قطع ارتباط دلالى زبان با مصادیق جهان خارج برداشت و زبان را در حکم یک نظام صورى خود بسنده به تصویر کشید اما همچنان مفهوم متافیزیکى مدلول را حفظ کرد تا بتواند به یک نظام همزمان ایستایى لازم را ببخشد. بحث دریدا با توسل به مباحثى که پیرس مطرح کرده است از همین جایى که سوسور تمام مىکند آغاز مىشود. یعنى سوسور پیوند تجربهگرایانه و پوزیتیویستى بین زبان و جهان مصداقى را گسست؛ و دریدا پیوند متافیزیکى بین دال و مدلول را که از نظر او وهمى حضورى بیش نیست مىگسلد تا دالها انرژى دلالى بىپایان خود را پیوسته پویا و فعال داشته باشند و هرگز در یک نظام همزمان به ایستایى نرسند. درست همین جاست که دریدا نشاط خود از پیرس و بحث او در باب تولد نشانهاى از نشانهاى دیگر تا بىنهایت را نمىتواند پنهان کند. او در ادامهى نقلقول یاد شده از پیرس مىنویسد که، »پیرس در آنچه من ساختار شکنى از مدلول متعالى نامیدهام بسیار فراتر مىرود؛ مدلولى که بناست هر از گاهى پایانى اطمینانبخش بنهد بر دلالت نشانهاى به نشانهاى دیگر« )همان(. و سپس یادآور مىشود که کلاممحورى و متافیزیک حضور را میل مبرم، قدرتمند، نظاممند، و مهارناپذیر به چنین مدلولى مىداند. حال با توجه به این واقعیت که پیرس عدم تعین ارجاع را معیارى مىداند که به ما امکان مىدهد به این تشخیص برسیم که بىتردید با نظامى از نشانهها سر و کار داریم، دریدا پدیدارشناسى پیرسى را در تقابل با پدیدار شناسى هوسرلى قرار مىدهد. بر اساس این که عدم تعین ارجاع معیار عملکرد نظامى از نشانههاست، به موجب پدیدارشناسى پیرسى مىتوان به این نتیجه رسید که شىء فى نفسه خود نشانه است؛ و وقتى نشانه باشد براى آن که به معیار نشانه بودن پاسخ دهد باید به نشانهى دیگرى ارجاع دهد تا بىنهایت. دریدا مىنویسد: »آنچه حرکت دلالت را به راه مىاندازد همان است که قطع آن را ناممکن مىکند« )همان(. و دریدا معتقد است که این موضعى است که هوسرل نمىپذیرد زیرا پدیدارشناسى او »در اصل اصولش ریشهاىترین و مهمترین اعادهى متافیزیک حضور است« )همان(. سپس اشاره مىکند که تفاوت بین پدیدار شناسى هوسرلى و پیرسى بسیار بنیادى است زیرا به مفهوم نشانه و تجلى حضور، به روابط بین بازنمایى و ارائهى اولیه و اصیل شىء فى نفسه )حقیقت( مربوط مىشود )همان(. در نظام فکرى پیرسى شىء فى نفسه خود نشانه است و در چرخهى بىپایان دلالت مىافتد، در حالى که در نظام فکرى هوسرلى شىء فى نفسه عین حضور و اصل حقیقت است. در یکى )خوانش دریدا از پیرس( نظامى نشانهاى پیوسته از نشانهاى به نشانهاى در حرکت است و حقیقت را به تعویق مىاندازد و تمایز نشانهها با تعویق اصل همراه است زیرا که این به اصطلاح »اصل« خود نشانهاى است؛ و در دیگرى )هوسرل( اصل رهایى از شر نظام بازنمودى و رسیدن به خود حقیقت حضورى است. دریدا مىنویسد:
از این جهت پیرس به مبدع پدیدارشناسى واژه (word phenomenology) نزدیک است: لامبرت در واقع پیشنهاد کرده است که »نظریهى چیزها را به نظریهى نشانهها تقلیل دهیم«. بر اساس پدیدارشناسى پیرسى نفس تجلى (manifestation) حضورى را آشکار نمىکند، بلکه نشانهاى مىسازد... این به اصطلاح شىء فى نفسه همیشه از قبل بازنمودى (representamen) است که در برابر سادهانگارى گواه شهودى (intuitive evidence) پنهان مانده است. این بازنمود فقط با برانگیختن یک تفسیر (interpretant) عمل خواهد کرد و آن تفسیر نیز به نوبهى خود نشانهاى خواهد بود و این روال تا بىنهایت ادامه مىیابد. هویت مدلول پیوسته خود را پنهان مىکند و همیشه در حرکت است. )همان(.
