چکیده
از زمانی که دیلتای بین تبیین و فهم و در نتیجه بین علوم انسانی و علوم طبیعی تمایز نهاد، گرایشی نسبیت گرایانه را دامن گیر فهم، به عنوان روش علوم انسانی ساخت. البته خود دیلتای بر این امر واقف بود و کوشید تا بر این نسبیت گرایی فائق آید، اما راهکار او مورد وفاق واقع نگشت.گادامر با طرح گفتمان بین فاعل شناسا و متعلق شناخت (موضوعات علوم انسانی)، در واقع خواست تا ذهنیت را با ذهنیت محدود کند و از این طریق باز به ورطه نسبیت درافتاد.
دیدگاه ریکور در این عرصه گامی به جلو محسوب میشود. ریکور نشان داد که وجود یک معنای عینی در متن نشان میدهد که علوم انسانی از ذهنی گرایی و نسبیت گرایی موجود در هرمنوتیک فلسفی رهیده است.
البته از آنجا که تعریف ریکور از تبیین (تبیین ساختاری)، با تعریفی که دیلتای و پوزیتیویست ها از تبیین مدّ نظر داشتند (تبیین علّی) متفاوت است، نمیتوان به طور قاطع، با دیدگاه ریکور در عدم تضاد بین علوم انسانی و علوم طبیعی همراهی کرد، اما تلاش وی در عینیت بخشیدن به علوم انسانی با قول به تعیّن معنای متن به مثابه الگویی برای علوم انسانی در خور تقدیر است.
واژگان کلیدی: روش شناسی علوم انسانی، تبیین، فهم، دیلتای، گادامر، ریکور.
مقدمه
میراث بر جای مانده از فیلسوفان علوم انسانی را میتوان در سه پارادایم از یکدیگر متمایز کرد: پارادایم تبیینی، پارادایم تفسیری و پارادایم انتقادی.نحله های تبیینی، جامعه و انسان را پاره ای از طبیعت میبینند و در پی یافتن نظم قانون وار و علّی به منظور تصرف در اجتماع و معیشت آدمی هستند. در این دیدگاه، علوم اجتماعی و انسانی بر روند تبیینی خاصی از آن نوع که در علوم طبیعی مورد استفاده قرار میگیرد، استوار هستند. مشربهای تبیین آماری، کارکردی، ساختاری، مادی معیشتی و حتی مکتب تفهمی وبر و مکتب سوبژکتیوی هایک همه از جنس علوم اجتماعی و انسانی تبیینی از نوع پوزیتیویستی میباشند (لیتل، 1373، ص 21 و 113)
نحله های تفسیری، انسان و جامعه و پدیده های فردی و اجتماعی را همچون متنی مکتوب مینگرند که معنای عناصر، حوادث و اعمال اجتماعی مختلف را باید به کمک بازسازی خلاق، از درون آن بیرون آورد و از این رو رویکردی معناکاوانه در این پارادایم جریان دارد. این نحله، هدف تحقیق در علوم اجتماعی و انسانی را بازسازی معنا و محتوای اعمال و نظمهای اجتماعی میداند. از دیدگاه این نحله، علوم اجتماعی و انسانی به طور ماهوی از علوم طبیعی متمایز بوده و با تفسیر پدیده های معنی دار سروکار دارند و از این رو پیروان این نحله بین تبیین و فهم تفاوت ماهوی قائلند. آنها تبیین را عهده دار بررسی و شناخت علل پدیده های طبیعی و فهم را عامل کشف معنای اعمال و افعال در زمینهی اجتماعی خاص میدانند. در این رویکرد فرآیندهای علّی را میتوان به نحو عینی توصیف و تبیین کرد، ولی اعمال و افعال انسانی و اجتماعی، نیازمند تفسیر و فهم اند. دیلتای نماینده این دسته از مکاتب علوم انسانی است.
دیدگاه انتقادی در علوم انسانی، نحله های تفسیری را متهم به نسبیت و غیر نقدی بودن میداند و بر آن است که قانع بودن به فهم یک متن یا یک عمل انسانی یا پدیدهی اجتماعی، آدمی را از نقد و تصحیح آن باز میدارد. اصحاب مکتب نقدی فرانکفورت و در رأس آنها هابرماس، از قائلان به این نحله هستند و سعی بر آن دارند که فهم و نقد را با هم جمع کنند؛ یعنی هم جامعه و انسان را به مثابهی متنی مکتوب خوانده و معنا و ماهیتش را دریابند و از عقلانیت ابزاری علوم اجتماعی و انسانی پوزیتیویستی بگریزند و هم متون، اعمال آدمیان و پدیده های اجتماعی را مورد نقادی قرار دهند.
در این میان، جایگاه پل ریکور در خور تأمل و توجه ویژه است؛ زیرا وی در حین این که در چارچوب پارادایم تفسیری میاندیشد، اما در عین حال با اندیشهی دیلتایی در تقابل است و تبیین را در تباین با فهم نمیبیند. در نگاه ریکور تبیین ساختاری که وی آن را از ساختارگرایان و افرادی نظیر سوسور و لوی اشتراوس وام گرفته است، به همراه روش تفهمی، به عنوان روش شناخت در علوم انسانی، مطرح شده و مورد استفاده قرار میگیرد.
فیلسوف آلمانی، ویلهم دیلتای (1) (1833-1911)، از اندیشمندانی است که سهم بزرگی در مباحث هرمنوتیکی و به خصوص گشودن مباحث تاریخی به آن دارد. اندیشه های دیلتای از این جهت که وی یکی از نظریه پردازان مهم علوم انسانی بوده است، اهمیت مضاعفی پیدا میکند و شاید بتوان گفت که او اولین کسی است که در علوم انسانی، معرفت شناسی مستقلی را ایجاد کرد؛ هرچند دیدگاه های او بعدها مورد نقادی و نقض و ابرامهای مفصلی واقع گشت. (2) پروژه دیلتای، عینیت بخشیدن به علوم انسانی و دغدغه های مهم وی هجمه ی شدید پوزیتیویسم بر عینیت و هویت علوم انسانی بود. پوزیتیویسم، تنها راه عینیت بخشیدن و ارزشمند دانستن علوم را تبعیت کردن و بهره گرفتن از روش تجربی میدانست. به عبارت دیگر پوزیتویست ها بر این باور بودند که هر فهم مقبول و ارزشمندی باید به نوعی بر روش تجربی و گونه ای از تبیین که در علوم طبیعی (نظیر فیزیک) جریان دارد، مبتنی باشد. با این دیدگاه، مباحث علوم انسانی و به تعبیر دیلتای «علوم معنوی» (3) به دلیل عدم تجربه پذیری به معنای پوزیتیویستی آن، بی اعتبار و غیرعینی تلقی میشدند. از این رو همت عمدهی دیلتای، وقف آن گردید که با ارائهی ضابطه و ملاکی برای عینی کردن علوم انسانی، نشان دهد که این علوم نیز در ردیف علوم طبیعی و فیزیکی، عینی، ارزشمند، معتبر و واقع نما هستند.
نکته ای که دیلتای به آن توجه کرد و بسیار در کار او مؤثر واقع شد، این مسئله بود که موضوعات علوم انسانی از ویژگی تاریخی بودن برخوردارند؛ یعنی مؤلفان و صاحبان آثار فلسفی، ادبی، هنری، دینی و به طور کلی حوادث تاریخی و نهادهای سیاسی و اجتماعی، همگی پدیدهها و موجوداتی تاریخی هستند. همین طور مفسر و مورخ نیز وجودی تاریخی دارد و این نکته ای بود که میتوانست عینیت علوم انسانی را با دشواری مواجه سازد. دیلتای معتقد بود که روش نقادی کانت، به رغم مطلوبیت در عرصههایی از علوم، پروژه ای ناتمام است؛ زیرا کانت تنها علوم طبیعی را وجههی همت خود قرار داده بود و حال آنکه از نظر دیلتای در کنار «نقد عقل محض»، «نقد عقل عملی» و «نقد قوه حکم» باید بخش دیگری تحت عنوان "نقد عقل تاریخی" هم به آنها افزوده میشد.
