اومانیست قرن

فرانچسکو پترارک ( 74- 1304)، پسر یک محضر دار فلورانسی، مشهور ترین اومانیست قرن خود بود. جمع کننده ی پرشور دست نوشته های کلاسیک که کتابهای متعددی در بزرگداشت بزرگان باستان نوشته است.
پنجشنبه، 21 دی 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اومانیست قرن
اومانیست قرن (*)

نویسنده: فرانچسکو پتراک
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

فرانچسکو پترارک ( 74- 1304)، پسر یک محضر دار فلورانسی، مشهور ترین اومانیست قرن خود بود. جمع کننده ی پرشور دست نوشته های کلاسیک که کتابهای متعددی در بزرگداشت بزرگان باستان نوشته است.
او اشعار عاشقانه ی چندی نیز نگاشته است. ولی اثر او به نام سِکرِتوم Secretum (حدود 1342 ) کتابی است که در مقام دیگر. این محاوره ای است بین خودش و سن آگوستین که افکارش او را شیفته خود ساخته بود و کتاب اعترافات او را اغلب با خود همراه داشت.
***
سن آگوستین: میل به نیکی کامل نمی تواند بدون بیرون انداختن هر هوسِ پایین تر وجود داشته باشد. تو می دانی در زندگی برای چه چیزهای متعددی انسان اشتیاق نشان می دهد. تو باید بیاموزی که تمام این چیزها را به هیچ بگیری تا تمایل به خیر اصلی پیدا کنی؛ خیری که اگر آدمی با آن خیر دیگری را که کمکش نمی کند دوست بدارد علاقه اش بدان کمتر خواهد بود.
پترارک: چنین طرز تفکری برایم آشنا است.
سن آگوستین: مگر چند تا انسان وجود دارند که همه شور و احساساتشان را خاموش کرده باشند، یا، بگذار از خاموشی احساس حرفی نزنیم، به من بگو چند نفر را می شناسی که بر روح خود چیره شده و اختیارش را به عقل سپرده باشند و جرأت کنند که بگویند، من دیگر با بدن کاری ندارم؛ همه آنچه که روزی خوشایند به نظرم می رسید در پیش چشمم دیگر ارزش ندارند. اکنون آرزو دارم که به لذات پر ارزش تر و والاتری دست بیابم.»؟
پترارک : چنین کسانی مسلماً خیلی نادراند. و حالا می فهمم مصائبی که مرا با آن تهدید می کردی چیستند.
سن آگوستین: وقتی همه این شور و هیجانات خاموش شدند فقط در چنان صورتی است که آرزو کامل و آزاد خواهد بود. زیرا وقتی روح از یک طرف با اصالت خود به سوی آسمان تعالی می یابد، و از طرفی به سبب سنگینی جسم به سوی زمین و فریبندگیهای جهان کشیده می شود، به طوری که میل به رفعت یافتن و به پایین کشیده شدن هر دو همزمان پیدا می شود، آنگاه می بینی که ره به جایی نمی بری.
پترارک: پس می گویی آدمی چه باید بکند که روحش از قید و زنجیر دنیا رها شود، و بی نقص و تماماً به عوالم بالا ره یابد؟
سن آگوستین: آنچه ما را به سر منزل مقصود می رساند، همان طور که اول گفتم، تعمق نمودن به مرگ و پیوسته به یاد داشتن طبیعت فانی ماست.
سن آگوستین: به یاد می آوری با چه شوقی به اطراف و اکناف کشور سر می زدی؟ گاهی بر بستری از سبزه ها دراز می کشیدی، به زمزمه جویی که بر سنگ ها جاری بود گوش فرا می دادی؛ بعضی وقت ها بر تخته سنگی در دامنه تپه می نشستی و بر دشت های زیر پای خود نظر می انداختی؛ و باز به هنگامی دیگر، از خواب شیرین زیر سایه درختان به هنگام گرمای نیمروز در درّه ای لذت می بردی و در سکوت دل انگیزی غرق در رؤیا بودی. هرگز عاطل نبودی، در روح خود به امور والای معنوی می اندیشیدی، و فقط سروش های خنیاگر و رامشگر Muses همدمان تو بودند- در معیت آنان هرگز تنهاتر نبوده، و آنگاه، خود را همچون آن مرد سالخورده در ویرژیل می انگاشتی که
«توانگر همچون شاهان، به هنگامی که روز به پایان می رسید، به سوی کلبه خویش شادان روانه می شد، و خوراک ساده اش را بر سفره می نهاد، غذایی که تازه از سبزه زارها دست چین شده و هزینه و زحمتی نداشت،»
