زمینه های فلسفی روانشناسی گشتالت

موضوع علم روانشناسی، یعنی انسان، آن را به گونه ای عمیق با اصول نظری و فلسفی مرتبط می کند. این ارتباط وقتی آشکارتر می شود که روانشناسی خود را ناگزیر می بیند به مسأله ی سرشت و ماهیت انسان پاسخ دهد. سرشت و
دوشنبه، 26 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زمینه های فلسفی روانشناسی گشتالت
 زمینه های فلسفی روانشناسی گشتالت

نویسنده: حسین شکرکن و دیگران




 

موضوع علم روانشناسی، یعنی انسان، آن را به گونه ای عمیق با اصول نظری و فلسفی مرتبط می کند. این ارتباط وقتی آشکارتر می شود که روانشناسی خود را ناگزیر می بیند به مسأله ی سرشت و ماهیت انسان پاسخ دهد. سرشت و طبیعت انسان از جمله پایدارترین مبانی نظری مکتبهای گوناگون روانشناسی است. برداشت هر مکتب از ماهیت انسان، تأثیر عمیقی بر انتخاب روش، مطالعه، بیان نتیجه و سرانجام، جمع بندی نتایج آزمایشگاهی و کاربرد آن در زندگی دارد.
گوردن الپورت درباره ی اهمیت اساسی این مسأله، یعنی برداشت و نگرش روانشناس از ماهیت انسان و تأثیر آن بر چگونگی بیان مسائل روانشناختی چنین می نویسد:
نظریه های یادگیری (مانند سایر نظریه های روانشناسی) بر پایه ی تصور محققان از ماهیت انسان شکل گرفته است. به سخن دیگر، هر نظریه پرداز، یک فیلسوف است، در حالی که ممکن است خودش این را نداند. روانشناسانی که یادگیری را بررسی می کنند (و در این زمینه نظریه هایی ارائه می دهند) کار خود را با برخی نظریه های از پیش پذیرفته شده درباره ی سرشت و ماهیت انگیزه در انسان شروع می کنند. (1)
رولامِی (1967) نیز در همین زمینه بحثهایی را مطرح می کند. به نظر او در آینده ای نزدیک، مبارزه ای شدید درباره ی ماهیت و سرشت انسان بین رویکردهای روانشناختی درخواهد گرفت. به نظر او زمینه ی پژوهشهای تجربی عبارت است از تصورات و نگرشهای گوناگونی که در مورد انسان وجود دارد. با اینکه گفته ی رولامِی ناظر به آینده است، اما سخن او درباره ی گذشته نیز درست است. هر یک از مکتبهای روانشناسی، نگرش ویژه ای درباره ی ماهیت عملی و اخلاقی انسان داشته اند که اساس شکل گیری نظریه ی آنها در مباحث مختلف روانشناختی قرار گرفته است. برای مثال، طرفداران نظریه ورزش روانی (2) معتقد بودند که ذهن انسان به لحاظ عملی (3)، فعال (4) و از نظر اخلاقی (5)، بد است. (6) کلاسیسیم (7)، طبیعت و فطرت انسان را از لحاظ عملی، فعال و از نظر اخلاقی خنثی (8) می داند. (9) روسو مؤلف نظریه ی شکوفایی طبیعی (10) در معنی فعال - خوب و هربارت (11) و اندریافت گرایان (12) در عبارتهای منفعل (13) - خنثی، به تعریف طبیعت عملی و اخلاقی انسان پرداخته اند. (14)
با شکل گیری مکتب رفتارگرا، سرشت و ماهیت انسان در یک ارتباط و محدوده ی ماشینی و اصطلاحات محرک و پاسخ تعریف شد. از نظر آنها ماهیت انسان به لحاظ عملی، واکنشی (15) و از نظر اخلاقی، خنثی است. (16)
صاحبنظران گشتالت نیز از ماهیت عملی و اخلاقی انسان برداشت ویژه ای دارند. به نظر آنان، انسان از نظر عملی، ماهیتی تعاملی (17) و از نظر اخلاقی، طبیعتی خنثی دارد. (18) نظریه ی گشتالت بر همین اساس، بنا شده است.