دیلتای در «نقد عقل تاریخی» قصد آن داشت تا نشان دهد که فهم و درک علوم انسانی و انتقال از اعمال و افعال و اظهارات (4) آدمیان، به معانی، نیات و مقاصد مؤلفان و پدیدآورندگان آنها، تابع یک سری قواعد و اصول کلی است که ارزش عینی دارند. هستهی اصلی پروژهی دیلتای تفاوتی بود که او بین علوم انسانی و علوم طبیعی نهاد. از دیدگاه دیلتای، علوم انسانی و علوم طبیعی، هم از حیث موضوع و هم از حیث روش با هم تباین دارند و مسیر جداگانه ای را طی میکنند. در واقع، تفکیک و تمایز روشی بین این دو دسته از علوم در تفاوت هستی شناختی موضوعات آنها نهفته است. برای شناخت هرچه بهتر اندیشهی دیلتای و نقدهایی که بر او وارد شد، ابتدا به تبیین تمایز موضوعی بین علوم طبیعی و انسانی از منظر دیلتای میپردازیم.
تفاوت موضوعی علوم انسانی با علوم طبیعی
موضوع علوم طبیعی (نظیر فیزیک)، اشیاء خارجی (ابژه ها) هستند که مستقل از انسان (به عنوان فاعل شناسا و سوژه) وجود دارند و این اشیاء خارجی ساختهی ذهن انسانی نیستند. درنتیجه، علم به این دسته از موضوعات، علم به وجه بیرونی آنها و تنها ناظر به ظاهر و پوستهی آنهاست. اما موضوع علوم انسانی، خودِ فاعل شناسا را نیز دربر میگیرد؛ زیرا در این علوم، ما به معرفت تجلیات و مظاهر و آثار انسانی اشتغال داریم و چون آدمیان در هویت بشری با هم مشترک هستند، لذا با شناخت خود و قرار دادن و جایگزینی خود در وضعیت تاریخی موضوع مورد نظر، میتوان پدید آورنده آن موضوع را هم شناخته و به درکی مشابه او در ابداع و ایجاد و تألیف آن پدیده دست یافت. دیلتای وجود تفاوت بین موضوع علوم طبیعی و موضوع علوم انسانی را موجب ایجاد تفاوت در روش تحقیق در این دو دسته از علوم دانست و بر این مبنا به طرح ایده تمایز تبیین و فهم در روش علوم طبیعی و انسانی اقدام کرد (ریکور، 1990، ص 49).تبیین در ارتباط با پدیدهها و موضوعات علوم طبیعی و فهم در ارتباط با پدیدهها و موضوعات علوم انسانی یا به تعبیر دیلتای، علوم تاریخی معنا مییابد. از دیدگاه ریکور برای فهم موضوعات علوم طبیعی و فیزیکی، تنها به تبیین آنها بسنده میشود و هیچگاه نمیتوان در درون خود، نمونه ای از آن موضوعات را یافت، تا با رجوع به آن و با شناخت درونی خود، آن شی خارجی را هم شناخت؛ اما در علوم تاریخی و انسانی، به دنبال فهم انگیزه و خواست و خاستگاه کسانی میگردیم که حوادث و آثار تاریخی را به وجود آوردهاند و چون آنها نیز همچون مفسران، انسان بوده و همگی (پدید آورندگان وقایع انسانی و اجتماعی و مفسران و دانشمندان علوم انسانی و اجتماعی) دارای هویت یک سانی هستند، درنتیجه مفسر، در پی کشف و فهم یک فعالیت انسانی است که مثل و مانند آن در درون خود او وجود دارد (همان).
تعریف «فهم» نزد دیلتای عبارت است از بازسازی حالت و تجربهی پدید آورندهی متن (به معنای عام که در بردارنده ی هر عمل معنادار انسانی است) در زمان انجام فعل در درون مفسر و مُدرِک (دانشمند علوم انسانی) و از این جاست که حیات انسانی، تاریخی بودن آن و لزوم تفسیر آن در هرمنوتیک دیلتای مطرح میشود.
تفاوت روش شناختی علوم انسانی با علوم طبیعی
همانگونه که میدانیم روش شناخت در علوم طبیعی، تجربه (از نوع حسی آن) است. به عبارت دیگر، در علوم طبیعی، مناسبات علّی و معلولی میان پدیدارها شناسایی، توصیف و تبیین میگردد. در این دسته از علوم، تبیین به روش تجربی (با بهره گیری از روش استقرایی یا با به کارگیری روش آزمون و خطا) صورت میپذیرد.اما دیلتای در علوم انسانی، تعریف موسعی از تجربه به دست میدهد و آن را تجربهی زیسته (5) مینامد. تجربهی زیسته، در اصطلاح دیلتای عبارت است از یک تجربهی بی واسطه و حضوری از چیزی؛ تجربه ای که در آن بین عالم و معلوم، بین تجربه گر و تجربه شونده، اتحاد و هویت برقرار است، بدون این که واقعیت تجربه، معلوم باشد. دیلتای بین تجربهی زیسته و نمود (6) فرق میگذارد؛ زیرا در نمود، بین اُبژه و سوژه و عالم و معلوم، تمایز برقرار است. درواقع، «تجربهی زیسته» در مقابل Erfahrung است؛ یعنی تجربهی دست دوم که با واسطه و حصولی است، اما به نظر دیلتای در علوم انسانی، تجربهی از نوع Erlebnis که بی واسطه است، جریان دارد. حال سؤال این است که ما چگونه به «تجربهی زیسته» نائل میشویم و آن را چگونه درک میکنیم و در مییابیم؟
پاسخ دیلتای این است که فرایند تجربهی زیسته از این قرار است که حیات، خودش را به طرق مختلف ابراز و بیان میکند. این ظهورات و تجلیات حیات (7) در یک گردش دوری بین حیات و تجربه، فهم (8) میشود. یعنی حیات در «تجربهی زیسته» عینیت خود را بروز میدهد و ما این عینیت را از طریق تجربهی این مظاهر و تجلیات انسانها که همان اعمال و رفتار انسانی یا متنها، آثار هنری و غیره میباشند، درک میکنیم. بر این اساس ملاحظه میشود که از دیدگاه دیلتای ما حیات را غیرمستقیم و از طریق ظهور و تجلیاتش در مییابیم. تجلیات حیات درواقع امور واقع و فکت هایی هستند برای حقوق، دین، فرهنگ، روان شناسی، تاریخ، هنر و... که از طریق این امور به طور غیرمستقیم به خودآگاهی دست مییابیم. این خودآگاهی یا حیات، همان چیزی است که واقعیت ساز و عینیت بخش علوم انسانی است. (9)
بدین ترتیب از منظر دیلتای، معرفت در علوم انسانی از طریق جایگزینی خود به جای مؤلف (به معنای عام که هر فاعل انسانی که فعل معناداری را انجام میدهد، در بر میگیرد) صورت میگیرد و به طور کلی پیش فرض هر علم انسانی، وجود قابلیت جایگزین کردن انسان در زندگی ذهنی و درونی دیگران است (ریکور، 1990، ص 49)؛ زیرا در علوم انسانی، هدف این است که آثار پدیدآورندگان واقعیتهای انسانی، درک و تفسیر شود و چون ابناء بشر از هویت یکسان و مشابهی برخوردارند، درنتیجه افعال و آثار بشری به علت بشری بودن، قابل فهم هستند و برخلاف وقایع و حوادث فیزیکی و طبیعی، میتوانیم به دلیل بشر بودن، باطن این افعال را بفهمیم. از این رو، از دیدگاه دیلتای، فهمیدن، عبارت است از «کشف تو در درون من» که این امر به دلیل ماهیت مشترک بشری امکان پذیر میگردد (ایلیاده، 1990، ص 282).