به گونه ای این چنین تو نیز به کاشانه ات شب هنگام باز می گشتی؛ و خرسند از دست آوردهای خوبت، آیا خود را غنی ترین و خوشبخت ترینِ همه انسان های فانی نمی یافتی؟
پترار: آه، وه که چه روز خوشی! اکنون همه را به یاد می آرم، و یاد آن زمان مرا بر آن می دارد که آهی ز افسوس بر کشم.
سن آگوستین: چرا، چرا از آه کشیدن سخن می داری؟ و کیست باعث درد و رنج تو؟
در واقع روح خود تو است و نه کس دیگر که مدت ها جرأت نکرده است قانون راستین طبیعت خویش را پیروی کند، و خود را زندانی پنداشته، فقط برای این که نخواسته است زنجیر خود را بگسلد. حتی هم اکنون نیز ترا چونان اسبی فراری به دنبال خود می کشاند، و اگر افسارش را نکشی به نیستی می کشاندت. از زمانی که از درختان پر برگ خود خسته و دل سیر شدی، از راه ساده زندگی ات و جامعه ی روستانشینان برگشتی، و با حرص و آز چشم به مال و قدرت دوختی. تو یک بار دیگر به زندگی پر تلاطم شهری روی آورده و خود را غرقه در آن ساختی. از سیما و سخنت پیداست چه زندگی خوش و آرامی را گذرانده ای ؛ و از آن پس چه حرمان هایی را که تجربه نکرده ای ؟ بسیار سرکش و عاصی علیه درس های تجربه هنوز هم تردید می کنی!
پترارک : آه، افسوس، بدبختر از آنی هستم که می اندیشیدم. منظورت از این گفته آن است که روحم در بند دو زنجیری است که آگاه از آن نمی باشم؟
سن آگوستین: فرق چندان نمی کند چه آنها را به وضوح می توان دید؛ ولی چون شیفته زیبایی آنهایی، فکر می کنی که جواهراند و نه زنجیرهای اسارت، بدین ترتیب تو مانند کسی هستی که دست ها و پاهایش با زنجیر طلا بسته شده و با شوق بدانها می نگرد و نمی پندارد که آنها بند هستند و قیداند. آری تو نیز با چشم کوران به بندهایت می نگری؛ ولی، امان از این وهم عجیب! تو افسون همان زنجیرهایی هستی که به سوی مگر می کشاندت و جای تأسف در این است که به خود می بالی!
پترارک: این زنجیرها چیستند که تو از آنها سخن می داری!
سن آگوستین: عشق و افتخار.
سن آگوستین : او [ لارا Laura] فکر تو را از عشق به چیزهای آسمانی منصرف ساخته و قلبت را متمایل به مخلوق کرده تا به خالق: و آن یک راه به تنهایی زودتر از هر چیز دیگر به مرگ می کشاندت.
پترارک: تمنا دارم قضاوت تند مکن. عشقی که من به او دارم مرا بیش از هر چیز دیگر به دوستداشتن خدا هدایت کرده.
سن آگوستین: ولی عشقی که ترتیبش به هم خورده.
پترارک: چگونه؟
سن آگوستین: زیرا هر مخلوقی باید به سبب عشقی که به خالق داریم برایمان عزیز باشد. ولی در مورد تو عکس این صدق می کند، چه، با اسیرِ افسونِ مخلوق شدن، خالق را آن طور که باید دوست نداشته ای. تو هنرمند آسمانی، پروردگار، را آن گونه ستوده ای که گویی در تمامی آثارش چیزی زیباتر از معشوقت خلق نکرده است، در حالی که زیبایی جسمانی در واقع چیزی است که باید بعد از همه به حساب آید.
پترارک: چه خوب آن قصه ی قدیم را که فیلسوفان گفته اند می دانم، این که تمامی زمین چیزی جز نقطه کوچکی نیست، این که روح به تنهایی میلیون ها سال دوام می آورد، این که شهرت قادر نیست نه زمین را و نه روح را پُر نماید، گوشزدهای دیگری از این قبیل که با آن سعی می نمایند اذهان را از علاقه به مجد و عظمت منصرف کنند، ولی از تو تمنّا دارم دلایل محکم تری از اینها ارائه دهی چنانچه بتوانی، چه، تجربه به ما نشان داده که همه اینها بیشتر گزافه اند تا استدلال قانع کننده. من به این نمی اندیشم که همچون خدا شوم، یا سکن سرای ابدی گردم، یا آسمان و زمین را در بغل گیرم. شوکتی که بشری است مرا کافی است. آرزوی من فقط همین است. منی که فناپذیر هستم خوشی هایی را که هم فناپذیر باشند آرزو می کنم.
