ظاهراً علت نفوذ بیش از حد نظریه ی داروین، بیشتر ناشی از غلبه ی روح مادیگرایی در غرب است، نه درست بودن خود نظریه. همچنین، مخالفت شدید روحانیون مسیحی بیشتر به این دلیل بود که به گمان آنان، نظریه ی داروین، برهان نظم را که عمده دلیل آنها برای اثبات وجود خدا محسوب می شد، از اعتبار می انداخت. البته در جای خود ثابت شده است که با پذیرش نظریه ی تبدل انواع، نه تنها برهان مذکور از اعتبار نمی افتد، بلکه به قوت خود باقی می ماند. علاوه بر این، برای اثبات واجب الوجود، برهانهای متقن دیگری داریم که هیچگونه ارتباطی با این نظریه ندارند؛ مانند برهان وجوب و امکان یا برهان حرکت. (1)
به هر حال، به نظر ما، نظریه های تبدل و تطور انواع، از نقطه نظر علمی، هنوز جای بحث دارد و حتی این نظریه براساس «موتاسیون» (2) و تحولاتی که در ژنها مورد تحقیق قرار گرفته نیز در هاله ای از ابهام به سر می برد و آنچه به نفع آنها از شواهد و قراین مربوط به: «تشریح تطبیقی، جنین شناسی، دیرینه شناسی» برمی آید، گاهی مورد نقض دانشمندان دیگر است. البته، این شواهد مربوط به بعضی از حیوانات پست بوده و توجیه کننده ی برخی تغییرات جزئی است و در نتیجه، تعمیم آن به تمام حیوانات و انسان، تعمیمی غیر علمی است و از طرفی باعث می شود که این نظریات از نظر علمی - لااقل در مورد تکوین انسان - تا سطح فرضیات علمی کاهش یابد. از ظواهر آیات قرآنی و روایات اسلامی، چنین استفاده می شود که انسان در جریان تحول انواع به وجود نیامده، بلکه خود نوعی است مستقل و نخستین فرد از انسان حضرت آدم است که مستقیماً از خاک آفریده شده، و خداوند برای او همسری خلق کرده است؛ بنابراین انسانهای دیگر، از نسل «آدم» و همسرش «حوا» هستند. (3)
نظریه ی تکامل در زیست شناسی، به روانشناسی حیوانی یا تطبیقی در روانشناسی منجر شد. در این خصوص، تحقیقات مختلفی با نقطه نظرهای متفاوت انجام گرفت و سرانجام به جریان رفتارگرایی انجامید. در اینجا، با توجه به آن نقطه نظرها به نکات زیر اشاره می شود:
1. «داروین» به پیوستگی ذهنی بین انسان و حیوان قابل بود و بر شواهدی از رفتارهای هیجانی اشاره می کرد که اکنون برای انسان مفید نیست، ولی در نتیجه ی توارث از حیوانات، هنوز در او باقی مانده است. در این خصوص باید گفت: صِرف رفتارهای مشابه بین انسان و حیوان و احیاناً وجود بعضی از مقولات مشترک ذهنی بین آنها، دلیل بر پیوستگی ذهنی نیست و حتی نمی توان گفت که این پیوستگی نشانه ی تطور انسان از حیوان است. بعلاوه، «داروین»، براساس نقطه نظر نادرست خود، می گوید: «رفتار هیجانی در انسان، نتیجه توارث رفتاری است که زمانی برای حیوانات مفید بوده، ولی اینک برای انسان بیفایده است.» در این مورد سؤال این است که آیا منظور «داروین» کل رفتارهای هیجانی است یا فقط از رفتارهایی خاص سخن می گوید؟ مسلماً، کل رفتارهای هیجانی نمی تواند منظور نظر «داروین» باشد؛ زیرا چگونه می توان مدعی شد که رفتارهای هیجانی برای انسان مفید نیست، با آنکه با فقدان آنها انسان نخواهد توانست در مواقع خطر از خود و از متعلقاتش دفاع کند؟ اما اگر منظور رفتارهای خاصی است که اکنون درباره ی انسان کاربردی ندارد (نظیر نشان دادن دندانهای نیش به هنگام خشم) در این صورت باید گفت که این کار برای فراری دادن دشمن نیست، بلکه می تواند بر اثر یک واکنش عصبی صورت گیرد؛ زیرا بر اثر هیجان، یک انقباض خاص عضلانی ایجاد می شود و در نتیجه انسان دندانهای خود را روی هم می فشارد و در نتیجه این طور برداشت می شود که گویا شخص دندانهای خود را نشان می دهد. از طرفی، اگر در این خصوص نظریه ی «داروین» صحیح باشد، از آنجا که دیگر این رفتار برای انسان مفید نیست و قرنهای بسیاری بر آن گذشته است، دیگر نباید تظاهر کند و حال آنکه اینچنین نیست.