دیدگاه گادامر در روابط بین تبیین و فهم
همانگونه که ملاحظه شد، دیلتای همگام با سنت رمانتیسم با محور قرار دادن آگاهی تاریخی در هرمنوتیک علوم انسانی و به منظور پر کردن فاصلهی تاریخی بین مفسر و زمان صدور متن در مقولهی فهم، مسئلهی بازسازی (10) دنیای ذهنیای که موجد متن یا پدیده انسانی – اجتماعی بوده است را در نزد مفسر یا دانشمند علوم انسانی مطرح کرد، اما گادامر فرآیند فهم را به عنوان بازسازی امری که در گذشته رخ داده است، نمیپذیرد و به دنبال «بازسازی معنای اصلی» بودن را بسان چنگ زدن به معنایی مرده میداند (گادامر، 1990، ص 167). وی به تبع هگل بر آن است که پدیده های تاریخی را نه با بازسازی، بلکه با درآمیختن و امتزاج و ترکیب (11) آنها با زمان مفسر و امتزاج گذشته (افق متن و پدیده مورد مطالعه) با حال (افق دید مفسر و پژوهشگر) باید فهمید (همان، ص 169-168).گادامر در قبال دیدگاه دیلتای (مبنی بر اینکه هرمنوتیک، روش فهم علوم انسانی است و از این رو، همانگونه که روش تجربی، طریق تعین بخشی و تبیین علوم طبیعی به شمار میرود، در علوم انسانی نیز از روش هرمنوتیکی برای فهم پدیده های انسانی و توصیف و توجیه آنها بهره گرفته میشود) معتقد است که در این دیدگاه، بین متن و مفسر، نوعی جدایی، فرض شده و متن، امری جدا و بیگانه از مفسر به حساب آمده و از آن فاصله دارد. گادامر از این تصور در تفسیر و فهم متن با تعبیر «فاصله مندی بیگانه ساز» (12) یاد میکند. به عقیده گادامر معضلی که گریبان گیر علوم انسانی است، ناشی از پیش فرض اصلی این علوم، یعنی وجود این بیگانگی و این تجربهی «فاصله مندی بیگانه ساز» است. از نگاه گادامر، این نکته، پیش فرض هستی شناسانه ای است که عینیت علوم انسانی بر آن استوار پنداشته شده است. از دیدگاه وی این پیش فرض اساسی علوم انسانی، مبتنی بر آن است که دانشمند علوم انسانی و موضوع این علوم، در تقابل با یکدیگر و دو امر جدا از هم تلقی شده که هیچ گونه گفتگو یا ارتباطی بین فاعل شناسا و متعلق شناخت برقرار نیست. از منظر گادامر این جدایی و فاصله، مانع از آن است که در فرآیند فهم، نوعی «وابستگی مبتنی بر مشارکت» (13) بین فاعل شناسا یا مفسر و واقعیت انسانی و اجتماعی یا متعلق شناخت، واقع شود.
به نظر گادامر دیدگاه کلاسیک بر آن است که فهم، عملی ذهنی (سوبژکتیو) است که تنها و یکسره به وسیلهی فاعل شناسا (14) انجام میپذیرد و اشیاء و موضوعات مورد شناسایی (15) در ایجاد و حصول فهم از نقشی اساسی و تعیین کننده برخوردار نیستند. این در حالی است که متن یا هر پدیده ای که تحت تفسیر واقع میشود، برآمده از زمینه های پیدایش خود بوده و برای مفسر و فاعل شناسا تصویر دقیق و کاملی از آن وجود ندارد تا امکان بازسازی ذهنی زمینه و دنیای اصلی آن امکان پذیر باشد. گادامر، از این رو، بر آن است که فهم، یک واقعه (16) و امری مستحدث است که برای مفسر روی میدهد. مراد وی از واقعه و مستحدث بودن فهم، آن است که فهم (تجربهی هرمنوتیکی) محصول گفتگو و تعامل فاعل شناسا و موضوع شناسایی (واقعیتهای انسانی) است نه محصول روشی که مفسر و فاعل شناسا به کار میگیرد. از منظر گادامر فهم، نه حاصل روش به کار گرفته شده توسط مفسر، بلکه واقعه ای است که درنتیجه ی گفتگو و دیالوگی که متن با مفسر انجام میدهد، رخ میدهد (گادامر، 1190، ص 465).
گادامر بر آن است که در علوم طبیعی بین ناظر و واقعیت خارجی که در آزمایشگاه مورد مطالعه قرار میگیرد، فاصله ای وجود دارد که پرشدنی نیست؛ فاصله ای که ما را از واقعیت مورد شناسایی، بیگانه میسازد. این جدا انگاری، (17) هر گونه مشارکت در شناخت و گفتگو و تعامل اطلاعاتی را بین آن دو منتفی میداند. اما وی بر آن است که در علوم انسانی فاعل شناسا با واقعیت مورد شناسایی، نوعی مشارکت برقرار میکند و به اصطلاح وی در «موقعیت گفتگو» واقع میشود مسئلهی «گفتگو با متن» از عناصر اساسی هرمنوتیک گادامر است و در کل مسائل مطرح شده از سوی وی جلوه گری میکند. بنابراین اصل، دیالوگ و تعامل میان مفسر و متن یک سویه نیست، بلکه از یک سو افق متن، معارفی را در اختیار مفسر قرار میدهد و از دیگر سو مفسر نیز واقعیاتی را از متن استحصال میکند. بنابراین گادامر در تقابل با «فاصله مندی بیگانه ساز» بین مفسر و متن، وابستگی مبتنی بر مشارکت بین متن و مفسر را مطرح میکند (ریکور، 1990، ص 131).
نکته ای که در تبیین نقد گادامر بر دیدگاه دیلتای حائز اهمیت است، این است که گادامر اساساً بازسازی دقیق تجربهی هرمنوتیکی مؤلف را توسط مفسر امکان پذیر نمیداند؛ زیرا از منظر گادامر هر انسانی و از جمله مفسر، غرق در افق معنایی خود است و اصلاً این امکان وجود ندارد که بتوان از پیش فرضها، علقه ها و انتظارات و دیدگاه های خود فاصله گرفت، از آنها جدا شد و به بازسازی کامل و دقیق افق معنایی مؤلف پرداخت. از این رو هر گونه بازسازی ذهنیت مؤلف در مفسر، وابسته به پیش ذهنیتهای مفسر خواهد بود، نه پیش ذهنیتهای مؤلف. از دیگر سو، معنای متن، وابسته به تجربهی هرمنوتیکی مفسر و امتزاجی از افق معنایی مفسر و افق معنایی متن است. به بیان دیگر، این مفسر است که میپرسد و امتزاج افق متن و افق مفسر است که پاسخ میدهد. از این رو گادامر به زعم خود، معتقد است که دیدگاه او مجوزی بر هر تفسیر و فهم دل بخواهی از متن صادر نمیکند (گادامر، 1990، ص 374).
همانگونه که مشاهده شد، از دیدگاه گادامر فهم متن و تجربهی هرمنوتیکی مفسر، خالی از هر گونه عنصر تبیینی بوده، صرفاً محصول دیالوگ بین متن و مفسر است. این در حالی است که وی همگام با دیلتای با کاربرد روش تجربی در علوم انسانی مخالفت میکند.
دیدگاه ریکور در روابط بین تبیین و فهم
پل ریکور در دیدگاه هرمنوتیکی خود نه تقابل و تباین بین تبیین و فهم به ارث مانده از دیلتای را میپذیرد و نه تقابل و تضاد بین «فاصله مندی بیگانه ساز» و «وابستگی مبتنی بر مشارکت بین مفسر و متن» را که مدّ نظر گادامر بوده است، بر میتابد؛ بلکه میکوشد نظریه ای ترکیبی از روابط میان تبیین و فهم را ارائه دهد.وی بحث از دو اصطلاح تبیین و فهم را ذیل بحث از دو اصطلاح تبیین و تفسیر مطرح میکند و مینویسد: دوئیت بین تبیین و فهم که اولین بار در آثار دیلتای مشاهده شد، به گونه ای مطرح گردید که ضرورتاً یکی دیگری را طرد میکند و آن دو، جانشین و بدیل یکدیگر محسوب میشوند. یا باید بسان یک عالم علوم طبیعی پدیده ای را «تبیین» کرد و یا اینکه همانند یک عالم علوم انسانی پدیده ای را «تفسیر» نمود. این تقابل و مانعه الجمع بودن بین تبیین و فهم در اندیشهی دیلتای از آن رو مطرح میشود که از نظر وی این دو اصطلاح بر دو قلمرو از واقعیت دلالت میکنند که او در پی تفکیک نهادن بین آنها بود. قلمرو طبیعت که عرصهی اشیاء عینی خارجی است (محدوده ای که توسط گالیله به زبان ریاضی بیان گشت و به واسطهی جان استوارت میل قوانین منطق استقرایی در مورد آنها پیاده شد)، اما ذهن (18) در محدوده روان شناختی افراد قرار میگیرد که قادر است حیات ذهنی خود را انتقال دهد و فهم به انتقال این حیات ذهنی به دیگران مربوط میشود. سؤال از وجود علوم انسانی درواقع سؤال از این است که آیا معرفت علمی از افراد و اعمال و افعال آنها، امکان پذیر است؟ آیا این فهم از فرد میتواند از عینیت برخوردار باشد؟ پاسخ دیلتای این بود که این امکان وجود دارد؛ زیرا زندگی درونی افراد، قابل بروز یافتن و تجلی پیدا کردن در نشانه های خارجی است و از طریق فهم و شناخت این نشانهها میتوان به درک و فهم حیات ذهنی و درونی افراد راه جست. به قول دیلتای، فهم، فرایندی است که در آن، ما از طریق درک نشانههایی که افراد آنها را بروز میدهند، به درک حیات درونی و ذهنی آنان نائل میشویم (ریکور، 1990، ص 150).
بنابراین از منظر دیلتای، بر اساس روان شناسی گرایی و تاریخ گرایی حاکم بر هرمنوتیک وی، معنای تفسیر، مبتنی بر معنای «فهم» است؛ یعنی درک حیات بیگانه از مفسر که به واسطهی عینیت یافتن و ظهور پیدا کردن در متن نوشتاری، ظهور و بروز مییابد. اما این مسیر برای ریکور گشوده نیست؛ زیرا از دیدگاه وی با نگارش، فاصله مندی (19) بین متن و مؤلف ایجاد میشود و بر این اساس متن، نشانگر و متجلی کننده دقیق حیات مختلف مؤلف نیست و هویت بخشی و تعیین متن صرفاً به واسطهی ساختار متن و جمله صورت میگیرد (همان، ص 140)، اما این مطلب به معنای آن نیست که هرگونه تلاشی برای شناخت روح و ذهنیات مؤلف را باید ترک گفت و مفسر، تنها محدود به بررسی ساختار اثر میباشد. از منظر ریکور در این عرصه باید هم از رمانتیسم و هم از ساختارگرایی فاصله گرفت. او این مسئله را با مفهوم «دنیای متن» گره میزند و آن را بسط همان چیزی میداند که از آن با عنوان دلالت یا محکی دیسکورس (20) یاد میکند. ریکور معتقد است که به تبع فرگه باید بین معنا و محکی هر گزاره ای تفاوت گذارد. مراد وی از معنای گزاره، همان چیزی است که گزاره قصد بیان آن را دارد و لذا کاملاً در دیسکورس، جاری و ساری بوده و ذاتی آن است. وی محکی را عامل تمایز بین دیسکورس و زبان (21) میداند؛ از این جهت که به نظر او زبان، ارتباطی با واقعیت ندارد و تنها بیانگر ارتباط بین مجموعه ای از واژگان در یک دور بستهی فرهنگ لغت است و فقط دیسکورس است که در مقام بیان چیزی است و بر جهان خود دلالت میکند (همان).
از نظر ریکور گرچه تمایز دیلتایی بین تبیین و فهم در بدو امر به نظر روشن و واضح مینماید، اما واقع امر، این است که به محض اینکه از شرایط علمیت «تفسیر» سئوال به میان آید، ابهامات زیادی آشکار میشود.
به نظر ریکور گرچه دیلتای با خارج کردن روش «تبیینی» از حیطهی علوم انسانی، مشکل عینی نبودن این علوم را رفع کرده است، اما این مشکل مجدداً در مفهوم «تفسیر» ظاهر گردیده است؛ زیرا خود فهم نیز ماهیتی ذهنی و روان شناختی دارد و از این رو بین این ویژگی غیرقابل اثبات و شهودی بودن روان شناختی مفهوم فهم، که مفهوم تفسیر، تابع آن محسوب میشود و بین اقتضاء عینیت که دیلتای در پی آن بود که هر مفهومی از علوم انسانی از آن برخوردار باشد، تعارض بین «تبیین» و «فهم» مجدداً مطرح میشود (همان، ص 151).
ریکور و ایدهی دیالکتیک بین فهم و تبیین
ریکور به رغم دیلتای و گادامر معتقد به وجود فرایندی ترکیبی و تلفیقی بین تبیین و فهم در پروسهی تفسیر و فهم متن است که از آن به ایدهی دیالکتیک بین تبیین و فهم یاد میکند. او برخلاف دیدگاه دیلتای که قائل به تفکیک بین تبیین و فهم بود و تبیین را خاص علوم طبیعی و فهم را خاص علوم انسانی میدانست، با تلفیق کردن دیالکتیکی میان تبیین و فهم، تقابل روش شناختی بین علوم طبیعی و علوم انسانی را رفع میکند و میکوشد تا اعتبار علوم انسانی را تأمین کند.از مهمترین ابداعاتی که ریکور در مباحث سنتی هرمنوتیکی ایجاد کرد، توجه به این نکته بود که تفسیر، هم نیاز به تبیین دارد و هم فهم. به اعتقاد وی مبانی و مباحثی که ساختارگرایان عرضه داشتهاند، این نکته را برجسته میسازد که این تقابل، قابل برطرف ساختن است و میتوان چارچوبی از تبیین به دست داد که علّی نبوده و خاص علوم طبیعی نباشد. ریکور ایدهی دیالکتیک بین فهم و تبیین را با الهام از گادامر همانگونه طرح میکند که در زبان شناسی از دیالکتیک بین زبان (22) و گفتار، (23) بین واقعه (24) و معنا (25)، بین نشانه شناسی (26) و معناشناسی، (27) و بالاخره بین معنا (28) و محکی، (29) سخن به میان آورده است.
وی در مقام بیان تفاوت بین تبیین و فهم مینویسد: در تبیین به توضیح و تشریح گزارهها و معانی آنها پرداخته میشود؛ در حالی که با فهم به درک و فهمیدن زنجیره ای از معانی جزئی به مثابه یک کل، در یک فرایند ترکیبی، نائل میشویم (ریکور، 1976، ص 72). در واقع، تبیین به مثابه اندیشهی تحلیلی در علوم است، ولی در فهم به مثابه یک فرایند ترکیبی – استنباطی، عمل میشود. در تبیین، خوانندهی متن با فاصله گرفتن از مؤلف به تعین بخشی و مشخص کردن الگوها و ساختارهای زبانی متن، مشخص ساختن و کشف فضای تاریخی، اجتماعی و روان شناختی و به طور کلی محیطی که متن در آن ظهور یافته و متولد گردیده است، و همچنین به تفاسیری که تاکنون از آن متن صورت گرفته است، میپردازد.
ریکور با طرح ایدهی تلفیق بین تبیین و فهم و نگاه به آن به مثابه دو قطب هم بسته و به هم وابسته، از سویی به لحاظ معرفت شناختی، تفکیک و تقابل دیلتایی میان علوم طبیعی و علوم انسانی را از بین برده، به آنها به مثابه وجه تمایز علوم انسانی از علوم تجربی نگاه نکرده، علوم انسانی را نیز همچون علوم طبیعی، اما از نوع خاص خود، از عینیت برخوردار میکند و از دیگر سو، به لحاظ روش شناختی، تقابل سنتی میان حقیقت فهم و حقیقت تبیین را از بین برده، حقیقت فهم را به حقیقت تبیین تحویل نمیبرد.
ریکور بر آن است که دیالکتیک بین تبیین و فهم به دو شیوهی متعاکس، قابل تصور است. در ادامه به دیدگاه دیالکتیکی دو سویهی ریکور که آن را در دو سیر «از فهم به تبیین» و «از تبیین به فهم» مطرح کرده است، اشاره میشود.