سن آگوستین: آه اگر واقعاً همین را می خواهی تو چه بیچاره و بدبختی! اگر میلی به چیزهای جاودانه نداری، اگر توجه به آنچه مرگ ناپذیر است نمی کنی، در آن صورت تماماً از خاکی، و خاک هستی: در آن صورت همه چیز برایت تمام است؛ و هیچ امیدی برایت باقی نیست...
پترارک: فکر نمی کنم آن طور که من بدان می نگرم آن قدرها هم غیر عقلانی و نادرست باشد. در خصوص شوکت این جهانی عقیده من این است که ما حق داریم مادامی که در این دنیای پایین زندگی می کنیم در جستجوی آن باشیم. بگذار وقتی به آن دنیای برین رسیدیم به فکر شکوه و شوکت رخشنده تر بیفتیم، وقتی که دیگر رغبت و میلی به شوکت زمینی نداریم. بنابراین فکر می کنم درست این باشد که انسان های فناپذیر در درجه نخست به آنچه هم که فانی است علاقه بورزند؛ و این که بعد از چیزهای موقّتی است که باید به فکر چیزهای ابدی افتاد؛ زیرا از این مرحله به آن مرحله رسیدن چیزی است که از همه طبیعی تر به نظر می رسد و امکان پذیر است، در حالی که راهی از ابدیّت برای بازگشتن به زمان، دیگر برایمان گشوده نیست.
سن آگوستین: آه ای مرد، تو چقدر کوچکی و از شعور بی بهره! تو خیال می کنی از هر لذتی در بهشت و در زمین بهره مند خواهی شد، و همه چیز برایت همیشه و همه جا به سعادتمندی و رونق منتهی خواهد شد؟ ولی پنداری این چنین واهی، هزاران نفر و هزاران بار مردمان را فریفته و روح های بی شماری را روانه جهنم ساخته. با تصور این که یک پا در زمین داشته و پای دیگر در آسمان، آنها نه می توانسته اند اینجا بایستند و نه به آسمان صعود کنند...
سن آگوستین: بر کدامین پا قصد داری لنگ لنگان بخرامی، این را من نمی دانم، به نظر می آید ترجیح می دهی سر در گُم باقی بمانی تا دست از کتاب های خود برداری.
ولی من وظیفه خود را انجام خواهم داد. و این که تا چه حد موفق شوم به تو بستگی دارد؛ لااقل وجدان خود را آسوده خواهم کرد. این بارهای عظیم تواریخ را به دور افکن و به بادها بسپار؛ کارهای رومیان به قدر کافی توسط دیگران مورد تمجید قرار گرفته و با شهرتی که دارند شناخته شده اند. از آفریقا بیرون بیا و آن را واگذار به صاحبانشان ساز. تو چیزی به عظمت سیپیوی (1)Scipio عزیزت و یا خودت نخواهی افزود. او را به قله ی رفیع تری نتوانی رساند، ولی می توانی احتمالاً حیثیت او را پایین بیاوری و با آن، خودت تنزّل یابی. لذا همه اینها را کنار بگذار، و حال سرانجام بر خودت مسلط شو؛ و برای این که به نقطه ای که آغاز کرده ای برگردیم، بگذار از تو بخواهم به تعمق به عاقبت کار خود بپردازی که گام به گام نزدیک می شود بی آنکه آگاهی از آن یابی. حجاب و پرده بدر، خود را از اوهام رها ساز، فقط به آن چیزی بنگر که آمدنی است، با چشمان و فکر توجه کامل کن؛ مگذار چیزی حواست را پرت کند. آسمان، زمین، دریا - اینها همه دستخوش تغییراند. انسان این لطمه پذیرترین همه موجودات به چه می تواند امید بندد؟

پی نوشت ها :

*- Petrarch's Secret,trans. by W.H Draper.pp.25- 6، 108-09، 124-5، 172، 176، 184-5. Copyrtight 1911 by Chatto & Windus.
1- سیپیوامیلیانوس آفریکانوس مینور نومانتینوس
Scipio Aemillianus Africanus Minor Numantinus ( که به سیپیوی جوان تر مشهور است)، سپهسالار دلیر، سناتور ورزیده رومی است که به ادبیات توجه ویژه ای مبذول می داشته و ادبیان را به گرمی حمایت می کرده است. او به سال 185 ق. م. بدنیا آمده و در سال 129 ق. م. فوت کرده است.(مترجم)

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط