نویسنده: حسین شکرکن و دیگران
یکی از روندهای مهمی که به پیدایش رفتارگرایی انجامید، کنش گرایی است. هر چند کنش گرا کاملاً عینیت گرا نبود، لیکن نسبت به اسلاف خود، بیشتر بر رفتارها و روشهای عینی تکیه می کرد؛ زیرا آگاهی و درون نگری در زمینه های کاربردی - که مورد علاقه ی کنش گرایان بود - فایده ی اندکی داشت.
«کاتل»، ناخرسند از درون نگری، اظهار می دارد: «... اکثر کارهای پژوهشی من به همان اندازه از درون نگری مستقل است که کارهای مربوط به علم فیزیک یا جانورشناسی.» و مدعی می شود که با این روش می توان سرشت آدمی را مهار کرد و آن را شناخت.
«مک دوگال»، هر چند هدف گرا بود و نیز آگاهی را پذیرفته و درون نگری را به کار می برد، لیکن روانشناسی را علم مثبت کردار معرفی می کرد و کتابهای او حاوی داده های عینی است.
«ماکس مایر»، در این مورد نامزد جدی تری بود؛ وی در سال 1911 کتاب «قوانین بنیادین رفتار انسان» را منتشر کرد.
«مکتب بازتاب شناسی روسیه نیز که توسط «سچنف» آغاز شد و به وسیله «پاولف» و «بخترف» گسترش یافت، در ظهور رفتارگرایی اثر داشته است».
«جیمز انجل»، که حتی بنیانگذار کنش گرایی معرفی شده، اظهار می دارد: «به نظر من کاملاً امکان پذیر است که «آگاهی» به عنوان یک اصطلاح برای مقاصد روزمره در روانشناسی، بسان اصطلاح «روان» به دست فراموشی سپرده شود.» او در مقاله ای می گوید: «... به فراموشی سپردن آگاهی و تشریح تمام رفتارهای حیوانی به گونه ای عینی، دستاورد مهمی است... بروز این تمایل درباره ی انسان غیر طبیعی نیست».
«والتر پیلرز بوری»، روانشناسی را به عنوان «علم رفتار انسان» تعریف کرد و استدلال کرد که امکان دارد با انسان همانند هر جنبه از جهان فیزیکی معامله شود.
هر چند جو حاکم بر کنش گرایی، انکار آگاهی یا حتی درون نگری (البته نه به شکل وونتی آن) نبود، لیکن بدون تردید بر عینیت تأکید بیشتری داشت و حتی برخی از کنش گرایان ترجیح می دادند که اصطلاح «آگاهی» بسان اصطلاح «روان» به دست فراموشی سپرده شود؛ به این منظور، گاهی روانشناسی حیوانی را الگو قرار می دادند. سرانجام راه برای افرادی نظیر «پیلرزبوری» باز شد؛ ادعای او این بود که «امکان دارد با انسان همانند هر جنبه از جهان فیزیکی معامله شود».
در گذشته، در این زمینه، برخی از برخوردهای افراطی در مکتب کنش گرایی، به نقد گذاشته شده است؛ البته در آینده نیز، در ضمن مباحث، به آنها بیشتر خواهیم پرداخت، در عین حال، توجه به نکات زیر را خاطر نشان می سازیم:
1. آگاهی و شناخت نسبت به خویش (خودآگاهی) یا نسبت به قوا و جریانهای درونی خود، از بدیهی ترین امور است، به طوری که اگر کسی در هر چیز شکّ کند، در این امور نمی تواند؛ به عبارت دیگر، همه ی آنها معلوم به علم حضوری است. انسان به خود، به حالات روانی خود از قبیل: میها، کششها، عواطف (نظیر: درد، لذت، شادی، غم، ترس، اضطراب و...) آگاه است و نیز می تواند به واقعیات مختلف جهان طبیعت و غیر آن، آگاهی پیدا کند. البته، ممکن است کسی قلمرو شناخت را محدود بداند و مثلاً مدعی شود که شناخت حقیقی نسبت به بعضی از امور حاصل نمی شود یا مثلاً روشهای شناخت حقیقی را محدود و محصور به روش خاصی بداند. اما، کسی نمی تواند، آن را به طور کلی نادیده انگارد یا انکار کند. اگر فردی بدینگونه وانمود کرد، خود در عمل، رئالیست است یا اینکه دچار اختلالات ذهنی است. ممکن است گمان شود که منظور ما از تکیه بر آگاهی، آن است که مثلاً تمام رفتارها یا جریانهای روانی، کاملاً آگاهانه صورت می گیرد. در حالی که این گمان صحیح نیست، زیرا ممکن است رفتاری از انسان سر بزند که به گونه ای آگاهی نیز باشد ولی توجه یا توجهی کامل به این آگاهی نداشته باشد یا به انگیزه ها و علل روانی رفتار توجهی خاص نشود. البته، تحقیق در مراحل و مراتب آگاهی، یکی از موضوعاتی است که باید روانشناسی از طریق روش درون نگری (البته به طور صحیح) و توضیحات واقع بینانه بدان بپردازد. از طرفی، نباید اینگونه توهم شود که تنها با توجه به آگاهی و تبیین مراتب مختلف آن است که می توان تمام رخدادها، جریانها، زمینه های روانی یا تجلیات رفتاری آنها را باز شناخت.
2. نمی توان اصطلاح روان را از روانشناسی حذف کرد و آن را نادیده گرفت یا درون نگری را کنار گذاشت و بر روشهای به اصطلاح بیشتر عینی تکیه داشت؛ زیرا در واقع، موضوع روانشناسی، روان است که روانشناس، از عوارض ذاتی آن سخن می گوید و به حالات، فعالیتها، زمینه ها و... و حتی به برخی از عوامل مادی، یا تجلیات رفتاری آن می پردازد و نیز قانونمندی آنها را از راه روشهای تجربی تبیین می کند. در غیر این صورت، با حذف روان از روانشناسی و صرفاً توجه به رفتار و حذف روش درون نگری، روانشناسی به چیزی جز یک علم رفتار، که خشک و بی معناست، تبدیل نخواهد شد و در واقع، چنین وضعیتی به تجزیه ی این علم منتهی می شود؛ بنابراین، ملاحظه می کنیم که در نیمه ی دوم قرن حاضر، طیفی از روانشناسان، در برابر آن موضع گرفته اند.
3. ما براساس براهین قاطع فلسفی معتقدیم که «روان» انسان در عین ارتباط و پیوستگی عمیقی که با بدن دارد، واقعیتی است غیر مادی که هم خود از قانونمندی خاصی برخوردار است و هم پیوستگی آن با بدن از قوانین مخصوص پیروی می کند و نباید انتظار داشت که مسأله ی غیر مادی بودن روان از طریق روشهای رایج در علوم به اثبات برسد؛ زیرا علم با توجه به محدودیتهای خویش در موضوع و روش، از پاسخ (مثبت یا منفی) به آن عاجز است.
از طرف دیگر، نمی توان گفت که ما در این باره موضع خاصی نداشته، تحقیق آن را به فلسفه واگذار می کنیم؛ زیرا قبول و رد تجرد روان یا مادیت آن، در نحوه ی نگرش روانشناختی مؤثر است. مثلاً، باور مادی نسبت به انسان و روان او، ایجاب می کند که آنها را صرفاً کارکردی مادی بدانیم و جنبه های اصیل و ابعاد متعالی را یا مورد توجه قرار نداده، آنها را به فراموشی بسپاریم یا با تبیینهای مادی، واقعیت آنها را مسخ کنیم.
یکی از وجوه دیگری که برای شکل گیری رفتارگرایی ذکر می شود، موضوعی است که به نام روح زمان یا وضعیت زمانه از آن یاد می شود. می دانیم که وضعیت خاص حاکم بر یک دوره، برتفکرات بشری آثار شگفت انگیزی می گذارد و این در آن هنگام چیزی جز عینیت گرایی و ماده گرایی نبود که خود معلول عواملی چون تحول چشمگیر علم و صنعت، به شمار می آمد. البته، به موجب آن، رواشناسان نیز با توجه به موفقیتهای نسبی خود پنداشتند که اگر بخواهند در این راستا موفقیت بیشتری کسب کنند، باید روش همان روش معمول در علوم طبیعی باشد و همچنین باید هر گونه روش به اصطلاح غیر عینی را کنار بگذارند؛ اما آنها به این مسأله که اساساً موضوع این علم با سایر علوم تفاوت دارد توجه نداشتند و نیز نمی دانستند که این موضوع و اهداف علم است که روش تحقیق متناسب خود را می طلبد.
منبع مقاله: شکرکن، حسین و دیگران، (1372) مکتبهای روانشناسی و نقد آن (جلد دوم)، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه ی علوم انسانی، چاپ ششم 1390.