الف) سیر از فهم به سوی تبیین
ریکور فرایند تفسیر را به مثابه یک حرکت و جریان دیالکتیکی توصیف میکند که از یک فهم اولیهی خام یا حدس آغاز میشود و به تبیین متن میانجامد (همان، ص 74). توضیح آن که اگر بنا باشد که به جای معنای ذهنی مورد نظر مؤلف (آنچنان که دیلتای در نظر داشت)، به دنبال معنای عینی متن باشیم، در اولین مواجهه با متن، ناچاریم که فرایند تفسیر را با حدس زدن معنای متن آغاز کنیم. از دیدگاه ریکور استقلال معنایی متن از مؤلف، مقتضی حدس زدن معنای متن است؛ زیرا با نگارش و تولد متن، تطابق ضروری بین معنای لفظی متن و مراد و نیت ذهنی مؤلف از بین میرود و درواقع میتوان گفت که قصد و مراد مؤلف، هم میتواند همان معنایی باشد که در متن تحقق یافته و هم اینکه به دلیل ویژگی فاصله مندی از متن از مؤلف، ممکن است متن، آن معنا را القا و زائل کند. بر این اساس، به دلیل عدم دسترسی به نیت ذهنی و روان شناختی مؤلف، مفسر مجبور است در گام ابتدایی تفسیر، معنای متن را حدس بزند. بدین رو معنا در متن، شکل خاصی مییابد و به وسیلهی ساختار زبانی متن شکل میگیرد. با ایجاد چنین فضایی برای معنا و رفع محدودیتهای پیش گفته، زمینه برای ایجاد حالت چند معنایی فراهم میشود و عرصه برای انجام تفسیر، گشوده میگردد. مفسر در فرایند تبیینی، شبکه ای از ارتباطات را در محیط خواندن به هم سامان داده، به آن شکلی منحصر به فردی میبخشد و درواقع، ویژگی «واقعه بودن» را به متن بر میگرداند. در این ساختار تبیینی است که معنا شکل میگیرد.حدس اولیهی معنای متن، به جهت پیچیدگی و ابهامی که شکل و ساختار متن از آن برخوردار است، ضروری و لازم است. این ابهام و پیچیدگی، تنها ناشی از وجود «چند معنایی» و اشتراک لفظی در کلمات و ابهام و ایهام در تک تک جملهها نیست، بلکه از آن نیز میتواند فراتر رود (ریکور، 1976، ص 77). به دیگر بیان، وجود نمادها (30) و تعابیر چند معنا و قابلیت تکثر معنایی موجود در متن، در کنار نگاه هر خواننده ای به متن، به مثابه یک کل، امکان انجام تجزیه و ترکیبهای متکثری را برای خوانندگان مختلف فراهم میکند و با حدس زدن معنای متن، فهم اولیهی مفسر از متن و اولین گام او در فهم متن به مثابهی یک کل، شکل میگیرد. از دیدگاه ریکور متن، صرفاً ترکیبی از جملهها نیست، بلکه کل واحدی است که مفسر، این وحدت و چگونگی آن را به متن میبخشد. برای مثال در یک متن، مفسری برخی از جملهها را مهم و اصلی قلمداد کرده و برخی دیگر را غیر مهم و فرعی به حساب میآورد و مفسری دیگر به شیوه ای دیگر اهمیت جملهها را اولویت بندی میکند.
به نظر ریکور، وجود این امر، مستلزم مطرح شدن بحث از حجیت و اعتبار معانی به دست آمده از متن خواهد بود؛ زیرا روش و قاعده ای استاندارد برای حدس زدن صحیح معنای متن وجود ندارد (ریکور، 1990، ص 21). از این رو تبیین به عنوان روشی برای اعتبار بخشیدن به حدسهای اولیهی معنا مطرح میگردد. به بیان دیگر، اینکه چه جزئی از متن، مهم و ضروری است و چه جزئی غیر مهم و فرعی، قاعده مند نیست؛ بلکه این تنها حکم و داوری (31) یا حدس مفسر است که تعیین کننده و تمایز بخش اجزاء مهم، ضروری و اصلی از اجزاء غیر مهم و فرعی میباشد (همان، ص 211). بر اساس این نگره ی کل گرایانه به متن، به هر متنی مانند هر شی برجستهی دیگری میتوان از ابعاد و زوایای مختلف نگریست. متن به مثابهی یک کل را میتوان به شیوه های مختلفی خواند و تجزیه و ترکیب کرد و معنای آن را حدس زد؛ زیرا معنای متن، حاصل جمع جبری معانی جملات و اجزاء آن نیست، بلکه حاصل نگاه کل گرایانه ای است که مفسر به متن میکند (همان، ص 212). درواقع، تفسیر زمانی آغاز میشود که مفسر از طریق تبیین، به سنجش و آزمون صحت و سقم حدسهای خود از معنای متن میپردازد. در این صورت ممکن است تبیین، برخی از پیش فهمهای اولیه را تأیید و آنها را شرح و تفصیل دهد و ابعاد مختلف و مجمل آنها را روشن و مبیّن سازد و در مقابل برخی از حدسها و پیش فهمهای ابتدایی را مورد نقادی قرار میدهد. از این رو باید به دنبال روش ارزیابی حدسهای اولیهی معنای متن که در عین حال برخوردار از حجیت و اعتبار باشند، بود.
بنابراین، مراد ریکور از تبیین در اینجا همان اعتبارسنجی (32) حدسهای اولیه است که در این مرحله ما حدسهای اولیهی خود را سنجیده و ارزیابی میکنیم. به نظر ریکور این اعتبارسنجی بیشتر شبیه منطق احتمالات است تا شبیه منطق تأیید تجربی (33) به معنای پوزیتیویستی آن. به بیان دیگر در فرایند بررسی اعتبار تفاسیر، ما به دنبال بررسی این نکته نیستیم که حدس اولیه، صحیح و برصواب است یا نه، بلکه در پی بررسی آن هستیم که مشخص کنیم با استفاده از اطلاعات و پیش فرضهای موجود، کدام تفسیر نسبت به تفاسیر دیگر از احتمال اعتبار و روائی بالاتری برخوردار است (همان، ص 212).
این دیالکتیک بین فهم و تبیین، که درواقع سیر از فهم به تبیین است را میتوان در نمودار زیر نشان داد:
در گام اول، فهم، عبارت از فهم و دریافت بسیط و خامی از معنا و مراد متن به مثابه یک کل خواهد بود. در گام بعدی که مستظهر به فرایند تبیینی است، به فهم و درک عمیق و تفصیلی متن منتهی میشود. فهم در مرحلهی اول، یک حدس ابتدایی است و در مرحلهی پایانی موجب میشود که متن به تملک مفسر درآید. در این پروسهی قوسی، تبیین به مثابه واسطهی بین دو مرتبه از فهم عمل میکند (ریکور، 1976، ص 75-74).
ذکر این نکته نیز لازم است که سیر از فهم اولیه به سوی تبیین، با نوعی تعلیق در داوری همراه است که موجب میشود تنها متن سخن بگوید. این تعلیق در داوری، امر بسیار مطلوبی است؛ زیرا مفسر همواره در عالم زبان، فرهنگ و تفسیر خود زیست میکند و بالضروره پیش داوریها و پیش فهمهای خود را در تفسیر یک متن به کار میگیرد. هدف هرمنوتیک، غلبهی بر این پیش داوریهاست.
ب) سیر از تبیین به سوی فهم
ریکور شکلی دیگر از دیالکتیک بین فهم و تبیین را به تصویر میکشد که در آن سیر از تبیین به سوی فهم واقع میشود. این تصویر درواقع ناشی از ماهیت حکایی و دالّ بودن متن است. از دیدگاه ریکور با تولد متن، دلالت مستقیم دیسکورس گفتاری بر محکی مشترک بین شنونده و گوینده زائل میشود. خواننده، این استقلال از محیط پیرامونی صدور دیسکورس و تعلیق کارکرد دلالی متن را از دنیای واقعی خارج میتواند به دوگونه تعقیب کند، یا به گونه ای متن را بخواند که این حالت تعلیق در دلالت را استمرار بخشد، یا اینکه توان بالقوهی دلالی متن را که به تعلیق درآمده است، در دنیای خود به فعلیت درآورد. در حالت اول، خواننده به متن بسان یک هویت بی جهان که هیچ گونه دلالت مستقیمی به عالم ندارد، مواجه میشود. در حالت دوم، همچون یک خالق آثار هنری با متن برخورد میکند و بسان دیسکورس گفتاری، دلالت اشاری و مستقیم جدیدی برای متن میآفریند (ریکور، 1990، ص 216).در حالت نخست، نگاه خواننده به متن به گونه ای است که گویی متن، بیرون ندارد و صرفاً پدیده ای اندرونی (سیستم بسته ای که تنها بر نشانه های زبانیاش و روابط بین آنها دلالت میکند و سوسور (34) آن را langue مینامید) است. بر اساس این رویکرد به متن، نوعی تبیین را در مورد متن میتوان به کار برد که اختصاصی به علوم تجربی ندارد، بلکه مربوط به عرصهی نشانه شناسی است. ریکور با استفاده از نتایجی که لوی اشتروس (35) زبان شناس فرانسوی با استفاده از تحلیل ساختار زبانی در فهم و تفسیر اسطورهها به دست داده است، نتیجه میگیرد که میتوان با بهره گیری از کارکرد تحلیل ساختار زبان (که از آن به شناخت معنای سطحی تعبیر میکند) به فهم معنای عمقی متن (که از آن به محکی و دنیای متن تعبیر میکند) رسید (همان، ص 217).
ریکور در اینجا قطبیت بین تبیین و فهم را با قطبیت موجود بین «معنا» (36) و «محکی» (37) مقایسه میکند. به این صورت که «تبیین» و «معنا» مقوله های درون متنی و «فهم» و «محکی» مقوله های برون متنی هستند. کلام وی چنین است: «محکی» به گونه ای بروز خارجی و ظهور دیسکورس است که بیانگر فحوای ذهنی مؤلف نیست، بلکه واقعیتی است که از خود متن فهمیده میشود (ریکور، 1976، ص 80).
از دیگر سو، مراحلی از تفسیر که تبیین کنندهی متن هستند، با فرایندهایی که اجزاء متن را دوباره با هم پیوند داده و آنها را با هم ترکیب میکنند و هویت جمعی به متن میبخشند و به آن ویژگی واقعه بودن میدهند، تکمیل میشود. بدین ترتیب، متن، جهانی جدید را به روی خوانندهی خود میگشاید و «محکی» خود را پیدا میکند.
ریکور به طور خلاصه روند دست یابی به این «محکی» را این گونه بیان میکند: معنای متن در ورای متن نهفته نیست، بلکه فراروی آن قرار دارد. معنای متن امری مخفی نیست، بلکه امری آشکار است. آنچه از متن فهمیده میشود، وضعیت ابتدایی دیسکورس (آن گونه که در ذهن مؤلف میگذشته) نیست، بلکه آن چیزی است که در پرتو دلالت غیر اشاری متن، ناظر به یک دنیای ممکن است.
گشوده شدن معنای متن و جهان گزارهها در حرکت از «معنا» به «محکی» صورت میگیرد. برای فهم متن باید از معنا به محکی (از آنچه متن میگوید، به آنچه متن دربارهی آن صحبت میکند) گذر کرد. در این فرایند، تحلیل ساختاری (یا همان تبیین به زعم ریکور) نقش واسطه ای ایفا میکند، که هم در توجیه رویکرد عینی (ابجکتیو) به متن، کارساز است و هم در اصلاح و تصحیح رویکرد ذهنی (سابجکتیو) به آن (همان، ص 87).
ریکور در این عبارت بر آن است تا در فرایند تفسیر هم هوهویت متن (جنبهی ابژکتیو متن) را حفظ کند و هم سهم خواننده (جنبهی سابژکتیو متن) را به طور کامل در فرایند تفسیر در نظر گیرد. وی در این رابطه یک گام از گادامر فراتر میگذارد. همانگونه که پیش از این بیان شد، گادامر قائل به مشارکت در فرایند سنت از طریق متون بود. ریکور این مشارکت را به عینیت بخشیدن روشی به متون در حالت کلی گشود، به گونه ای که هوهویت متن بتواند حتی در ارتباط با هویت متغیر مفسر، ثابت باقی بماند. از دیگر سو، اگر این امکان وجود نداشت که متن به طور مکرر تصاحب شده و تحت تملک درآید، بی معنا باقی میماند. این در حالی است که تصاحب متن، دالّ بر حق مالکیت بر متن نیست، بلکه تنها دلالت بر آن دارد که معنای متن اختصاص به شخص خاصی ندارد (ریکور، 1990، ص 192).
به این ترتیب ریکور مدلی از تفسیر متن را ارائه میدهد که در آن فهم، مستقیم و بی واسطهی ابعاد روان شناختی زندگی و ذهنیات مؤلف حاصل نمیشود، بلکه فرایند تبیینی، واسطه ای است که هم مقدم بر فهم و هم همراهی کنندهی آن است. حاصل این تصاحب شخصی، چیز محسوسی نیست، بلکه معنایی است که پیش از آن با شناخت محکی متن و به مدد تبیین کشف میشود (همان، ص 220).
ریکور در توضیح دیالکتیک بین تبیین و فهم در فرایند تفسیر مینویسد: از دیدگاه من این دیالکتیک با سیر «از فهم به تبیین» آغاز و به سیر «از تبیین به فهم» منتهی میشود. وی این روابط دو جانبه را به مثابه «دور هرمنیوتیکی« میداند (همان، ص 221). بنابراین میتوان تبیین و فهم را دو قطب یک دور تصور کرد که در آن، تبیین به رغم ساختارگرایان، تنها روش تفسیر نیست، بلکه راهی برای رسیدن از فهم سطحی به فهم عمیق متن (=محکی و دنیای متن) نیز هست (ریکور، 1976، ص 97). به بیان دیگر هم فهم، مستدعی تبیین است و هم تبیین نوعی فهم را میطلبد. مفسر ابتدا با یک حدس یا پیش داوری نسبت به معنا و محکی متن، وارد این حلقهی هرمنوتیکی میشود. آنگاه به دلیل وجود عنصر فاصله مندی متن و در یک پروسهی تبیینی، به درکی عمیق و جدید از متن نائل میآید. این تفسیر جدید به نوبهی خود با فرایندی که ریکور آن را نیز تبیین نامیده است، مورد سنجش و ارزیابی و اعتبارسنجی قرار میگیرد که ممکن است نسبت به آن حدس اولیه قابل پیش بینی نباشد.
به بیان دیگر، هر بار خواندن متن، فهم نوینی را از آن به دست میدهد که خود این فهم نوین، زمینه ساز فاصله مندی و تبیینهای جدیدتری از متن خواهد بود که به نوبهی خود، فهمها و تصاحبهای جدیدتری را به دنبال خواهد داشت. البته ریکور تأکید میکند که این فرایند، از سنخ دورهای باطل نیست، و میتوان آن را به مثابه یک مارپیچ یا فنر هرمنوتیکی دانست (همان، ص 79).
جمع بندی و نتیجه گیری
همانگونه که بیان شد، از زمانی که دیلتای از تمایز تبیین و فهم و درنتیجه تمایز علوم انسانی و علوم طبیعی صحبت به میان آورد، گرایشی نسبیت گرایانه دامن گیر فهم به عنوان روش علوم انسانی شد. البته خود دیلتای بر این امر واقف بود و کوشید تا با طرح هویت مشترک انسانی بین فاعل شناسا و متعلق شناخت، بر این نسبیت گرایی فائق آید، اما راه کار او مورد وفاق اخلاف او واقع نگشت و مباحثات دامنه داری در این رابطه درگرفت.هرمنوتیک فلسفی و در رأس آنها هایدگر و گادامر، با طرح پیش ساختار فهم کوشیدند تا نشان دهند که فهم علوم انسانی نسبت به علوم طبیعی در وضعیت نامناسبتری قرار ندارد (درونگ، 1378، ص 47). البته گادامر با طرح گفتمان بین فاعل شناسا و متعلق شناخت (موضوعات علوم انسانی) درواقع خواست تا ذهنیت را با ذهنیت، محدود کند و از این طریق باز به ورطه نسبیت درافتاد.