این برداشت از مدلولى که پیوسته پنهان مىشود و همیشه در حرکت است دریدا را به طرح مفهوم تمایز (difference) و تعویق و انتشار (dissemination) هدایت مىکند. بر این اساس مدلول پیوسته به تعویق مىافتد و بازنموده (represented) همیشه از قبل بازنمون (representamen) است. هرچند بحث دریدا در فصل دوم کتاب یاد شده همچنان ادامه مىیابد اما به نظر مىرسد با گفتهى زیر این بخش از بحث به نوعى جمع بندى شده است. دریدا مىنویسد »مىتوان غیاب مدلول متعالى را بازى، نامحدودى بازى دانست که در واقع یعنى تخریب انتوتئولوژى (ontotheology) و متافیزیک حضور« )همان(.
نتیجهگیرى
مرورى داشتیم بر نظریات سوسور، سپس پیرس و وجه افتراق او را با سوسور شناختیم و سرانجام به بررسى اجمالى نظریات دریدا و تأثیرات او از پیرس پرداختیم. به بیان دیگر مىتوان گفت سوسور زبان را از جهان مصداقى جدا کرد و ما را در نظامى به کلى صورى از دلالتها و ارزشهاى افتراقى وارد کرد، مدلول را حفظ کرد ولى زمینهى وداع همیشگى با هر نوع نظریهى نامگذارى و شیوههاى پوزیتیویستى را فراهم آورد، هرچند همچنان گرفتار مفهوم متافیزیکى مدلولى حاضر و قطعیتبخش باقى ماند. دریدا با ستایش نظریات پیرس در باب دلالت بىپایان نشانهها بر یکدیگر، زمینهى جدایى دال همیشه دلالتگر )و به همین دلیل داراى ویژگى دال( را از مدلول همیشه به تعویق افتاده و در نتیجه پیوسته غایب را فراهم کرد. شاید بتوان گفت در یکى از وجوه بحث سوسور، یعنى ارزش افتراقى نشانهها زمینهى این بحث دریدا فراهم شده بود. به عبارتى پساساختگرایان و به طور مشخص دریدا، ساختگرایى را به غایتهاى خود هدایت کردند. ساختگرایى از قبل بذر پساساختگرایى را افشانده بود. سوسور با طرح جدایى زبان از جهان مصداقى و ارزش افتراقى نشانهها راهى را تا میانه رفته بود که دریدا با توسل به پدیدارشناسى هوسرلى آن را به غایاتش رساند.پینوشتها:
* عضو هیئت علمى دانشگاه هنر
منابعسجودی، فرزان )1382(، نشانه شناسی کاربردی، تهران: نشر قصه.
سوسور، فردینان )1378(، دو دوره ی زبان شناسی عمومی. ترجمه ی کورش صفوی، تهران: نشر هرمس.
هارلند، ریچارد )1380(، ابرساخت گرایی، فلسفه ی ساختگرایی و پساساختگرایی، ترجمه ی فرزان سجودی. تهران: انتشارات حوزه ی هنری.
Chandler, Daniel )2003(,. Semiotics, the Basics. London and New York: Routledge
Derrida, Jacques )1977(., On Grammatology. Trans. Gayatri Chakravorty
Spivak. Baltimore: Johns Hopkins University Press.
Peirce, Charles Sanders )1931 - 58( Collected Writings )8 vols.( )ed. Charles hartshorne, Paul Weiss and Arthur W. Burks(. Cambridge: Harvard University Press.
Saussure, Ferdinand de )1916 / 1983( Course in General Linguistics. Trans. Roy Harris. London: Duckworth.
Tobin, Yishai )1990(,. Semiotics and Linguistics. London and New York: Longman.
Wirth, Uwe )2003(,. "Derrida and Peirce on indeterminacy, Iteration, and Replication" in Semiotica 143- 1/4 )2003(, pp. 35-44.
مقالات هم اندیشی های بارت و دریدا، انتشارات فرهنگستان هنر - 1386
/ج