2. «مرگان» با استفاده از روش شبه آزمایشی مهار شده ی خود، قانون صرفه جویی را که ناقض برخورد «رومانس» با مسأله بود، پیشنهاد کرد. او پیوستگی مذکور را با حذف ذهن در همه جا نشان داد و به جای تکیه بر هوش، بر عادت تکیه کرد و چون «ثورندایک»، بر یادگیری کوشش و خطا تأکید ورزید.
در خصوص مطالب مذکور، توجه خواننده را به نکات مهم زیر جلب می کنیم:
الف) اگر منظور از «برداشت انسان» که به «رومانس» نسبت داده می شود و «مرگان» به آن اعتراض می کند، این باشد که رفتارهای حیوانات واقعاً انسان گونه توجیه شود، اعتراض یاد شده می تواند صحیح جلوه کند. اما، گاهی برداشت انسانی «رومانس» دربرگیرنده مسائلی به شرح زیر است:
1. ما رفتارهای مختلف خود را در خصوص دسته ای از حالات درونی تجربه می کنیم.
2. این رفتارها را در انسانهای دیگر نیز ملاحظه می کنیم.
3. حالات درونی خود را در این انسانها نیز حدس می زنیم و برای آن شواهد مختلفی هم داریم.
4. و سپس حکم می کنیم که مثلاً فلان شخص دچار فلان حالات عاطفی و هیجانی خاص شده و یا مشغول فکر کردن و... است.
5. رفتارهای مشابهی در حیوانات مشاهده می کنیم و قراینی نیز آن را تأیید می کنند.
6. حدس می زنیم که مثلاً این حیوان دچار فلان حالت عاطفی یا هیجانی شده است.
7. و بر این اساس، رفتارهای حیوانات را نیز توضیح و تبیین می کنیم.
در این صورت (با توجه به مسائل هفتگانه ی بالا) مشکل می توان چنین مطلبی (انسان گونه بودن رفتار حیوان) را انکار کرد؛ زیرا این توجیه یا توضیح بر اصل علیت استوار است و اگر بخواهیم به طور کلی آن را کنار بگذاریم، باید مدعی باشیم که واقعاً نمی توان به روانشناسی انسان راه یافت و این برخلاف بداهت است و به حذف واقعیات روانی در انسانها می انجامد. البته یادآور می شویم که درباره ی حیوانات (که با انسان از حیث نوع تفاوت دارند) باید کاملاً جانب احتیاط را در پیش گرفت؛ زیرا ممکن است برای بعضی از رفتارهای حیوانات، - که به نظر می رسد از یک دقت و اتفاقی نیز برخوردار است - طرح دیگری در کار باشد و در کل شواهدی نیز آن را تأیید کند؛ مثلاً گفته شود: خانه سازی حیوان، بدون سابقه ی قبلی، یک هدایت غریزی است نه آنکه حیوان در ساختن آن، از نیروی فکری خود استفاده می کند. بنابراین، در این صورت نمی توان حدس زد و مدعی شد که حیوان دارای تفکر است و از هوش خاصی برخوردار است و شاهد بر این واقعیت اینکه، در هیچ موردی چنین انتظاری از او نمی رود و نیز نمی توان بر نیروی فکری او اعتماد کرد.
ب) قانون صرفه جویی «مرگان»، اگر ناظر به بند الف باشد، مطلب خوبی است، ولی اگر منظور وی (همانطور که از کلمات منسوب به او برمی آید) این باشد که ما با حذف ذهن در انسان و حیوان، خود را از این غایله می رهانیم و مدعی پیوستگی بین رفتارهای انسان و حیوان می شویم، باید گفت نتیجه ی آن، چیزی جز یک پیوستگی زیستی نیست و به حذف واقعیات روانی مخالف بداهت می انجامد.
البته، ما در جای خود اثبات کرده ایم که انسان دارای روح و ذهن است و در بحثهای دیگر نیز بدان اشاره خواهیم داشت. ما به مرتبه ی نازلتر آن نیز در خصوص حیوانات اعتقاد داریم، هر چند بین حیوانات نیز اختلاف مراتب بسیار است.
ج) به نظر می رسد که قانون صرفه جویی را به شکلی که هم مشکل را درباره ی حیوان حلّ کند و هم درباره ی انسان، بتوان با تعدد قوا یا تعدد مراتب برای نفس حل کرد. توضیح مطلب بدین قرار است که فلاسفه برحسب اختلاف نوعی در رفتارها و یا کنشهای روانی، برای نفس قوایی قایل شده اند؛ مثلاً: قوه ی بینایی، چشایی، بویایی و یا قوه ی خیال، تفکر، تخیل و... بنابراین کنشهایی را که در خصوص قوه ی تخیل یا تفکر می دانند، هیچگاه به قوه ی خیال نسبت نمی دهند و عکس مطلب نیز به همین نحو است. (4) مثلاً قوه ای که توسط آن تغذیه انجام می گیرد، به قوه ی ادراک حسی نسبت داده نمی شود. بدین ترتیب نمی توان هر فعالیت یا کنشی را که حیوان انجام می دهد به عقل و فراست او نسبت داد، بلکه باید پس از ملاحظه ی نوع فعالیت، آن را به قوله مربوط منتسب کرد.