گشتالت با توجه به فرض ماهیت تعاملی - خنثی در مورد انسان، برای بیان چگونگی کنش متقابل (19) انسان و محیط و چگونگی این ارتباط بر مطالعه ی واحد ادراکی تأکید می کند. این معنا را قبلاً فیلسوف آلمانی، امانوئل کانت (1724-1804) مطرح کرده بود. وی بر وحدت ادراکی اصرار داشت و می گفت وقتی اشیا را درک می کنیم، با حالت ذهنی خاصی روبرو می شویم که از قطعات و بخشهای متعددی ترکیب شده است (همان عناصر حسی که تجربه گرایان و تداعی گرایان از آن سخن می گویند). این عناصر به طور معنی داری در مجموعه هایی از پیش سازمان یافته، متشکل شده اند. این تشکل در جریان طبیعی عمل تداعی فراهم نمی شود، بلکه ذهن (20) در فرایند ادراک، یک واحد تجربی تشکیل می دهد یا آن را خلق می کند. کانت، ادراک را بیان و نمایش منفعل و ترکیب عناصر نمی داند، بلکه سازمانی فعال است که در یک تجربه ی واحد و مرتبط ظاهر می شود و ذهن به مواد خام ادراک، شکل و سازمان می دهد. (21)
روانشناسی گشتالت به این مسأله، یعنی توجه به واحد ادراکی که یکی از اساسی ترین مسائل مطرح شده از سوی کانت است، علاقه مند شد و در تدوین نظریه ی خود از آن استفاده کرد. اینگونه موضعگیری با اصل نظریه ی تداعی گرایی متضاد به شمار می آمد. برای کانت برخی از قالبها مثل مکان، زمان و علیت که ذهن بر تجربه تحمیل می کند، فطری است. مکان و زمان و علیت ناشی از تجربه نیست، بلکه اساساً به عنوان شکلی متقدم بر ادراک در ذهن وجود دارد. به نظر کانت، درک این عناوین فقط از راه شهود (22) امکان پذیر است.
فیلسوفان دیگری که در جنبش گشتالت مشارکت داشته اند، عبارتند از: فرانتز برنتانو (23)، ارنست ماخ، فن ارنفلز و ویلیام جیمز. به نظر «برنتانو» باید روانشناسی بیشتر به مطالعه ی فرایند عمل و تجربه بپردازد تا محتوای آن که احساسهای مقدماتی (24) است. او مدعی بود که روش درون نگری وونت کاملاً مصنوعی است؛ به همین دلیل، برای مشاهده ی مستقیم تجربه به همان صورت که رخ می دهد، اهمیت زیادی قایل بود. ارنست ماخ تأثیر مستقیم تری بر حرکت گشتالت گذاشت. او در کتابی به نام تحلیل احساسها (1885)، از احساسهای مکان، شکل و زمان صحبت کرد و از الگوهای مکانی (مانند شکلهای هندسی) و الگوهای زمانی (مانند ملودیها) به عنوان احساس نام می برد. او این احساسها را مقوله هایی مستقل از عناصر تشکیل دهنده ی آنها می دانست. برای مثال، یک دایره ممکن است سیاه، سفید، بزرگ یا کوچک باشد، اما هرگز دایره بودن خود را از دست نمی دهد. ماخ تأکید می کرد که ادراک چیزی، حتی اگر ادراک کننده جهت فضایی و مکانی خود را نسبت به آن عوض کند، به هیچ عنوان تغییر نمی کند. مثلاً یک میز در ادراک ما یک میز است، حتی اگر از کنار، بالا یا از زوایه ای خاص به آن بنگریم.
افکار ماخ از فون ارنفلز (1859-1932) دنبال کرد. ارنفلز ادعا می کرد، کیفیت ادراکات در آنچه تجربه می شود، وجود ندارد. به نظر او، یک ادراک کننده بر چیزهای مادی ادراک، یک شکل، کیفیت یا معنایی را تحمیل می کند. او می کوشد تا آنچه را می بیند سازمان دهد و یکپارچه کند. او این کیفیتها را «کیفیتهای گشتالت» (25) یا کیفیتهای شکل خواند. ادراکها فراتر از احساس هستند. یک ملودی، کیفیتی است؛ زیرا اصوات آن حتی اگر در شکلها و پرده های متفاوتی نواخته شود، همواره یکسان باقی می ماند. برای ارنفلز خود شکل، یک عنصر است (نه یک احساس) منتها عنصر جدیدی که از طریق عمل ذهن روی عناصر حسی ایجاد می شود. بنابراین، ذهن، شکل را جدا از احساسهای مقدماتی ایجاد می کند. افکار ماخ و ارنفلز مشابه نظریاتی است که در روانشناسی گشتالت مطرح می شود. آنها از موضع عنصرگرایانه ی ساختگرایان دور شدند، اما به جای مخالفت کردن کامل با نظریه ی عنصرگرایی (26) (آنگونه که بعدها نظریه پردازان گشتالت انجام دادند) تنها یک عنصر جدید یعنی «شکل» را به این نظریه افزودند. بنابراین، در عین حال که در حمله به عنصرگرایان با روانشناسان گشتالت هم آوا بودند، راه حل متفاوتی ارائه کردند. شاید به همین دلیل است که روانشناسی گشتالت، ارتباطش را با این دو فیلسوف انکار می کند.