در این میان، دیدگاه ریکور گامی به جلو محسوب میشود. به نظر ریکور، تثبیت یافتن معنا در متن (برعکس دیسکورس گفتاری)، فاصله یافتن متن از مؤلف و اینکه دیگر از قصد او تعیین نمیپذیرد و نیز فاصله مندی آن از محدودهی مخاطبان اولیه که در گفتار شفاهی وجود دارند، همگی به متن این امکان را میدهند تا همانند موضوعات علوم طبیعی از عینیت برخوردار گردد. این عنصر عینیت یافته، چیزی جز خود متن به مثابه الگوی موضوعات علوم انسانی نیست و بدین گونه ریکور وجود یک معنای عینی را در متن نشان میدهد که دستخوش نوسان بین ذهنیت مؤلف و خواننده نیست و از نسبیت گرایی موجود در هرمنوتیک فلسفی از قبیل گادامر رهیده است. حاصل تلاش ریکور آن است که فهم و تبیین به عرصهی زبان شناسی وارد شده و تبدیل به تبیین متن میگردد و بدین سان تضاد بین فهم و تبیین از بین میرود. زیرا تبیین دیگر به مثابه ابزاری نیست که از علوم طبیعی وام گرفته شده باشد. از دیدگاه ریکور میتوان الگوی متن را توسعه بخشید تا تمام موضوعات فهم شده در علوم انسانی را در بر گیرد؛ به این صورت که موضوعات و روابط انسانی و اجتماعی را میتوان به سیستمی از نشانهها و درنتیجه به یک سیستم زبانی تبدیل کرد تا از طریق این سیستم، فهم و تبیین شوند؛ همانگونه که لوی اشتراوس در مورد اسطورهها از این شیوه بهره گرفت.
البته شاید به دلیل اینکه تعریفی که ریکور از تبیین به دست میدهد (تبیین ساختاری) با تبیینی که دیلتای و پوزیتیویست ها مدّ نظر دارند (تبیین علّی) متفاوت است، نتوان به طور قاطع، با دیدگاه ریکور در عدم تضاد بین علوم انسانی و علوم طبیعی همراهی کرد، اما تلاش وی در عینیت بخشیدن به علوم انسانی با قول به تعیّن معنای متن، به مثابه الگویی برای علوم انسانی، در خور تقدیر است و گامی به جلو در راستای رهایی علوم انسانی از ورطهی اتهام ذهنیت گرایی پوزیتیویست ها و نیز اتهام نسبیت هرمنوتیست های فلسفی به حساب میآید. در عین حال باید توجه داشت که اگر دیدگاه ریکور در قائل شدن به فاصله مندی متن از نیت و قصد مؤلف، به انقطاع و جدایی کامل متن از مؤلف منجر شود، نمیتواند خود را از نسبیت گرایی در علوم انسانی برهاند؛ زیرا در این صورت معیاری برای روائی و اعتبار فهم متن وجود نخواهد داشت.
در پایان به نظر میرسد اگر بتوان الگوی فهم متن را به سایر موضوعات و پدیده های انسانی و اجتماعی تسری داد، مبانی عرضه شده در علم اصول که قائل به تعین معنای متن میباشد، میتواند به بحث روش شناسی علوم انسانی، مدد فراوانی برساند. بدیهی است که بحث تفصیلی و تطبیقی میان آراء اصولی و دیدگاه های جدید در عرصهی هرمنوتیک مجال دیگری را میطلبد و نگارنده امیدوار است توفیق انجام این کار را در آینده ای نزدیک به دست آورد.
پینوشتها:
* دانشجوی دکترای فلسفه تطبیقی مرکز تربیت مدرس دانشگاه قم و عضو گروه فلسفه علوم انسانی پژوهشگاه حوزه و دانشگاه
1-Wilhem Dilthey
2-قبل از این که نگاهی کوتاه به تشریح تمایزی که دیلتای بین تبیین و فهم گزارد، بیاندازیم، مناسب است که به بسترهای اندیشه دیلتای و پیش زمینه های فکری او نگاهی کوتاه داشته باشیم. اندیشهها و نحله های اثرگذار بر دیلتای را میتوان به موارد زیر تقسیم کرد:
الف- فلسفهی کلاسیک آلمانی که شامل ایده آلیسم آلمانی، رمانتیسم و تاریخگروی (historicism) میباشد، از عمدهترین منابع فکری دیلتای بودهاند. دیلتای، کانت را بزرگترین فیلسوف آلمان میدانست و لذا آثار او بسیار در دیلتای اثرگذار بود. درواقع، دیلتای قصد کامل کردن مسیری را داشت که کانت پیموده بود. کانت مبادی معرفت شناختی علوم طبیعی و فیزیکی را تثبیت و در کنار آن، ارکان متافیزیک و درنتیجه علوم انسانی را سست و تضعیف کرده بود. دیلتای سر آن داشت که همچون کانت، مبنای معرفت شناختی قویمی برای علوم انسانی ابداع یا کشف کند. به نظر دیلتای در کنار سه کار عمده کانت، یعنی نقد عقل محض، نقد عقلی عملی و نقد قوه حکم، میبایست یک کار دیگر انجام میگرفت و آن "نقد عقل تاریخی" بود که شرح آن در ادامه خواهد آمد. میراثی که کانت برجا گذاشته بود، در کنار کامرواییهای علوم تجربی مثل علم فیزیک بر اصالت این علوم و حقیقت مطلق پنداشتن آنها مهر تأیید و توجیه گذاشته بود، بالتبع بر اندیشهی دیلتای نیز تأثیر داشته است. اما در این میان، تاریخگروی را باید از مهمترین دغدغه های دیلتای به حساب آورد که در قرن نوزدهم آلمان رواج داشته است. بنابر دیدگاه تاریخگروی، هر اندیشه و به طور کلی هر پدیده ای را باید در فضای عصر آن پدیده و با توجه به تاریخ آن درک کرد. یعنی حوادث فقط در ظرف زمان و مکان تاریخی متجلی شده و برخاسته از وضعیت زمانی و تاریخی خود هستند و لذا با کمک ملاکها و معیارهای این عصر، امکان دستیابی و فهم پدیدهها و اندیشه های اعصار گذشته وجود نخواهد داشت. از این رو، یکی از دغدغه های اصلی دیلتای تلاش در راستای کشف با ابداع روش شناسی علوم تاریخی و افکندن بنیانی راسخ برای این علوم و امکان پذیر ساختن فهم قطعی و عینی از این علوم برای مفسر بوده است. لازم به ذکر است که مراد دیلتای از علوم تاریخی، تنها شامل علم تاریخ نیست، بلکه مراد از آن هر علمی است که بُعد تفسیری داشته و به فهم و درک میراث تاریخی اشتغال دارد؛ اعم از این که این میراث، حوادث تاریخی باشد که همان علم تاریخ را تشکیل میدهد با این که پدیدههایی نظیر هنر، شعر، ادبیات، معماری، فلسفه، ادیان، متون مقدس، نهادهای سیاسی و اجتماعی و... باشد که تاریخمند بوده و میتوانند موضوع نظریهی تاریخگروی قرار گیرند.
در مجموع میتوان گفت که توجه رمانتیکی دیلتای به نقش اراده و احساس در حیات، توجه به روان شناسی و بُعد فردیت انسان، توجه به حیات و زندگی انسان با نگاهی تاریخی به آن، مخالفت با عقل گرایی و راسیونالیسم دکارتی، توجه به وجود یک ارتباط قوی با طبیعت و توجه به شعر به عنوان کلید فهم زندگی، از جمله تأثیراتی است که از اندیشه های کانت، فیخته، شیلینگ، هگل، شیلر، گونه و شلاییر ماخر در او شکل گرفته است.
در ارتباط با تأثیر نهضت رمانتیسم بر دیلتای این توضیح لازم به ذکر است که بین راسیونالیسم و روش شناسی، رابطهی تنگاتنگی وجود دارد. به لحاظ تاریخی، تعبیر «متد» از دکارت آغاز میشود و در قرون وسطی بحث قابل توجهی از روش شناسی مطرح نبوده است. روش شناسی، مبتنی بر تفسیری است که دکارت از معرفت ارائه میکند؛ زیرا دکارت، یقین را جایگزین معرفت کرد و اگر معرفت حقیقی به معرفت یقینی تبدیل شود، آنگاه روش شناسی مطرح میگردد؛ چون در روش شناسی، نه حقیقت بلکه یقین، مدّنظر است. درواقع بحث حقیقت، شأن هستی شناختی دارد، اما یقین از شأن روش شناسی برخوردارست. رمانتیسم، واکنشی در قبال اندیشهی روش شناسی و راسیونالیسم کارتزی بود. این نهضت فکری بر آن بود که منبع معرفت، تنها عقل نیست، بلکه "حیات انسانی" از مهمترین سرچشمه های معرفت است که مورد غفلت واقع شده است. صرف اینکه انسان دارای حیات خاص است، صاحب معرفت و فهم (verestehen) میشود و فهم، تنها حاصل عقل دکارتی نیست. لذا به دنبال رمانتیسم است که مباحث هرمنوتیکی به طور جدی مطرح میشود. شلایرماخر، بُک، دیلتای و اخلاقشان همگی رمانتیست و متأثر از این نحله ی فکری بودهاند.
ب- دومین نحله ی اثرگذار بر اندیشه های دیلتای، نظریهی آمپریسم انگلیسی است که به ویژه باید به فلسفهی قرن هفدهم و هجدهم انگلستان به رهبری بیکن اشاره کرد که روش جدید تجربی را در علوم طبیعی و فیزیکی مطرح کرد؛ کاری که با اندیشه های لاک و هیوم آغاز شده بود. تأثیرپذیری دیلتای از تجربه گرایی این بود تا از این روش به نحو سلبی در تبیین علوم انسانی و متدلوژی آن الهام گیرد. دیلتای معتقد بود که روش تبیینی به کار رفته در مطالعهی طبیعت باید با روش علمی متفاوتی که مختص علوم انسانی است، تکمیل شود.
ج- سومین جریان اثرگذار بر دیلتای، پوزیتیویسم فرانسوی به رهبری آگوست کنت بود که معاصر دیلتای هم بود. آگوست کنت، تاریخ را به سه دورهی الهیاتی، متافیزیکی و دورهی علم پوزیتیویستی، تقسیم کرد. وی با ابداع علم جامعه شناسی بر اساس روش پوزیتیویستی، مجال آن را فراهم آورد تا با تجزیه و تحلیل پدیده های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی از حد تبیینهای الهیاتی و متافیزیکی فراتر رود. بنابراین از دیدگاه کنت قوانین جامعه شناسی و قوانین علوم طبیعی از یک نوعند و بین علوم، اعم از فیزیکی و اجتماعی، وحدت روشی حاکم است. لذا آگوست کنت به وحدت علم به تمام معنی کلمه دست مییابد. اما دیلتای با نگاه وحدت گرای کنت به هیچ وجه توافق نداشت و تلاش عمدهی او درواقع، تبیین تفاوتهای روش شناختی بین علوم طبیعی و فیزیکی با علوم انسانی (یا به قول کنت، علوم اجتماعی) بود.
د- برای تکمیل این بحث باید از تأثیر اندیشه های یوهان گوستاو درویزن (Johan Gustav Droysen) (1884-1808) نیز یاد کرد. درویزن که همچون دیلتای، شاگرد بُک بود: نخستین کسی است که هرمنوتیک را به گونه ای روشمند و نظام یافته در تاریخ به کار برد و آن را به صورت یک نظریه درآورد. همچنین او نخستین کسی بود که بین فهم و تبیین فرق گذارد و اولی را خاص علوم اخلاقی (علوم انسانی) و دومی را خاص علوم طبیعی دانست. البته درویزن نتوانست یک روش شناسی برای تاریخ شناسی در اختیار قرار دهد، اما اندیشه های او راهگشای دیلتای شد تا این مسیر را ادامه دهد. (نک: حسنی، سید حمیدرضا، هرمنوتیک علوم انسانی، معارف، ش 1، 1383).
3-geisteswissenschaften
4- manifeslations
5-lived experienced (=Erlebnis)
6-representation (=Vorstellung)
7- objectifications of life
8- verestehen
9- «عینیت» نزد دیلتای در علوم انسانی، تعریف خاصی دارد و آن را همچون علوم طبیعی به معنای در خارج بودن و مطابق بودن صورت ذهن با واقع نمیداند، بلکه نزد دیلتای، عینیت در تجربهی اراده آنگاه که با مانع و رادعی مواجه شده و از انجام خواستهای اراده باز میماند، آشکار میشود؛ یعنی عینیت به معنای تجربهی اراده های ناکام است. از این رو، ما وجود عینی جهان را تنها به این سبب در مییابیم که در مقابل خواستهای ارادی ما از خود مقاومت نشان میدهد. (Diltey, Wilhem: Introduction to the Human Science, P. 41)
این تعریف بسیار شبیه به تعریفی است که دورکیم از واقعیت اجتماعی مطرح میکند. از دیدگاه وی جامعه واقعیت دارد و امری غیرذهنی است به خاطر آنکه در مقابل خواست و اراده فردی مقاومت میکند.
10-Reconstructioin
11-integration
12- alienating distanciation
13- participatory belonging
14- subject
15- objects
16- event
17- alienating
18-mind
19- distanciation
20- مفهوم دیسکورس (discourse) در هرمنوتیک ریکور نقشی محوری و اساسی بر عهده دارد و از این رو درک معنا و مفهوم آن برای شناخت دیدگاه ریکور در باب متن و تبیین و تفسیر آن ضروری است. از دیدگاه ریکور دیسکورس، عبارت از واقعه و امری مستحدث است که زیان در آن از بُعد زمانی برخوردار میشود. مراد ریکور از واقعه بودن دیسکورس، وقوع امری است که با سخن گفتن کسی پدید میآید. دیسکورس های گفتاری واقعه ای گذرا هستند، اما گفتمانهای نوشتاری پس از وقوع، از بین نرفته به مدد نگارش، تثبیت شده پس از وقوع، زائل نمیشوند. اما زیان و ساختارهای زبانی، چون واقعه نیستند، لذا نه پدید میآیند و نه از بین میروند. اینکه ریکور دیسکورس مرا به مثابه یک واقعه تعریف میکند، برگرفته از تمایزی است که سوسور و دیگر زبان شناسان، نظیر لوییس هلمسلف بین زبان و گفتار گذاردهاند. ریکور به دلیل تقدم داشتن و پیشینی بودن وجودشناختی دیسکورس نسبت به ساختار و زبان، بر اولویت دیسکورس بر زبان تأکید دارد و معتقد است که زبان، صرفاً امری بالقوه و غیر زمانی است و در قالب دیسکورس است که به فعلیت دست یافته و تحقق خارجی پیدا میکند. ریکور در تعریف خود از دیسکورس بر دو ویژگی، تأکید دارد: نخست خصوصیت واقعه بودن دیسکورس و دوم، توجه به اینکه این واقعه در فعل سخن گفتن توسط گوینده رخ میدهد؛ یعنی توجه به بُعد معنا در دیسکورس. بنابراین «واقعه» و «معنا» دو عنصر سازندهی دیسکورس در تعریف ریکور از آن است.
21- langue
22- langue
23- parole
24- event
25- meaning
26- semiotics
27- semantics
28-sense
29- reference
30- symbols
31- judgement
32- validation
33- empirical verification
34- De Saussure, Ferdinand (1913-1857)
35- Claude Levi-Strauss
36- sense
37- reference
1.درونگ، پن، «فهم، شرح و عمل»، ترجمه محمود عبادیان، نامه مفید، شماره 19، 1378.
2. لیتل، دانیل، تبیین در علوم اجتماعی، ترجمه عبدالکریم سروش، تهران، مؤسسه فرهنگی صراط، 1373.
3- Gadamer, Hans- George: Truth and Method, Second, Revised Edition, Translation By: Joel Weinsheimer and Donald G. Marshall, The Continuum Company, 1994.
4- Mircea Eliade (Ed.), The Encyclopedia of Religion, Macmillan Library Reference, USA, 1995.
5- Ricoeur, Paul: Hermeneutics and the Human Sciences, Trans. By John Thompson, Cambridge: Cambridge University Press, 1990.
6- Ricoeur, Paul: Interpretation Theory: Discourse and the Surplus of Meaning, Fort Worth, Texas Christian University Press, 1976.
7- Eliade, Mircea (ed). Hermeneutics, the Encyclopedia of Religion, p 282.
منبع مقاله: نشریهی حوزه و دانشگاه، سال دوازدهم، شمارهی 47، تابستان 1385، صص 114-94
/ج