د) اینکه «مرگان»، «بر عادت تکیه می کند تا بر هوش»، اولاً، در خصوص یک دسته از رفتارهای حیوانات - که هنوز عادت نشده و از پیچیدگی خاصی نیز برخوردار است و یا بینشی است که در برخی از حیوانات ملاحظه می شود - بی معناست. ثانیاً، نوعی برخورد بیش از حد سطحی با مسأله است؛ زیرا سؤال این است که ظهور این عادت چگونه بوده و پیش از آنکه به حد عادت برسد، چگونه باید به توضیح آن رفتارها پرداخت؟
ه) اگر هم کوشش و خطا - که مورد تأکید «مرگان» قرار گرفته و توضیحی برای یادگیری به حساب آمده است - صحیح باشد. تنها می تواند توضیح دهنده ی یادگیری بسیار ساده در حیوانات و یا کوداک نورس به شمار آید. اما، یادگیریهای پیچیده تر نظیر حل مسائل ریاضی یا رسیدن به استنتاجهای صحیح عقلی، و نیز آنچه را که روانشناسان از آن به عنوان بینش یاد می کنند، نمی توان در قالب «کوشش و خطا» توضیح داد.
3. «لوئب» گرایش اجباری یا «تروپیسم» در رفتارهای حیوانات پست را توضیح می دهد و حتی مدعی است که نسبت قابل ملاحظه ای از رفتار حیوانات عالیتر را نیز می توان بر آن اساس توضیح داد. او حافظه ی تداعی را وجه تمایز انسان و حیوان معرفی می کند.
آنچه «لوئب» از آن سخن می گوید از جهاتی قابل تأمل است:
الف) گرایش اجباری یا «تروپیسم» ممکن است طرحی مناسب برای برخی از رفتارهای بازتابی باشد، اما نمی توان توسط این گرایش، رفتارهای ارادی یا رفتارهای پیچیده تر را تشریح کرد. آیا واقعاً می توان جنگ و گریز ماهرانه ی برخی از حیوانات را که در خصوص طعمه های خود قرار گرفته یا مورد تهدید دشمن هستند، براساس طرح یاد شده توضیح داد؟!
ب) همانطور که در متن نیز اشاره شده است، حافظه ی تداعی نمی تواند فارق بین انسان و حیوان باشد؛ زیرا شواهدی وجود آن را در حیوانات تأیید می کند. در خصوص این پرسش که «چه موجوداتی آگاهند؟» گفته شده که «تنها می توان پاسخی دلخواه داد»؛ به عبارت دیگر، گویا برای این پاسخ دلیلی در دست نیست؛ اما با توجه به آنچه که توضیح داده شده - و در آینده بر آن تأکید بیشتری خواهد شد - باید گفت مطلب یاد شده از راه آثار آن قابل اثبات است، مانند زمانی که درایت و فراست و یا کند ذهنی شخص را از رفتارش، برخوردش، و... در می یابیم. البته، اگر منظور این باشد که آگاهی و یا سایر مقولات روانی را (مثلاً در حیوانات) مورد مطالعه و مشاهده ی عینی قرار می گیرند، باید اذعان داشت که چنین کاری معقول نیست و حتی در خصوص سایر افراد نیز قابل توجیه نخواهد بود تا چه رسد به حیوان یا حیوانات مختلف.
4. «آلبریخت بته» و «جاکوب. ج. فن یوکس کول»، به حمایت از موضع «لوئب»، شدیداً خواستار حذف اصطلاحات روانشناختی و جایگزین کردن اصطلاحات عینی شدند... «آلبریخت» تفسیری ماشین گرایانه از حیات اجتماعی مورچگان و زنبورهای عسل انتشار داد.»
همانطور که در آینده توضیح خواهیم داد، موضع «آلبریخت» در حمایت از «لوئب»، به حذف واقعیات روانی (در روانشناختی) می انجامد. ضمناً تفسیر ماشین گرایانه، بویژه در موجودات زنده و رفتارهای آنان، تفسیر واقع بینانه ای نیست.
ثورندایک
پیش از بررسی اجمال نظریه ی «ثورندایک»، لازم است نظر افراطی او را در خصوص عینیت گرایی در روانشناسی و به طور کلی ذهن یا روان انسانی، یادآور شده، بر موضع خود در این باره تأکید ورزیم.«ثورندایک»، «اعتقاد راسخ داشت که روانشناسی باید تنها به مطالعه ی رفتار بپردازد نه به مطالعه ی عناصر ذهنی یا تجربه ی آگاهانه». در اینجا، با توضیح بیشتر روشن خواهیم کرد که چگونه این موضع به حذف واقعیات روانی می انجامد و غیر از بی باری و خلاصه کردن روانشناسی در بررسی رفتارهای خشک و بی معنا پیامدی نخواهد داشت؛ البته، این بدان معنی نیست که موضع «وونت» راجع به روان انسانی و مطالعه ی آن مورد پذیرش باشد، لیکن، بر این مطلب تأکید داریم که روانشناسی نمی تواند از تجربه ی درونی بی نیاز باشد.
روشن است که موضع «ثورندایک»، نه تنها یک موضع مادی است، بلکه از نظر روانشناختی نیز واقع بینانه به نظر نمی رسد؛ زیرا نخست بر این اعتقادیم که «روان» از واقعیتی غیر مادی برخوردار است و آن را نه می توان در جریانهای مادی و رفتاری خلاصه کرد و نه در حد تجارب و جریانهای ذهنی و روانی کاهش داد. ثانیاً، جریانهای ذهنی و روانی و... واقعیات روانشناختی هستند و هیچ انسانی نمی تواند آنها را نادیده انگاشته یا انکار کند تا چه رسد به روانشناس که خود عهده دار تبیین و قانونمندی آنهاست. ثالثاً، گویا، «ثورندایک» با موضع گیری فوق، تمام مقولات روانشناسی را در قانون «کوشش و خطا» یا قانون «اثر» یا... که سرانجام به یادگیری مربوط می شود، خلاصه کرده است، در حالی که با فرض تمامیت این قوانین در تفسیر یادگیری، تنها می توانند برخی از جریان ذهنی را توضیح دهند و بخشهای دیگر به بوته ی فراموشی سپرده می شوند.
«ثورندایک»، در نظریه ی خود، یادگیری را براساس قانون «کوشش و خطا» و قانون «اثر» و سرانجام با تأکید بر نقش تشویق، تفسیر می کند و بدینگونه پیوند بین محرکات و پاسخهای رفتاری را توجیه می کند. اما، نظریه ی فوق از جهات زیر قابل نقد و بررسی است:
1. ممکن است کسی با این عذر که ما راهی برای شناخت جریانهای درونی حیوانات نداریم، نظریه ی فوق را درباره ی حیوانات بپذیرد و... اما درباره ی انسان همان طور که شرحش گذشت - این تنها ساده کردن بیش از حد مسأله است؛ زیرا «کوشش و خطا» راهی است برای شناخت انسان و درونی کردن آن. به دیگر سخن، وقتی انسان برای حل مسأله ای به فعالیتهای مختلف دست می زند و یکی از فعالیتهای او به ثمر می رسد. بر آن فعالیت یا بر آن راه تکیه می کند و آن را به کار می گیرد.
2. نظریه ی فوق (به فرض درست بودن) تنها می تواند بخشی از یادگیریهای حیوانات، یادگیریهای ساده ی کودکان یا بزرگسالان را توجیه کند.
آیا دانش آموزی که یک فرمول ریاضی را از استاد یاد می گیرد و یا خود به حل و کشف آن می رسد یا دانشمندی که به هنگام بررسی موضوعی خاص ذهنش جرقه ای می زند و در نتیجه به حل یک مسأله ی مهم علمی نایل می آید، یا فیلسوفی که از راه بدیهیات عقلی در نظامی برهانی به نتیجه ای عقلی راه می یابد و شناختی جدید نسبت به مسائل کلی جهان هستی پیدا می کند، همه و همه را می توان با این قانون تبیین کرد؟!
3. موقعیت و پاسخی که «ثورندایک» در انتظار آن است، ساختگی است و به محدودیت حیوان یا انسان می انجامد و راه را برای یادگیریهای عالیتر سدّ می کند.
4. محدود کردن انسان در پیوند یاد شده، برحسب آنچه «ثورندایک» بر آن پای می فشارد، نادیده انگاشتن نقش اراده و اختیار در انسان است و به دیدی ماشینی نسبت به انسان و حیوان (همانطور که خود نیز بدان اقرار دارد) خواهد انجامید.
5. «ثورندایک»، در آنجا که بر پیوندهای بین موقعیتها و پاسخها تکیه می کند و ذهن را در آن حد کاهش می دهد (و گویا مکانیسم این پیوند را نیز قوانین کوشش و خطا و اثر و... معرفی می کند)، می گوید: «اگر بتوان همه ی اینها را کاملاً صورت برداری و معین کرد، به طوری که مشخص گردد در هر موقعیتی که امکان تصور آن هست، آدمی چه فکر خواهد کرد و چه انجام خواهد داد و چه چیز او را راضی و چه چیز ناراحت خواهد کرد، به نظرم هیچ چیز از قلم نیفتاده است.» ولی، باید از «ثورندایک» پرسید که آیا مقوله ی فکر کردن یا رضامندی یا ناراحتی - که به نظر وی نباید بر آنها تکیه کرد -، مقوله های غیر علمی نیست؟ در غیر این صورت، این به معنای قبول تجربه ی درونی است که «ثورندایک» از آن هراس داشته و آن را کنار گذاشته است.
6. اینکه «ثورندایک»، در نهایت تحقیقات خود به نقش تشویق بیشتر واقف شد، آیا نشانگر این نیست که تنها طرح «کوشش و خطا» یا قانون «اثر»، نمی تواند یادگیری را حتی در این سطح توجیه کند و بناچار باید به انگیزه ها و تشویقی که آن را تأمین و ارضا می کند نیز توجه کرد؟
پاولف
هر چند تحقیقات «پاولف»، از نظر علمی از اهمیت خاصی برخوردار است، اما در ارتباط با جنبه های روانشناختی آن توضیحات زیر لازم به نظر می رسد:1. آنچه «پاولف» به دست آورد، چیزی غیر از تبیین فیزیولوژیک تداعی که یکی از قوانین روانشناختی است، نبود. در «نقد تداعی گرایی» یادآور شدیم که نمی توان کلیه ی یادگیریها را بر این اساس توضیح داد؛ بنابراین، تبیین یاد شده، از تشریح کلیه ی یادگیریها قاصر است و فقط می تواند به توضیح برخی از انواع یادگیریها، که براساس تداعی توجیه می شود، بپردازد.
2. آنچه واقعاً جنبه ی روانشناختی دارد، دستیابی به تداعی و قانونمندی روانی آن است، اما توضیح و تبیین آن براساس تحقیقات فیزیولوژیک - هر چند که دارای اعتبار و ارزش است - برخورد روانشناختی نیست و نباید گمان کنیم که از این طریق، به حل مسأله روانشناختی این موضوع رسیده ایم؛ زیرا این کار صرفاً ارتباط روان تنی مسأله را توجیه می کند؛ البته، در صورتی که به خود اجازه ی بررسی بُعد روانشناختی آن را داده باشیم!
3. اساساً نظریه ی «پاولف» در خصوص بازتاب شرطی، یک تبیین علمی برای آن چیزی است که در گذشته، با نام تداعی مطرح بوده است. لیکن باید توجه داشت که آیا این نظریه، در اصل مسأله ی تداعی را توضیح و تعلیل می کند یا اینکه چیزی را تشریح می کند که معلول تداعی است و اثر آن به حساب می آید؟ آیا مثلاً ترشح غدد گوارشی سگ که با دیدن غذا یا شنیدن زنگ صورت می گیرد، بر اثر تداعی حاصل می شود، یا اینکه خود توضیح دهنده ی تداعی و به تعبیر دیگر، تحقق بخش یادگیری (البته از نوع تداعی) است؟
به نظر می رسد که نخست رابطه ی تداعی ایجاد می شود؛ یعنی رابطه ی شناخت بین واقعیت غذا و رنگ و بوی آن یا زنگ مقارن آن و سپس غدد گوارشی و بزاقی سگ (که مثلاً گرسنه است) با دیدن غذا، یا ملاحظه رنگ و بوی آن یا شنیدن زنگ مقارن تغذیه، شروع به ترشح می کند (نظیر آنچه که هنگام قرار گرفتن غذا در دهانش به وقوع می پیوندد). شاهد این مدعا آن است که اگر همین حیوان سیر باشد و هیچگونه رغبتی به غذا نشان ندهد، با دیدن غذا، غدد مربوط به دستگاه هاضمه اش تحریک نمی شود و ترشح بزاق نیز صورت نمی گیرد. در اینجا این سؤال مطرح می شود که آیا در این مرحله، برای حیوان یادگیری رخ نداده است؟ اگر جواب مثبت است، پس چرا غدد یاد شده ترشح نمی کند؟ اما اگر کسی مدعی شود که یادگیری صورت نگرفته، برخلاف واقعیت فکر کرده است؛ زیرا به محض اینکه حیوان گرسنه شد، با شنیدن صدای زنگ یا رؤیت غذا تحریک شده، از طریق غدد گوارشی پاسخ این تحریک را - که ترشح بزاق است - می دهد. با توجه به همه ی مطالب فوق، نمی توان این پاسخ شرطی را که در ارتباط با محرک شرطی است، به حساب یادگیری گذاشت؛ بلکه، این خود معلول پیوند دیگری است که به آن پیوند تداعی می گویند و به بُعد شناختی انسان یا حیوان مربوط می شود. اما ترشح غدد، به بُعد انگیزشی مربوط است و گستره ی آن به محرک شرطی، معلول گستره ی بُعد شناختی است که از تداعی نشأت گرفته است. به عبارتی دیگر، انسان (و نیز حیوان) دارای سه بعد کلی است:
1. بُعد گرایشی (انگیزشی)؛
2. بُعد ذهنی (شناختی)؛
3. بُعد رفتاری (کنشی).
هر چند، این سه بُعد در هم تأثیر دارند و به طور مستقل از یکدیگر عمل نمی کنند، لیکن بُعد رفتاری از ویژگی خاصی برخوردار است که معمولاً با بعد ذهنی و بُعد انگیزشی ارتباط می یابد؛ به بیان دیگر باید گفت: رفتار تجلی دو بُعد دیگر است.
انسان یا حیوان نخست می بیند یا به طریقی می شناسد و سپس با شیء مورد شناخت خود که مطلوب اوست و انگیزه ها یا غرایز او را تأمین می کند، رابطه برقرار کرده، از آنها برای رفع نیاز خود و تأمین انگیزه ها استفاده می کند، یا اینکه با شناخت، چیزی را از خود دفع کرده، یا از آن می گریزد. از آنجا که در آغاز، شناخت، بسیار محدود است، تحریکات انگیزشی نیز در آن حدّ انجام می گیرد و در نتیجه رفتارها نیز در حوزه ی این محدودیتها وقوع می یابد. اما، انسان یا حیوان، در حین رشد (با توجه به مرتبه ی وجودی و توانهای ذاتی خویش و ارتباطی که با محیط برقرار می کند و...) در بُعد شناختی و نیز در بُعد انگیزشی توسعه می یابد. بدین جهت رفتار هر یک از آنها نیز از تنوع بیشتری برخوردار می شود. هر چند این سه بعد در تکامل یکدیگر وظیفه ی بسیار مهمی به عهده دارند و مشکل می توان عمل هر یک را جداگانه مورد توجه قرار داد، ولی نمی توان از نقش بسیار مهم بُعد آگاهی و رشد آن غافل ماند. (5) مثلاً، کودک که در آغاز تنها از برخی ادراکات حسی خود، استفاده می کند و از این طریق به انگیزه های بسیار محدود خود پاسخ می گوید، کم کم غذا و نوع آن و.... را می شناسد و آن را بر طبق میل و خواسته ی خود می طلبد. او دیگر با مادر خود (که تغذیه کننده است) فقط از راه دستیابی به غذا (مثلاً با گریه یا التماس) آشناست. بنابراین، آنگاه که گرسنه شود، به گونه ای عمل می کند که بتواند به غذای مورد نیاز خود برسد. به این ترتیب کودک رشد کرده، بزرگ می شود و سرانجام رابطه ی غذا و خوردنیها را با پول درک می کند و برای او پول معیار و معنایی خاص می یابد. البته در مورد حیوانات هم، با وجود محدودیتهایی که در ابعاد وجودی آنهاست، مسأله به همین شکل است. نتیجه اینکه، در این مورد نباید مسائل با هم خلط شوند. آنچه با تحریک غدد یا فرار گربه یا... ارتباط می یابد (در مثال مربوط به «پاولف») مربوط به بعد انگیزشی می شود و خود، معلول یادگیری قبلی است، نه آنکه بتوان یادگیری را به آن حد تقلیل داد.
ممکن است مسأله بدین شکل مطرح شود که حیوان یاد شده، قبلاً پاسخی برای صدای زنگ یا دیدن غذا نداشت، ولی فعلاً به آنها پاسخ می دهد؛ از طرفی ابزارهای علمی نیز به ما کمک می کند تا آن را به طور عینی ملاحظه کنیم و این چیزی غیر از یادگیری نیست؛ یعنی، حیوان یاد گرفته که همانطور که به خود غذا پاسخ می داد، اکنون به دیدن غذا یا دیدن خادم یا صدای زنگ پاسخ دهد. در جواب این مسأله باید گفت: آیا پاسخ حیوان پس از ایجاد رابطه بین غذا و صدای زنگ یا... ایجاد شده یا پیش از آن یا مقارن آن؟ با توجه به مسائل یاد شده، معلوم می شود که این پاسخ بعد از ایجاد رابطه حاصل می شود و لاغیر و به فرض تقارن نیز، آنچه واقعاً علت است، ایجاد رابطه ی ذهنی (تداعی) است و میل و انگیزش و سرانجام ترشح غدد، معلول آن است. (6)
در مقاله پس از بیان نظر کلی «پاولف»، مطالبی تحت عنوان «اظهارنظر» بیان شده که با توجه به آنچه در بررسی نظریه ی «پاولف» گذشت، عدم قوت و استحکام آنها بخوبی روشن می شود. در این اظهارنظر می خوانیم که «پاولف، نشان داد که کارکردهای ذهنی عالیتر را می توان با اثربخشی در قالب اصطلاحات فیزیولوژیکی و با استفاده از آزمودنیهای حیوانی مطالعه کرد»، لیکن، علاوه بر اشکالاتی که ما بر اصل این نظر وارد کردیم، می دانیم که تجربیات «پاولف»، به طور عمده درباره ی حیوانات و گاه کودکان بوده است. حال چگونه می توان بر این ادعا پافشرد که کارکردهای عالیتر ذهنی را می توان در این قالبها مطالعه کرد؟! یا مثلاً در جای دیگر آن آمده است که: «این مفهوم برای علم روانشناسی، عنصر اساسی یا اتم رفتار را فراهم کرد؛ یعنی یک واحد عینی و علمی که رفتار پیچیده ی آدمی می تواند در آن حد تقلیل یابد و با امکانات آزمایشگاهی مورد آزمایش قرار گیرد.»
اما، لازم به یادآوری مجدد است که هیچگاه نمی توان بازتاب شرطی را عنصر رفتار یا اتم آن بدانیم؛ زیرا خود، محدود به موارد خاصی از رفتار انسان و حیوان می شود. بعلاوه، این یک نوع تقلیل رفتار است که کلیت آن را در معرض تجزیه قرار می دهد. از این رو، مکاتبی چون «گشتالت» یا «انسان گرایی» بر آن خرده گرفته و آن را مورد نقد قرار داده اند. در پایان این قسمت، به دیدگاه مخالف اشاره ای طنزآلود می شود، که این تصور پاولفی، ماهیت انسان را در سطح حیوان کاهش داده و اراده ی آزاد او را نادیده انگاشته است. البته، به عقیده ی ما، دیدگاه مخالف صحیح به نظر می رسد و مکانیسم یاد شده از تبیین رفتارهای پیچیده در حیوان عاجز است (تا چه رسد به انسان) و گزینش و اختیار را نمی تواند تبیین کند.
بخترف
«بخترف» نیز چون «پاولف»، ارتباط قسم خاصی از یادگیری را با بازتابهای بدنی مورد توجه و تحقیق قرار داد، با این تفاوت که او به بازتابهای عصبی پرداخت و یادگیری را به بازتابهای عصبی شرطی تقلیل داد، در صورتی که «پاولف» به بازتابهای غددی علاقه نشان می داد. بنابراین، انتقاداتی که بر «پاولف» وارد است، او را نیز در برمی گیرد. از طرفی، «پاولف» فیزیولوژیست بود و «بخترف» عصب شناس. مسلم است که روانشناس وقتی بخواهد رابطه ی پدیده های روانی را با بدن و فعل و انفعالات آن (غددی، عصبی و غیره) در نظر بگیرد، بناچار از تحقیقات فیزیولوژیک و عصب شناسی استفاده خواهد برد. اما، باید به خاطر داشت که او از آن جهت که روانشناس است، نمی تواند به جای تحقیق در رشته ی مورد نظر خویش و قوانین حاکم بر آن، صرفاً از این فعل و انفعال غددی یا عصبی سخن بگوید و بر آن اساس، جریانهای روانی را توضیح دهد یا حتی خود را در آن قلمرو محدود کند؛ و این خطایی است که دیدگاه رفتارگرایی، بدان بسیار دامن زده است.نکته ی دیگری که در ذیل نظریه ی «بخترف» در مقاله آمده و به بحث زبان و تفکر مربوط می شود (و ما نیز به طور مفصل به آن خواهیم پرداخت) این است که «از نظر «بخترف»، خود کارکردهای فکری از همان نوع است؛ بدین معنا که مربوط و منوط به فعالیتهای درونی ماهیچه های گفتاری است». اگر منظور این باشد که می توان تفکر را بر اساس فعالیتهای درونی ماهیچه های گفتاری تفسیر کرد و در حد آن فعالیتها کاهش داد، باید گفت لازم ی نتایج آزمایشات علمی در این باره این نیست؛ زیرا حاصل نهایی این آزمایشات این است که در هنگام فکر یا تفکر ماهیچه های مذکور فعالیت می کنند. با وجود این، این مسأله ثابت نمی کند که فکر، چیزی جز گفتار غیر آشکار نیست (همانطور که برخی از رفتارگرایان نیز در این موضع جای دارند)؛ اما به نظر می رسد که راز آزمایش یاد شده این باشد که معمولاً انسان در هنگام تفکر خویش به نحوی از سخن گفتن غیر آشکار نیز استفاده می کند و دلیل بارزش نیز آن است که در این حین، از همان سمبلهای لفظی بهره می جوید.