در امریکا، نیز، مخالفت ویلیام جیمز با نظریه ی عنصرگرایی در شکل گیری روانشناسی گشتالت تأثیر کرد. وی عناصر آگاهی را به منزله ی تجربه هایی کاملاً مصنوعی می دانست و می گفت ما اشیا را می بینیم نه احساسهای بیشمار را.
این فیلسوفان، هر یک تا اندازه ای در شکل گیری روانشناسی گشتالت شرکت داشته اند. اما نحله ی فلسفی خاصی که به طور منظم در شکل گیری این نظریه مؤثر واقع شده و به منزله ی نظام فلسفی و نظری آن به شمار می رود، نظریه ی نوینی است به نام نسبی گرایی اثباتی. (27) این نظریه به عنوان عکس العملی در مقابل نظریه ی مطلق گرایی (28) (که در تاریخ زندگی انسان و در جنبه های گوناگون تفکر، نقش مهمی به عهده داشته است) شکل گرفت. نماینده ی اصلی این مکتب «هوسرل» فیلسوف آلمانی است. (29) در آغاز، این نظریه با تجربه گرایی منطقی (30) در تضاد است اما تجربه گرایان منطقی وجود واقعیت مطلق (31) را که متشکل از قوانین ثابت طبیعی است می پذیرند و حقیقت (32) را با آن قوانین طبیعی تطبیق می دهند. به دلیل همین مطابقت است که حقیقت نیز همانند واقعیت، تغییرناپذیر است. در مقابل، ‌نسبی گرایان مثبت واقعیت مطلق را نه نفی می کنند و نه اثبات. آنها بیشتر به تعریف واقعیت روانشناختی می پردازند که بر درک آنچه از محیط خود به دست می آوریم، ناظر است و این نسبی گرایی با واقعیت - به منزله ی راهی برای رسیدن به حقیقت و طراحی رفتار - برخورد می کند. بنابراین در حالی که برای تجربه گرای منطقی، واقعیت همان وجود عینی است، برای نسبی گرای مثبت، واقعیت، روانشناختی است و با وجود عینی فرق دارد؛ به عبارت دیگر، واقعیت چیزی است که انسان از راه حواس به آن دست می یابد.
نظریه ی نسبی گرایانه ی اثباتی، غالباً با اصطلاح نسبی گرایی (33) معرفی می شود. نسبی گرایی مدعی است که کیفیتهای یک شیء در اثر ارتباط با دیگر اشیا به دست می آید. (34) زمین چمنی که در سایه قرار گرفته، در مقایسه با زمین چمن دیگری که در روشنایی واقع شده، به نظر تیره تر خواهد رسید. اما اگر با زمین چمن دیگری به هنگام شب مطابقت داده شود، روشنتر به نظر می رسد. فرد بلند قدی که در بین گروهی افراد بلندتر از خود قرار دارد، کوتاه به نظر می آید، اما همین فرد در بین افراد کوتاهتر از خود، شخصی بلند ارزیابی خواهد شد. بنابراین چگونگی ادراک ما از چیزها یا رویدادها توسط تمام موقعیتی که آن چیز یا رویداد جزئی از آن است، مشخص می شود. در واقع این اصلی بدیهی است که فلسفه ی نسبی گرا کاری جز این نکرده که این فکر اساسی را کشف کند و توسعه دهد. (35)
ممکن است تصور شود که اگر نسبی گرایی مفهوم معتبری باشد، پس نمی توان در مورد هیچ یک از اشیا حکم ثابت و صریحی صادر کرد، جز اینکه بگوییم: نزدیکتر از چیز دیگر، سمت چپ چیز دیگر و یا، تاریکتر از چیز دیگر. به نظر نسبی گرایی این مسأله حل شدنی است. فرد یک نقطه ی بهینه و مطلوب را به عنوان مرجع انتخاب می کند. مثلاً ممکن است بگوید که نیروی اتومبیلش دویست اسب بخار است و تا اندازه ای مطمئن هم باشد. واحد اندازه گیری، یعنی نیروی اسب بخار، معیاری اختیاری و انسانی است که ممکن است در آینده تغییر کند اما می توان از آن به عنوان یک مرجع قطعی استفاده کرد. برخی از این امور ثابت، به طور نسبی مطلقند. اصطلاح مطلق (36) یک قید است و معنای آن عبارت است از اساس داوری که ثبات نسبی داشته باشد.