روانشناسی حیوانی و تأثیر آن در پیدایش رفتارگرایی
در آغاز قرن بیستم، روانشناسی حیوانی که نخست بر امور ذهنی و آگاهی تکیه داشت، به عینیت گرایش یافت و به جای تکیه بر امور ذهنی و روانی بر مفاهیمی نظیر ترشحات غددی، بازتابهای شرطی و... تأکید ورزید و این خود الگویی شد تا رفتارگرا در موضوع و روش، از آن سود جوید و حتی به منظور تحقیق، آزمودنیهای حیوان را بر آزمودنیهای انسان ترجیح دهد. «واتسون»، ادعا می کرد که «یافته ها» و «روشهای» روانشاختی حیوانی، شالوده ای است برای ایجاد یک علم رفتاری که هم در انسان کاربرد داشته باشد و هم در حیوان؛ هر چند این مسأله بیانگر واقعیتی بود و به تحقیقات بیشماری انجامید، لیکن در این باره باید به محذورات ذیل توجه دقیق مبذول داشت (و ما در خلال مباحث آینده، آن را بیشتر توضیح خواهیم داد).1. کاربرد روشهای عینی و آزمایشی در انسان، بعضاً خالی از محذور اخلاقی و اجتماعی نیست و همین امر حداقل یکی از عللی است که روانشناسان را متوجه حیوانات کرده است.
2. تعمیم نتایج تحقیقات انجام شده درباره ی حیوانات، بر انسان، مستلزم تقلیل حقیقت انسان در سطح حیوان است و این نه گرایشی است انسان مدارانه، بلکه واقعیتی است عینی و روانشناختی و تنها مطالعه ای سطحی در فرهنگ انسان و ترقیات شگفت انگیز او در زمینه ی علوم و فنون و تسخیر طبیعت، هرگونه شک را در این زمینه می زداید و اگر آنها را تنها در بعد حیوانی انسان مورد توجه قرار دهیم، لااقل در پاره ای از موارد، بدون اشکال نخواهد بود (در این مورد بعداً توضیح خواهیم داد).
3. الگو قرار دادن روانشناختی حیوانی، روانشناسی را به علم رفتاری خشک و بی معنی تبدیل می کند (مگر آنکه به نحوی از روش درون نگری استفاده کنیم که سردمدارانش سخت در برابر آن موضعگیری کرده اند).
4. بسیاری از جریانهای روحی و روانی انسان را باید با اتخاذ این روش، از صحنه ی مطالعه ی روانشناختی خارج کرد.
5. بر رفتار انسان بسنده کردن، بدون دستیابی به جریانهای درونی وی، مانند آن است که او را تنها از طریق عکس یا کاریکاتورش مورد بررسی قرار دهیم یا به جای معاینه اندامهای بدنش به مشاهده ی لباسش بسنده کنیم!
پی نوشت ها :
1. در مورد نقد نظریه تکامل (یا نظریه ی برآمدن) ر.ک.: دانش و ارزش تألیف دکتر عبدالکریم سروش، صفحات 103-122، مؤلف براساس معیارهایی که برای «علمی بودن» نظریه ای لازم است، نظریه ی تکامل را مورد نقد قرار داده و نظریات برخی از فیلسوفان غرب و زیست شناسان را نیز در این راستا نقل کرده است. همچنین ر.ک.: داروینیسم نوشته ی استاد جعفر سبحانی.
2. Mutation
3. آیاتی که بر این حقیقت دلالت دارند، آیه 7 و 8 سوره سجده است و «وَ بَدأَ خَلقَ الانسان من طین ثم جعل نَسْلَهُ من سْلاله من ماءٍ مهینٍ» خداوند آفرینش انسان را از گل آغاز کرد، و پس از آن، نسلش را از عصاره ای از آب (نطفه) قرار داد. (ر.ک.: تفسیر المیزان؛ ج 21، ص 263، و تفسیر نمونه؛ ج 17، ص 124-126).
آیه دیگری که بر این حقیقت دلالت دارد آیه ای است که در جریان «مباهله ی نجران» نازل شده است: «انّ مَثَل عیسی عندَ الله کمثلِ آدمَ خلقهُ من ترابٍ ثم قال له کن فیکون» همانا حکایت خلقت عیسی (ع) نزد خداوند مانند حکایت خلقت آدم است که او را از خاک آفرید، و به او فرمان داد که باش، پس او تحقق یافت (آل عمران، 59).
4. اشاره به این نکته لازم است که «صدرالمتألهین»، در باب قوای نفس، چه در حیوان و چه در انسان، نظریه ی لطیفتر و عمیقتری دارد و آن اعتقاد به مراتب مختلف نفس است که توضیح آن را در این نوشتار نمی گنجد. ر. ک.: الاسفار؛ ج 8.
5. تذکر این نکته لازم است که تبیین مسأله مجال بیشتری می طلبد و ما در اینجا فقط به مثالی بسیار ساده بسنده کرده ایم.
6. از آنجا که این بحث از دقت خاصی برخوردار است، پژوهنده باید پیش از هرگونه داوری کمی خویشتندار بوده، به آن بیندیشد.