اگر فرض کنیم که باید پدیده ها را بیشتر در ارتباط با هم مطالعه کرد تا مستقل از یکدیگر، پس روش مشخص و ویژه ای برای تعریف حقیقت یا دانش و همچنین شیوه ای معین برای رسیدن به حقیقت لازم است. نسبی گرا این اندیشه را که انسان می تواند واقعیت مطلق را دریابد و استفاده کند، نمی پذیرد. در نتیجه، علاقه ای به حقایق پایدار ندارد. با وجود این،‌ عمیقاً به حقیقت یا حقایقی پایبند است که به طور نسبی تعریف شده باشد. نسبی گرا به دانش به منزله ی بینشهای توسعه یافته ی انسان از محیط می نگرد که با روشی انسانی به دست آمده است. چنین برداشتی از نظر شیوه ی تفکر و روش شناسی علمی نتیجه ی کاملاً نوینی به دست می دهد که با آنچه پیش از آن وجود داشت، فرق دارد. بیلز (37) (1960) پس از بحث مفصلی که بر این اساس ارائه می دهد نتیجه می گیرد که رشد و تحول نظریه ای که دانش را همانند موضوعات دیگر ناشی از برداشت انسانی می داند - و نه توصیف ظاهری آنچه که خارج از وجود آدمی است - موضع مطلق گرای علم را به سود نظریه ی نسبی گرا تضعیف می کند. (38)
قانون علمی (از جمله یک اصل روانشناختی) برای همه ی کسانی که در آن علم مطالعه می کنند، درست است. آزمون نسبی گرایانه ی حقیقت، عبارت از درستی و دقت پیش بینی است نه مطابقت آن با واقعیت خارجی. در واقع، از این دیدگاه قانون علمی، تعمیم اصلی است که در مورد آن میان دانشمندان یک علم توافقی وجود داشته باشد.
در نسبی گرایی اثباتی، قوانین علمی اموری مقدس نیستند، ممکن است هر قانونی تغییر کند و براستی با گذشت زمان چنین نیز می شود. (39) جنبه ی مهم و معنی دار تفکر نسبی گرا پذیرفتن تغییر است. نسبی گرا بیش از تجربه گرای منطقی به فرهنگ و طبیعت به عنوان فرایندهای تغییر پذیر فکر می کند. (40)
تجربه گرایان منطقی و نسبی گرایان اثباتی، هر دو باور دارند که روش صحیح پژوهش، باید بر موازین علمی استوار و بر پایه ی شواهد قابل آزمون و اندازه گیری، بنا شده باشد. اما در تعریف روش علمی هم عقیده نیستند. از دیدگاه نسبی گرا، روش علمی با روشی که در فیزیک به کار می رود، مشابه نیست. تفکر علمی، جستجوی هوشمندانه ای است که براساس شواهد آزمون پذیر انجام می گیرد و اهداف محقق را به ثمر می رساند. نسبی گرای مثبت، دامنه ی علم را وسیعتر از تجربه گرای منطقی در نظر می گیرد و مدعی است که رویکرد علمی در طیف گسترده ای از موقعیتها قابل اجراست. او به سلسله مراتب علوم که در رأس آن فیزیک، شیمی و ریاضیات قرار گرفته، نمی اندیشد. در عین حال، نسبت به انواع داده ها و اطلاعات، انعطاف پذیرتر است. نسبی گرا، برخلاف تجربه گرای منطقی، که تنها به داده های مشاهده شدنی تأکید می کند، به همه ی داده ها و اطلاعات ناشی از تجربه ی انسان مثل داده هایی که درون گرایانه به نظر می رسد، ارزش می دهد.

پی نوشت ها :

1. Allport, G.; Patterns and Growth in Personality; N.J.Holt Rine-Hart and Winston, 1961, P. 84.
2. mental discipline
3. actional
4. active
5. morale
6. Bigge, M.; Learning Theories for Teachers; 3rd ed., Marry Printing Co., 1976, P. 14.
7. Classicism
8. neutral
9. Cf. Learning Theories for Teachers.
10. natural unfoldment
11. Herbert
12. apperceptionist
13. passive
14. Cf. Learning Theories for Teachers.
15. reactive
16. Cf. Learning Theories for Teachers.
17. interactive
18. Cf. Learning Theories for Teachers
19. interaction
20. mind
21. Kohler, W.; «Gestalt Psychology», In Katze, School of Psychology; New York: Appleton, 1954, PP. 69-85.
22. intuition
23. Franz Brentano
24. Cf. Sullivan, J.: «Franz Brentano and the Problems of Intentionality», PP. 272-284.
25. Gestalt qualifications
26. elementarism
27. Positive relativism
28. absolutism
29. نظریه ی نسبی گرایی مثبت - براساس فلسفه ی اثباتی کهن - به نمایندگی کارل پیرسون در انگلستان، پیر دوهم در فرانسه و ارنست ماخ در اتریش شکل گرفت. از پیشگامان این مکتب یا نظریه می توان از ماخ، ارنفلز و برنتانو نام برد. فیلسوفی که به طور عمده نماینده ی این مکتب یا نظریه به حساب می آید، فردی است به نام ادموند هوسرل (1859-1938) که با جمع بندی نظری افکار خود، گر چه نتوانست پیروان زیادی به دست آورد، ولی موفق شد که در علوم دیگر، بویژه در جامعه شناسی و روانشناسی تأثیرات شگرفی برجای نهد. در واقع، برخی او را بیشتر یک روانشناس نظری می دانند تا یک فیلسوف. طبق آنچه در دایره المعارف بین المللی علوم اجتماعی (1961) آمده، هوسرل ابتدا به ریاضیات علاقه مند بود و بعدها تحت تأثیر برنتانو و بولزانو به فلسفه روی آورد. او در یکی از مقالاتش با عنوان فلسفه ی ریاضی، برای نخستین بار به مسأله ی کیفیت - شکل (کیفیت - گشتالت) اشاره کرد که بعداً پیشتازان نظریه ی گشتالت آن را به عنوان اساس نظریه ی روانشناختی خود پذیرفتند. او پس از چندی نظریه ی «قصدی بودن» را ارائه کرد که ناظر بر اصلیترین ویژگی فعالیت روانی یعنی عمل و حرکت به سوی هدف است. به نظر او، این نکته را باید یکی از جنبه های عمده ی فعالیت آگاهی دانست. هوسرل در روش شناسی نیز به تدوین و توسعه ی روش پدیدارشناسی به منزله ی علم تمام علوم پرداخت. این امر بعدها به عنوان روش مطالعه ی برخی مکتبها و نظریه های روانشناختی مثل نظریه گشتالت پذیرفته شد.
30. logical empirism
31. ultimate reality
32. truth
33. relativism
34. Learning Theories for Teachers; P. 65.
35. Loc. cit.
36. absolute
37. E.F. Bayles
38. برای بحث در این باره رجوع کنید به کتاب «بیلز» با عنوان نظریه ی تعلیم و تربیت دموکراتیک (بویژه فصلهای 4 و 7)، چاپ 1960.
Bayles, E.F.; Democratic Education Theory; New York, Harper & Row.
39. Learning Theories for Teachers; P. 65.
40. تجربه گرایی منطقی. پیروان این تفکر فلسفی معتقدند جهان مادی و ملموس برای انسان، واقعی است و ضرورتاً همان است که با حواس مشاهده می شود. علاوه بر آن انسان باشد یا نباشد این جهان به همین شکل وجود دارد. واقعیت نیز همانند وجود، مستقل از چیزهایی است که دانسته می شوند. آنها می پندارند که جهان مادی با قوانین ثابت طبیعی کنترل و هدایت می شود و اصل تغییرناپذیر آن، حاکمیت پیاپی علت و معلول در شکل گیری پدیده های طبیعی است. از این دیدگاه، جهان دستگاه بزرگی است که با قوانین طبیعی، که اصل آنها خودکار است، تنظیم و کنترل می شود.
تجربه گرایان منطقی معاصر می گویند که برای کشف واقعیتها، باید از جزمیت، دگر جهانی، مابعدالطبیعه و ذهن گرایی دوری کرد و در عوض باید این جهانی و طبیعت گرا باشیم و با روش تجربی عمل کنیم. فرض آنها این است که سلسله مراتبی در علوم وجود دارد که در رأس آنها و به ترتیب عینیت و ثبات، شیمی و فیزیک قرار دارد. اینها الگوی سایر علوم هستند. بنابراین هیچ چیز واقعی نیست، مگر محسوس باشد. فقط باید بر داده های قابل آزمون و مشاهده تکیه کرد؛ زیرا اگر چیزی وجود داشته باشد،‌ قابل سنجش است.

منبع مقاله: شکرکن، حسین و دیگران، (1372) مکتبهای روانشناسی و نقد آن (جلد دوم)، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه ی علوم انسانی، چاپ ششم 1390.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط