وحدت در هنر (1)

پیش از ورود به مباحث مربوط به انواع هماهنگی و اتحادهای انسانی و طرق وصول به با ارزش ترین آن ها، به عنوان یک مقدمه معنای این جمله را که «وظیفه ی فلسفه و علوم انسانی و هنرهاست که در راه به وجود آوردن احساس
پنجشنبه، 12 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وحدت در هنر (1)
وحدت در هنر(1)

نویسنده: علامه محمد تقی جعفری




 

طرق وصول انسان ها به وحدت و ضرورت بیان هنریِ آن (1)

پیش از ورود به مباحث مربوط به انواع هماهنگی و اتحادهای انسانی و طرق وصول به با ارزش ترین آن ها، به عنوان یک مقدمه معنای این جمله را که «وظیفه ی فلسفه و علوم انسانی و هنرهاست که در راه به وجود آوردن احساس مقدس هماهنگی و اتحاد معقول میان انسان ها گام بردارند»، طرح می کنیم. باید توجه داشت که منظور از وظیفه در این مورد، نوعی از تکلیف بی علت و دلبخواه بی مأخذ نیست، بلکه مقصود آن وظیفه است که ضرورتش اولاً مستند به لزوم شناخت ابعاد مختلف و استعدادهای مثبت و منفی انسانی است که بدون آن شناخت، انسان هر چند که قرن ها برای درک حقیقت نمودهای انسان تاخت و تاز کند و هزاران کتاب بنویسد و هزاران دانشگاه به کار بیندازد، کاری از پیش نخواهد برد، چنان که امروزه همه ی ما در کتاب هایی از قبیل: انسان موجود ناشناخته تألیف الکسیس کارل، و هشت گناه بزرگ انسان متمدن امروزی تألیف کنراد لورنتس می خوانیم. جای شگفتی است که بعضی از آنان که می گویند: شما حق ندارید برای فلسفه ها و علوم انسانی و هنرها وظیفه تعیین کنید و برای مردم فلسفه و علوم انسانی و هنرها را آن چنان که باید پیشنهاد نمایید، نمی دانند و یا خدای نخواسته خود را به نادانی می زنند که انسان هر دوران و هر جامعه ای، تبلور یافته هایی از «انسان آن چنان که باید» های مذهبی و فرهنگی و حقوقی و سیاسی و اخلاقی و تاریخی است. نهایت امر،«باید» های این امور ممکن است به قدری شفاف باشند که برای مردم معمولی نامحسوس باشند. نخست توضیح این وظیفه را که متوجه هنر است متذکر می شویم و سپس می پردازیم به بیان دلایل فلسفی و علمیِ وظیفه ی مزبور که متوجه فلسفه ها و علوم انسانی است.
می توان گفت: دریافت صحیح وحدت انسان ها و تجرید دقیق این حقیقت عظمی و بیان کامل آن در هنر ادبی، مهم ترین و مفیدترین کاری است که هنر ادبی چه در قالب شعر و چه در قالب نثر می تواند انجام بدهد. از یک جهت با توجه به خسارت ها و آسیب های بنیان کن تزاحم ها و تضادهایی که تاریخ بشری را فرا گرفته است، باید گفت: هر گونه تلاش و تکاپو برای شناساندن و هموار کردن طرق وصول انسان ها به وحدت و بیان آن با هر وسیله ممکن، مخصوصاً با هنر ادبی، یکی از ضرورت های حیاتی برای انسان هاست. لذا، مبالغه ای نکرده ایم اگر ادعا کنیم که هنر ادبی اگر چه تاکنون همه گونه امتیاز و زیبایی ها را از خود بروز داده، ولی قدمی در بیان وحدت انسان ها و بیان هنری آن بر نداشته و در حقیقت کار مهمی انجام نداده است. شاید همه ی ما مضمون عبارت زیر را شنیده یا خود درک کرده باشیم که می گوید:
«هنر کوشش است برای آفرینش صور لذت بخش. این صور، حس زیبایی ما را ارضا می کنند و حس زیبایی وقتی ارضا می شود که نوعی وحدت یا هماهنگیِ حاصل از روابط صوری در مدرکات حسی خود دریافت کرده باشیم.»(2)
به نظر می رسد، طرق مذهبی و عقلی و احساسیِ وصول انسان ها به وحدت و احساس عالی آن به حد لازم و کافی تاکنون در دسترس انسان ها قرار گرفته است، اکنون نوبت هنر است که با اَشکال مختلف خود چه در شکل هنرادبی و چه در اشکال دیگر به بیان آن وحدت و برانگیختن احساسات برین انسان ها برای مسابقه در مسیر وصول به آن، وارد میدان شود و اساسی ترین وظیفه ای را که به عهده دارد یا باید به عهده داشته باشد، انجام بدهد. چه می شد اگر جوامع شرقی و غربی که هم در انسان نامیده شدن مشترکند و هم در ادعای پر طنطنه ی «همه ی ما انسانیم و باید با یکدیگر متحد باشیم» هم صدا هستند، هنر را از آن ابتذال های مشمئز کننده نجات می دادند و در مسیر «حیات معقول» و در بیان وحدت معقول انسان ها به کار می گرفتند.
درست است وحدتی که در عبارت مذکور که از هربرت رید نقل کردیم، انتزاعی از واحدهای صوری مدرکات حسی انسان ها می باشد، ولی با نظر به لزوم تصاعد تجرید وحدت از واحدهای صوری به واحدهای معقول و معقول تر، مانند: تجرید وحدت از آرمان ها که حقایق معقولند و بالاتر از آن ها، تجرید وحدت از واحدهای وجدان برین و در بالاترین درجه تجرید وحدت از ارواح انسان ها، برای هنر پیشرو و انسان ساز، فرض است که هنرمندان سوداگر را از خواب غفلت طولانی و عمیق بیدار کند و آنان را در خط بسیار زیبا و پر معنا و حیات بخش تجرید تصاعدیِ اتحاد انسان ها به حرکت درآورَد. تحمل زحمت تصعید ذهن مردم برای درک معقولات که احساس برینِ لزوم هماهنگی و اتحاد انسان ها در «حیات معقول» از حیاتی ترین آن ها محسوب می شود، بسیار کم تر از تلخیِ ناگواری های جنگ ها و تزاحم ها و تضادها و کشتارها و حق کشی های دائمی و فراگیر است که سرتاسر تاریخ انسان ها را آلوده کرده است. علاوه برآن، تصعید ذهن مردم برای درک معقولات، انسان ها را از گرگ یکدیگر بودن برکنار می کند، عظمت انسانی را هم که حتی اغلب مردم در عالَم خواب و رؤیا هم نمی بینند فعلیت می بخشد و با این به فعلیت رسیدن، پوچی و ضرر کشنده ی آن منطق ویران گر که می گوید: «اگر مردم موفق به زندگی منظم و بی تزاحم شوند، نیازی به فضلیت و تقوا و دیگر ارزش های انسانی ندارند!!!»، آشکار می شود. هنر در این امر حیاتی باید قدمی بسیار عالی بردارد و تأخیر نکند که هر چه بیش تر تأخیر کند، زودتر پوچیِ خود را اثبات کرده است. ممکن است بگویید: هنر از چه راهی می تواند این احساس برین را در انسان ها به وجود بیاورد که:
این همه عربده و مستی و ناسازی چیست
نه همه همره و هم قافله و همزادند؟!
«مولوی»
باید در پاسخ این سؤال بگوییم: وظیفه ی هنر در این مسأله، آن نیست که دنبال دلایل اثبات کننده ی لزوم احساس هماهنگی و برادری و اتحاد انسان ها بگردد، زیرا دلایل مزبور از فطرت و وجدان پاک انسان ها، کتب آسمانی مخصوصاً قرآن مجید و منابع حدیثی از پیشوایانِ مافوق الطبیعه و حکمای انسان شناس، برآمده و به قدر لازم و کافی در اختیار انسان ها قرار گرفته است. کاری که هنر در این امر حیاتی باید انجام بدهد، ارائه ی نمودها، حرکات و تجلیّات گوناگون آن احساس برین است که به خوبی از عهده ارائه هنر بر می آید. در یک قطعه ی ادبی از هنر شعری که در هماهنگی و احساس والای وحدت برین میان انسان های کمال یافته سروده شده است و ما آن را ذیلاً می آوریم، دقت فرمایید:
اهل معنی همه جان و همه جانان همند
عین هم قبله ی هم دین هم ایمان همند
در ره حق همگی همسفر و همراهند
زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند

همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده
هم عنان در ره فردوس رفیقان همند

هر یکی در دگری روی خدا می بیند
هم چو آیینه همه واله و حیران همند

حسن و احسان یکی از دگری بتوان دید
مظهر حسنِ هم و مشهد احسان همند

همه در روی هم آیات الهی خوانند
همه قرآن هم و قاری قرآن همند

طرب افزای هم و چاره ی هم در هر گاه
مایه ی شادی هم کلبه ی احزان همند

همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند
آشکارای هم و واقف پنهان همند

عقل کلشان پدر ومادرشان نفس کل است
همه ماننده و پیوسته و اخوان همند

همه آیینه ی هم صورت هم معنی هم
هم همه آینه هم آینه داران همند
«ملامحسن فیض کاشانی»
همه ی این ابیات را در واحد اختیاری الهی نقل خواهیم کرد.

طرق بسیار متنوع فعالیت هنری برای ارائه احساس برین وارزش و عظمت آن

فعالیّت هنری طرق بسیار متنوعی برای ارائه این احساس برین و ارزش و عظمت آن در اختیار دارد که ما فقط به ذکر نمونه ای از آن ها می پردازیم:
1 هنرمند می تواند چه به وسیله ی نقاشی های عالی و چه با ارائه ی نمایشنامه های خوب، تأثیر و تأثر انسان ها را از شادی ها و اندوه های یکدیگر به وسیله ی داشتن جان آگاه، احساس وحدت مقدماتی را در انسان ها به وجد بیاورد، مانند:
الف نمایش و یا نقاشی چشم هایی را نشان بدهد که از دیدن سرور و انبساط در انسان دیگر، فروغ خاص همان سرور و انبساط را جلوه می دهد، به طوری که اگر یک انسان، آن نشاط و سرور را در دو انسان متأثر از یکدیگر در یک زمان ببیند و عامل و معمول را نداند، چنان تلقی کند که هر دو انسان تحت تأثیر یک انگیزه ی سرور انگیز و انبساط بخش قرار گرفته اند.
ب سخنان دو شخص متأثر از همدیگر را چنان تنظیم و از دل بر آمده بیان کند که هر انسان بیننده چنان تلقی کند که آن دو شخص ازیک منبع و برای وصول به یک هدف آن سخنان را ابراز می دارند.
2 هنرمند می تواند با بیان نقاشی و نمایش و غیر از آن دو، صدها کنش و واکنش را در صحنه ی حیات انسان ها ارائه نماید، مثل مضمون ابیات زیر:
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت

گفتا که که را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آن که تورا کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
هم چنین، با ارائه ی محسوس و ملموس، اثبات کند که پشت پرده ی طبیعت محسوس، قانونی درباره ی جان های آدمیان در جریان است که هیچ کس نمی تواند آن را منکر شود. آن قانون چنین است:
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
3 هنرمند می تواند احساس آرامش قلبی و سعادت وجودیِ انسان های را ارائه کند که آن را در نتیجه ی تکاپو برای تقلیل دردها و سختی های مردم به دست آورده اند.
اما درباره ی ضرورت به وجود آوردن احساس برین لزوم هماهنگی و وحدت میان انسان ها از دیدگاه فلسفه و علوم انسانی، باید گفت این مسأله احتیاج به توضیح و استدلال مبسوط ندارد که بشر در تاریخ طولانیِ خود، هر کار اساسی که برای پیشرفت انسان ها در «حیات معقول» انجام داده است، مبنی بر احساس عمیق این وحدت بوده است که واقعاً بدون آن، بشر از بیماریِ «بیگانگی انسان از انسان» که مستلزم بیماری مهلک تری به نام «از خود بیگانگی» است، در رنج و شکنجه ای مرگزای فرو رفته است. بشر می بایست با درک این حقیقت، از آغاز تاریخ حیاتش، هر روز به کمال عالی تری موفق می شد، مخصوصاً با نظر به این که انبیای عظام و اوصیاء آن ها و حکماء و اولیاء الله و خردمندان آگاه و هنرمندان ادبیِ سازنده همواره با اَشکال گوناگون، عظمت و ضرورت درک وحدت معقول آدمیان و ضرورت تطبیق آن را در زندگی گوشزد کرده اند. آیا می توان گفت آن همه تلاش ها و گوشزدها در برابر تمایلات حیوان صفتان و مردم پست که جز «خور و خواب و خشم و شهوت» چیزی برای حیات خود و دیگر انسان ها سراغ ندارند بی اثر بوده است؟ در صورتی که همان داد و فریادها و تلاش ها بوده است که کارهایی بسیار با اهمیتی را مانند احیای تمدن ها و فرهنگ های پیشرو و به وجود آوردن آثار انسانی و حرکت های اصلاحی دسته جمعیِ مثمر انجام داده است. این که همواره حیوان صفتانی به مقتضای خوی حیوانیِ درون خود که «روح حیوانی سفال جامده است»، رویاروی انسان های انسان شناس و فرشته خو و عاشق هماهنگی و وحدت انسان ها ایستاده و چیزی جز دندان و چنگال تیز به آنان نشان نداده اند، اهمیتی ندارد، یعنی مسأله ی شگفت انگیز بود که آن موجودات بدتر از حیوانات، گامی در راه تقلیل دردهای بشری بر می داشتند!! و حیوانات هرگز نخواهند فهمید که «روح انسانی کنفس واحده است.»
آن چه اهمیت دارد و باید در صدد فهماندن آن به انسان ها برآمده و وقاحت آن را اثبات کنیم، این است که عده ای حیوان تر از آن حیوانات که قیافه ی دانش و فلسفه به خود گرفته اند در حالی که شقی ترین و بی رحم ترین راهزنان راه کاروان بنی نوع انسانی می باشند کاری جز این ندارند که مغزهای سالم و فعال ساده لوحان را شستشو نموده و آن ها را تحویل گروه یکه تازان میدان تنازع در بقا بدهند.
این عده که قیافه ی حق به جانب دانش و فلسفه به خود گرفته اند، با آن قیافه ی حق نما، طبیعت بشر را بر دو قسم مهم تقسیم می کنند و نام آن دو را قوی و ضعیف می گذارند؛ آن گاه با کمال بی شرمی متلاشی شدن ضعیف در چنگال قوی را قانون می نامند!! و آن قوی اگر روزی به خود بیاید و به خویشتن بگوید: «ای پست تر از حیوان بس است، تا کی این همه پلیدی و شقاوت و پستی!!» در چنان روزی «فردریک نیچه» ها و «توماس هابز» ها، مخصوصاً «ماکیاولی» ها با کمال دلسوزی به آن قوی، به خود آمده و انسان شده و ناله ها و شیون ها راه خواهند انداخت که اسفا، این قوی از قوه و قدرت پرستی دست برداشته و داخل گروه انسان ها شده است!! خلاصه، بارها در درس ها و سخنرانی ها عرض کرده و در نوشته هایم یادآور شده ام: همه ی آن انسان هایی که واقعاً سوز و گدازی برای انسان ها دارند و کسانی که حقیقتاً انسان را کامل تر از حیوان و دارای ارزش ها می دانند و او را شایسته خدمت تلقی می کنند، باید بدانند که تا گفته ی هابز را که با کمال بی شرمی روی کاغذ آورده است: (انسان گرگ انسان است) و تا گفته ی نیچه را که انسان را برده ی قدرت معرفی کرده است و به طور کلی تاگفته ی ضد انسان و دشمن بی امان اخلاق و مذهب و فلسفه و هنر و دیگر عظمت های انسانی که یک نامش فروید و نام دیگرش ماکیاولی و نام سوّمش هابز و نام چهارمش نیچه و القابش چنگیز، هلاکو، آتیلا، نرون و تیمورلنگ است، مردود و مطرود نساخته اند، محال است کوچک ترین قدمی در راه قابل فهم ساختن وحدت و هماهنگی انسان ها و علمی کردن آن وحدت در ابعاد زندگی برداشته شود، و مادامی که این قدم برداشته نشود، انتظار ورود بشر به تمدنی که انسان هایش با «حیات معقول» زندگی کنند و همدیگر را درک نمایند، امری است محال که فقط برای دلخوش کردن خیالی یا برای سرگرمی دانشجویان علوم انسانی به درد می خورد.
از دیدگاه برخی کارشناسان علوم انسانیِ امروزی، آن چه که نکبت و بدبختی انسان ها را به بدترین وضع رسانده است، آن نیست که با ملاحظه ی نسبت میان تعداد نفوس دنیای امروز و فراوانی و تنوع وسایل، صاحب نظران علوم انسانی به قدری اندکند که واقعاً موجب نگرانی است؛ نکبت و بدبختی در آن هم نیست که ما امروزه میلیون ها مجهول در پشت پرده داریم؛ نکبت و بدبختی در آن هم نیست که بشر امروزی در برابر حوادث مقاومت ندارد و خیلی زود شکن است؛ نکبت و بدبختی در آن نیست که انسان از انسان سخت بیگانه شده و این بیگانگی به بیماریِ مهلک «از خود بیگانگی» منجر شده است، بلکه نکبت و بدبختی در جامعه ی انسان امروزی، ناشی از آن بی شرمی و وقاحتی است که بعضی از خود پرستان در قرن 19 با نیمه چراغی از مشاهدات ناقص علمی در دست، انسانیت را از انسان منتفی ساختند و همه ی ارزش های سازنده انسانی را که بدون آن ها فلسفه و هدفی برای زندگی قابل تصور نیست، دست بسته تسلیم قدرت و غریزه ی جنسی و لذت پرستی نمودند و از این تسلیم کورکورانه، فرزندی به نام «جدایی انسان از انسان» زاییده شد که امروز با شعله هایش بشریت را در کام خود خاکستر می سازد.
اگر چه پستی و رذالت این نابکاران از دیدگاه دانشمندان و صاحب نظران علوم انسانی پوشیده نیست و حتی در کتاب ها و مقالات به حد لازم و کافی ضد علم بودن آنان را اثبات می کنند، ولی تلفات بی شماری از ساده لوحان جوامع به وجود می آیند که هرگز قابل جبران نخواهد بود.
با این حال چنان که در بالا اشاره کردیم الطاف و مراحم خداوندی به وسیله ی انبیای عظام و اوصیا و اولیا و حکمای بزرگ و هنرمندان متعهد و وجدان های انسان های پاک، ضرورت و عظمت و زیبایی احساس آن وحدت را [که بدون آن انسانی مطرح نیست] در درون آدمیان تثبیت فرمود و این سلسله ی طولانی بشر را [که سر سلسله ی آن عبارت است از حضرت ابوالبشر خلیفة الله آدم (علیه السلام) در روی زمین] از سقوط حتمی نجات داد. در بیان ادبیِ این وحدت عظمی، هنرمندان جوامع مسلمین در توضیح هویت و ضرورت ارائه ی طرق وصول به آن، گام های مؤثر و بسیار مثمری برداشته اند.
اکنون باید ببینیم طرق وصول به احساس وحدت و تعلیم و تربیت انسان ها برای به فعلیت رسیدن آن در درون انسان ها چیست؟ آیا درک و بیان این احساس فقط مستند به ذوق و قریحه پردازی بوده است که هنرمندان برای اشباع ذوق هنریِ خود، انجام داده اند؟ پاسخ این است که نه هرگز، بلکه این حقیقت و احساس مستند به قوی ترین منطق هاست که ما بعضی از آن ها را در این مبحث می آوریم. ما این کار را با تربیت وحدت های انتزاعی از طبیعت تا فوق طبیعت انجام می دهیم تا ببینیم کدامین حقیقت ثابت برای انتزاع هماهنگی و وحدت میان انسان ها اصیل است:

هماهنگی و وحدت میان انسان ها

1 وحدت عددی: همان اولین رقم از سلسله ی اعداد که وسیله شمارش اعداد دیگر و ترکیب کننده ی آن ها می باشد. قطعی است که منشاء تجرید وحدت برای میلیاردها انسان ، این واحد عددی نیست، زیرا بدیهی است که انسان ها بیش از یک واحد عددی می باشند، و هیچ عاقلی هم تاکنون چنین وحدتی (وحدت عادی) را درباره ی انسان ادعا نکرده است.
2 وحدت طبیعی: این واحد به دو درجه تقسیم می شود:
درجه ی یکم عبارت است از ماهیات و مختصات طبیعی آن. همه ی انسان ها دارای ماهیتی مرکّب از حیوان و تفکر و نطق و قدرت اکتشاف و تعقل و تجسیم و تجرید و مختصاتی مانند خنده و گریه هستند که این مختصات بالغ بر 900 مورد می باشد.
بنابراین، مقصود از واحدی که منشأ انتزاع وحدت طبیعی است، در حقیقت تماثل و تشابه انسان ها در ماهیت و مختصات آن می باشد که همه را در یک نوع معین، مشترک ساخته است. اگر چه همه ی انسان ها در واحد طبیعیِ مزبور مشترکند، ولی این واحد و وحدتی که از آن تجرید می شود با این که مورد آگاهی همه ی انسان هاست نمی تواند در نزدیک کردن انسان به انسان دیگر چنان تأثیری داشته باشد که انسان ها بتوانند انتظار گذشت از یکدیگر را داشته باشند. به عبارت دیگر، افراد آدمی همین که به آغاز رشد فکری می رسند، اطلاع از همنوع بودن و اشتراک همه ی آنان را در ماهیت و مختصات طبیعیِ روانی به دست می آورند، با این حال صد هزارم آن همه خون هایی که انسان آشنای انسان از همنوع خود بر زمین ریخته است، هیچ درنده ای از همنوع و غیر همنوع خود بر زمین نریخته است، و آن همه لاشه ها و جنازه های متلاشی شده که با اسلحه ی این گونه انسان نشناسان (خودشناسان) نقش زمین شده است، به وسیله ی زلزله ها و سیل ها و طاعون ها و کوه های آتشفشانی و دیگر عوامل طبیعی که با ضربه های مرگبار خود، انسان ها را به هلاکت رسانیده اند، نبوده است. در این موضوع، بحث مشروحی در این جا نداریم، فقط همین مقدار می گوییم که: این آشنای همنوع خویشتن، بیش از همه ی موجودات با همنوع خویشتن کینه و خصومت ورزیده است.
برای این که تا حدودی از سرگذشت شرم آور انسان در رابطه با همنوع خویشتن اطلاعی به دست بیاورید، نگاهی به اوراق کتاب هایی مانند شهریار تألیف ماکیاولی و لِوِیاتان و جسد سیاسی و طبیعت انسان تألیف توماس هابز بیندازید.
تاکنون هیچ متفکری، بلکه هیچ آدم معمولی را سراغ نداریم که به وحدت طبیعی که همان تشابه و تماثل انسان ها در ماهیت و مختصات باشد، استناد نموده و توقع هماهنگی و وحدت معقول را در آرمان ها و ارواح داشته باشد.
درجه ی دوم عبارت است از: یک وحدت نژادی دو وحدت محیط طبیعی سه وحدت زندگی اجتماعی چهار وحدت فرهنگی ایستا (راکد) مبتنی بر عناصر خواسته های طبیعی محض پنج وحدت سرگذشت تاریخی.
این واحدها اگر چه در استحکام و اصالت طبیعی (همنوع بودن) قابل مقایسه با واحد طبیعی درجه ی یکم نمی باشند، ولی از نظر تأثیر در جذب انسان به سوی انسان دیگر بسیار مؤثرتر از واحد طبیعی درجه ی یکم هستند. به عنوان مثال: وحدت در نژاد حتی متمدن ترین جوامع انسانی به اصطلاح مردم آن نژاد را به همدیگر جذب نموده و آنان را تا سرحد مرگ رویاروی انسان های دیگر قرار داده است. هم چنین، انس و الفتی که در میان انسان های یک محیط طبیعی به وجود می آید، هماهنگی و وحدتی در میان آنان ایجاد می کند. همه ی این عوامل جلب، در موقع تعارض با سود یا ایجاب زیان شخصی از کار می افتند و انسان ها رویاروی هم قرار می گیرند.
البته در میان واحدهای مذکور، واحد نژادی بیش از همه قابلیت جذب افراد به سوی یکدیگر را دارد. حتی امروزه بعد از آن همه تبلیغات و اجرای رسالت پیامبران و اندیشه های سازنده ی متفکران بزرگ، موضوع نژاد در کشش افرادِ هم نژاد به یکدیگر و دفع غیر هم نژاد، به قدرت خود باقی است. خلاصه، اگر چه این واحدهای درجه ی دوم می توانند به عنوان عوامل جلب افراد به یکدیگر عمل کنند، ولی مشروط به این که سود و زیان فردی در کار نباشد.
با یک دقت لازم می توان گفت همه ی این واحدها و اتحادها و اشتراک ها و وحدت ها در معرض بهره برداری برای اشباع حس خودخواهی های آدمیان بوده است، یعنی همه ی آن ها در معرض استفاده در راه خودخواهی قرار می گیرند. لذا، می توان گفت: فداکاری در راه نژاد، یا هر موضوع دیگری مانند افراد هم محیط طبیعی و افراد اجتماع، فداکاری در راه خویشتن است، به طوری که می توان این دو کلمه ی «نژاد من» را به کلمه ی «من» تبدیل کرد. بعضی از واحدهای دو نوع واحدهای طبیعی درجه ی یکم و دوم می توانند به دو نوع اجباری و اختیاری تقسیم شوند، مانند انتخاب اختیاریِ اجتماع مخصوص و محیط طبیعی و مکان مخصوص برای زندگی [در واحدهای طبیعی درجه ی دوم] و مانند انتخاب اختیاری مواد برای تعقل و تجسیم و به فعلیت رسانیدن نبوغ در مسیر خاص.
3 صیانت ذات: که در حیات انسان، مقتضی تشکل و ارتباطات جمعی می باشد، گاه برای دفع مزاحم از سر راه زندگی که هم دو یا چند انسان عادل و با فضیلت را به یکدیگر می پیوندد و هم اشخاص درنده را که اگر خطر مزاحم نبود، همدیگر را می دریدند. مانند دست به هم دادن شیر با خرگوش و پلنگ با آهو و گربه با موش برای دفع دشمن؛ چنان که برای به دست آوردن سود ممکن است میلیون ها انسان با داشتن هوی ها و آرمان های مختلف و متضاد، به یکدیگر جذب شوند و هماهنگ شوند. ولی این هماهنگی های ناشی از فرار از ضرر و جلب سود که مانند جهانگشایانی به یکدیگر جذب می شوند و متحد می گردند، هیچ گونه دارای ارزش ذاتی نیست، بلکه گاهی در صورت دوّم که اتحاد برای جلب سود است، مزاحم انسان ها و برهم زننده ی زندگی دیگران نیز می باشد، مگر برای تحقق بخشیدن به هدف های والای انسانی که در آیات قرآنی نیز آمده است و ما نمونه ای از آن آیات را ذکر خواهم کرد. به نظر می رسد، شعرای عالی قدر ما این گونه اتحاد و هماهنگی را توصیه کرده اند نه اتحاد وهماهنگیِ مغولان را از آن جمله:
آب را چون مدد بود از آب
گلستان گردد آن چه بود خراب (3)
«حکیم سنایی غزنوی»
شاعری دیگر گفته است:
آن پنج گهر کز صدف یک پشتند
در دست کمال و مردمی انگشتند

چون فرد شوند در نظرها هیچند
چون جمع شوند بر دهن ها مشتند
***
ز دانا تو نشنیدی این داستان
که بر گوید از گفته ی باستان

که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را باد ماند به مشت

«ابوالقاسم فردوسی»
***
همرهی شرط است اندر کارها
تا رسد آسان به منزل بارها

ورنه جز رنج و زیان ناید پدید
سازش ناسازگاران کس ندید

«رشید یاسمی»
غرض زانجمن و اجتماع جمع قواست
چرا که قطره چو شد متصل به هم دریاست

زقطره، ماهی پیدا نمی شود هرگز
محیط باید کز وی نهنگ خواهد خاست

زقطره هیچ نیاید ولی چو دریا گشت
هر آن چه فیض تصور کنی از آن شایاست

به قطره کشتی هرگز نمی توان راندن
چرا که او را نه عمق هست و نه پهناست

ز گندمی نتوان پخت نان و جوع نشاند
چو گشت خرمن و خروار وقت برگ و نواست

زفرد فرد محال است کارهای بزرگ
ولی ز جمع توان خواست هر چه خواهی خواست

اگر مرا و تو را عقل خویش کافی بود
چرا به حکم خداوند امر بر شوراست

قوای چند چو در یک مقام جمع شود
بهر چه رأی کند روی فتح با آن جاست

بلی بباید جمعیت و وفاق نمود
که هر چه هست ز اجماع و اتفاق به پاست

بدین دلیل یدالله مع الجماعه سرود
که با جماعت دستی قوی، یدی طولاست

ولی چو تفرقه اندر میان جمع فتد
همان حکایت صوفی وسید و ملاست

پس اجتماع بباید زروی دانش و علم
که علم اگر نبود اجتماع بی معناست

«ادیب الممالک فراهانی»
***
دوستان سخت پیمان را زدشمن باک نیست
شرط یار آن است کز پیوند یارش نگسلد

صد هزاران خیط یکتا را نباشد قوتی
چون بهم بر تافتی اسفندیارش نگسلد

«سعدی»
***
آن چه به یک دست نشاید ربود
چون دو شود دست، ربایند زود

کار گرانی چو فتد پیش کس
رفع شود از مدد یار و بس

«وحشی بافقی»
***
مورچگان را چو فتد اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست

«سعدی»
***
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به تفاق، جهان می توان گرفت
«حافظ»
***
دو دوست با هم اگر یکدلند در همه حال
هزار طعنه ی دشمن به نیم جو نخرند

ور اتفاق نمایند و عزم جزم کنند
سزد که قلعه ی افلاک را زهم بدرند

بکوش ابن یمین دوستی به دست آری
که دشمنان سوی یک تن به صد کژی نگرند

«ابن یمین فریومدی»
***
دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را

«نظامی گنجوی»
البته چنان که در بالا اشاره کردیم، مطلوبیّت این هماهنگی و اتحاد، مربوط به هدف والایی است که انگیزه ی تشکل دسته جمعی را به وجود می آورد. خداوند متعال فرموده است:
وَ تَعَاوَنُوا عَلَی البِرِّ وَالتَّقوَی وَ لاَ تَعَاوَنُوا عَلَی الإثمِ وَ العُدوَانِ (4)
«همیاری کنید بر مبنای (در راه) ایجاد نیکوکاری و تقوا، و همیاری نکنید بر ایجاد گناه و خصومت.»
نکته ی بسیار جالبی که در تشکل و هماهنگی انسان ها در راه به وجود آوردن نیکی ها و خیرات وجود دارد، افزایش نیرو و نشاط و انبساطی است که در جدایی ها دیده نمی شود. به عبارت دیگر، تجربه شده است که اگر کسی به تنهایی در راه خیر و نیکی تکاپو کند، کم نشاط تر و ناتوان تر از موقعی است که در میان جمع هماهنگ شده و تلاش می کند. خداوند متعال، لطف و عنایت خاصی به جمع های متشکل در راه نیکوکاری و تقوا عنایت می فرماید، چنان که در حدیث آمده است:
الجَماعَةُ رَحمَةٌ
«جماعت (تشکل جمعی برای به وجود آوردن خیرات) رحمت خداوندی است.»
یَدُاللهِ مَعَ الجَماعَة
«دست خداوندی با جمعیت متشکل است.»
گفت با این ها مرا صد حجت است
لیک جمعند و جماعت رحمت است

رازگویان با زبان و بی زبان
الجماعه رَحمَةٌ تأویل دان

چون جماعت رحمت آمد ای پسر
جهد کن کز رحمت آری تاج سر

جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن هر چه هست

«مولوی»
خداوند متعال می فرماید:
و أَطِیعُوا اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ لاَ تَنَازَعُوا فَتَفشَلُوا وَ تَذهَبَ رِیحُکُم وَ اصبِرُوا إنَّ اللهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (5)
«و اطاعت کنید خدا و رسول او را و با یکدیگر نزاع نکنید که شکست می خورید و نیرو و آبروی شما می رود، و متحمل و شکیبا باشید که قطعاً خداوند با بردباران است.» این آیه ی شریفه از یک نظر خاصیت بسیار حیاتیِ اجتماع و اتحاد را بیان می فرماید که عبارت است از پیرروزی بر ضد انسان های انسان نشناس، و هم چنین خاصیت پراکندگی و پاشیدگی را متذکر می شود که عبارت است از سقوط واضمحلال نیرو و رفتن آبرو و حیثیت. و از نظر دیگر می توان گفت: اگر اجتماع و اتحاد، معلول اطاعت اوامر خداوندی و رسول او باشد، انسان را به همان وحدت عالی می رساند که در «عامل وحدت اختیاری» بیان خواهیم کرد.
4 اشباع عواطف: عده ای از انسان ها درباره ی همنوعان خود، وحدتی را شهود می کنند که منشأ دلسوزی به آلام انسان ها و احساس خوشی در خوشی های آنان می باشد. این احساس با این که ممکن است خام بوده و به درجه ی تصعید عالی نرسیده باشد، با این حال ممکن است با مشاهده ی زشتی ها و پلیدی ها از افرادی محدود از انسان ها فروکش نماید و از بین برود، و اگر احساسات واحد مستند به درک برین و عقل ناب و فهم عالی باشد، این احساس، فوق العاده مهم و با ارزش است که در شماره ی 5 مطرح خواهد شد. ولی آن چه که مهم است، این است که آدمی با مشاهده ی زشتی ها و پلیدی های افرادی از مردم پست، عاطفه ی زیبای محبت به انسان های دیگر را از بین نبرد، زیرا این عاطفه ای بسیار مهم و سازنده است که در همه ی ادبیات جوامع بشری به نام محبت، تجلی داشته است.
در ادبیات فارسی، محبت و توصیف و تحریک به داشتن آن، بسیار عالی جلوه کرده است. از آن جمله:
به جز بنای محبت که دائم آباد است
خراب می کند ایام هر بنایی را

«عبرت نائینی»
***
خلل پذیر بود هر بنا که می بینی
مگر بنای محبت که خالی از خلل است

«حافظ»
***
جز به محبت جهان قرار نگیرد
کون و مکان باقی از بقای محبت

گر زمحبت نبود هستی انسان
خانه ی دل کی شدی بنای محبت

بر زِبَر خاک پایدار نماند
هیچ بنایی به جز بنای محبت

«محسن شمس ملک آرا»
***
شیرین نشود کام جز از شور محبت
مستی ندهد جز مِی انگور محبت

آن آتش موسی و عصا و ید بیضا
پیک شعله ی بد از نائره ی طور محبت

دشمن که به سرپنجه ی شمشیر نشد دوست
دیدیم که چربید بر او زور محبت

بر نفس عطا غالب اگر گشت عجب نیست
با شیر ژیان پنجه زند مور محبت

«سمیعی عطا»
***
به جز بنای محبت که تا ابد باقی است
شود خراب به گردون اگر برآری کاخ

«صفایی نراقی»
***
بنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیند

«طیب اصفهانی»
***
باشد به از گلی که زند گلرخی به سر
خاری که در طریق محبت به پا رود

«وصال شیرازی »
***
بین بوالعجبی ها ی محبت که دلم بود
یک قطره و عمری است که جیحون رود از دل (6)
«هدایت طبرستانی»
***
از گل و خاک برویند همه نخل و نهال
ای محبت تو چه نخلی که زدل می رویی
***
تا تواند گل خندان محبت گردد
غنچه ی دل گره کینه نمی باید کرد

«نورس قزوینی»
***
گر آسایشی داری از روزگار
وصال عزیزان غنیمت شمار

به جمعیت دوستان روی نِه
پراکندگی را به یک سوی نِه

به دوری مکوش اَر که بدخوست یار
که خود دوری افتد سرانجام کار

«امیر خسروی دهلوی»

***
نبینی که چون با هم آیند مور
زشیران جنگی برآرند شور

نظر کن برآن موی تاریک سر
که باریک بینند اهل نظر

چو تنهاست از رشته ای کمتر است
چو پر شد ز زنجیر محکم تر است

«سعدی»
***
از محبت تلخ ها شیرین شود
از محبت مس ها زرین شود

از محبت دردها صافی شود
وز محبت دردها شافی شود

از محبت خارها گل می شود
وز محبت سرکه ها مُل می شود

از محبت دار تختی می شود
وز محبت بار بختی می شود

از محبت سجن گلشن می شود
بی محبت روضه گلخن می شود

از محبت نار نوری می شود
وز محبت دیو حوری می شود

از محبت سنگ روغن می شود
بی محبت موم آهن می شود

از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود

از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود

از محبت سُقم صحت می شود
وز محبت قهر رحمت می شود

از محبت مرده زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود

این محبت هم نتیجه دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست

دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص اما بر جماد

«مولوی»
دستور به ایجاد صلح و صفا و خوش بینی در میان انسان ها و توصیه به آن، هم در منابع معتبر اسلامی آمده و هم در ادبیات، جلوه بسیار عالی داشته است. به عنوان نمونه:
یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن
که از نصیحت سود آن کُنَد که فرمان کرد

همه به صلح گرای و همه مدار کن
که از مدار کردن ستوده گردد مرد

اگر چه قوّت داری و عدّت بسیار
به گرد صلح درآی و به گرد جنگ مگرد

نه هر که دارد شمشیر، حرب باید ساخت
نه هر که دارد فازهر، زهر باید خورد

«ابولفتح بستی»
***
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حررف است
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

«حافظ»
امیرالمؤمنین (علیه السلام) پس از ضربتی که بر سر مبارکشان فرود آمد، در ساعات آخر عمر، دو فرزندش امام حسن و امام حسین (علیهم السلام) را به طوری جدی به اصلاح ذات البین توصیه فرمودند که بالاتر از حدود اشباع عواطف بوده و آن را از بزرگ ترین وظیفه های انسانی معرفی نمودند:
او صِیکُمَا، وَ جَمِیعَ وَلَدِی وَ أهلِی وَ مَن بَلَغَهُ کِتَابی، بِتَقوَی اللهِ، وَ نَظم أمرِکُم، وَ صَلاحِ ذاتِ بَینِکُم، فإِنِّی سَمِعتُ جَدَّکُما صَلَّی الله عَلیهِ و آله وَ سَلَّم یَقُولُ: «صَلاحُ ذاتِ البَینِ افضَلُ مِن عامَّةِ الصَّلاة و الصِّیام» (7)
«شما و همه ی فرزندان ودودمانم و هر کسی را که نامه ی من به او برسد توصیه می کنم به تقوای الهی و نظم امور خویش و اصلاح در میان مسلمانان، من از جدّ شما رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می گفت: اصلاح میان مردم از عموم نماز و روزه برتر است.»
[البته این جمله تفسیری دارد که انشاءالله در موقع تفسیر همه ی وصیت آن حضرت در تفسیر نهج البلاغه مطرح خواهیم کرد.]
آیات قرآنی در توصیف عظمت و ضرورت صلح و اصلاح، در موارد فراوان بیاناتی فرموده است، به عنوان نمونه:
فَاتَّقُوا اللهَ و أصلِحُوا ذَاتَ بَینِکُم (8)
«به خدای تقوا بورزید و میان خودتان را اصلاح کنید.»
در انگیزگیِ اشباع عواطف انسانی برای هماهنگی و اتحاد، شعرای عالی قدر مضامینی بسیار عالی آورده اند:
بیا تا مونس هم، یار هم، غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده ی بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم
شود چون روز، دست و پای هم در کار هم باشیم

دوای هم، شفای هم، برای هم، فدای هم
دل هم، جان هم، جانان هم، دلدار هم باشیم

به هم یک تن شویم و یک زبان و یک دل و یکروی
سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدایی را نباشد زهره ای تا در میان آید
به هم آریم سر گرد هم پرگار هم باشیم

حیات یکدگر باشیم و بهر یکدگر میریم
گهی خندان زهم، گه دیده ی خونبار هم باشیم

به وقت هوشیاری عقل هم گردیم بهر هم
چو وقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم
به بوی و رنگ هم، خود رونق و گلزار هم باشیم

به جمعیت پناه آریم از باد پریشانی
اگر غفلت کند آهنگِ ما هشیار هم باشیم

برای دیده بانی خواب را بر خویشتن بندیم
زبهر پاسبانی دیده ی بیدار هم باشیم

جمال یکدگر گردیم و عیب یکدگر پوشیم
قبا و جبّه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم، شادی هم، دین هم، دنیای هم باشیم
بلای یکدگر را چاره ی ناچار هم باشیم

بلاگردان هم گردیده، گرد یکدگر گردیم
شده قربان هم، از جان و منت دار هم باشیم

بیا گفتار را خود جامه ی کردار در پوشیم
زبان و دستِ هم گردیم و خدمتکار هم باشیم

نمی بینم به جز تو همدمی ای فیض در عالم
بیا دمساز هم، گنجینه ی اسرار هم باشیم

«فیض کاشانی»
***
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه زیکدیگر نمانیم

چو مؤمن آینه ی مؤمن یقین شد
چرا با آینه تار و گرانیم

کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم

غرض ها تیره دارد دوستی را
غرض ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم

چوبعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ایدل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
«مولوی»
5 قانون کنش و واکنش (عمل و عکس العمل): که در پشت پرده ی محسوسات جریان دارد، تحریک به پیوستگی انسان ها به یکدیگر کرده و از گسیختن از همدیگر و خصومت و اضرار جلوگیری می کند:
سیل بر خانه ی من زور چرا می آرد؟
من که بی وقت در خانه ی بازی نزدم

«صائب تبریزی»
***
سنگ بر شیشه ی دل های پریشان نزدیم
ایمن از سنگ مکافات بود شیشه ی ما

«غیرت همدانی»
***
به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت
بهانه که توان از من انتقام کشید

«شقاقی اصفهانی»
***
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکَن که رنج بی شمار آرد
«حافظ»
***
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که که را کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آن که تو را کشت

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

«ناصر خسرو»
***
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند (9)
***
هر بد که می کنی تو مپندار کان بدی
دوران فرو گذارد و گردون رها کند

قرض است کارهای بدت نزد روزگار
یک روز اگر زعمر تو ماند ادا کند

«حکیم شفایی کاشانی»
***
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش
کان تیر ستم تیغ و سنان در جگر آرد
نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری
گر تخم بدی کاری آن تخم برآرد

از سنگدلی سنگ منه بر ره مردم
کان کوه بزرگی به عوض در گذر آرد

چوبی که زنی بر کف پایی به تظلّم
بی شک و یقین دردسری را به سرآرد

بیداد مکن جان برادر به حقیقت
بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد

«شاه نعمت الله ولی»
***
نگاهدار عنان را که اشک مظلومان
پیاده ای است که ره بر سواره می بندد
* * *
مده آزار به درویش که آه دل او
آن خدنگی است که از جوشن جان می گذرد

«عبرت نائینی»
***
از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد
پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را

«صائب تبریزی»
***
آه دل مظلوم به سوهان ماند
گر خود نبُرد بُرنده را تیز کند

«صائب تبریزی»
***
مشو کس را به کین خانه برانداز
که هر کس بد کند یابد بدی باز

«ناصر خسرو»
***
به کسری چه خوش گفت بوذرجمهر
که تا می خرامد به کامت سپهر

مبادا به کس کینه ورزد دلت
ملرزان دلی تا نلرزد دلت

مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید
به کوه آواز خوش ده تا خوش آید

«ناصر خسرو»
***
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

«مولوی»
***
گر بداندیش از تو بد بیند شود بدخواه تر
ورنکویی از تو بیند شرمسارت می شود

زآتش ظلم ار بسوزانی دل مظلوم را
تیره تر از دود آتش روزگارت می شود

گرکسی را خوارسازی تا کنی خود را عزیز
عاقبت آن خوار خار رهگذارت می شود

«ذوقی تبریزی»

* * *
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار

دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی

چو نیکی کنی نیکی آید برت
بدی را بدی باشد اندر خورت

چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هر کسی نیز نیکی نمای

مکن بد که بینی به فرجام بد
زبد گردد اندر جهان نام بد

به نیکی بباید تن آراستن
که نیکی نشاید زکس خواستن

وگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
«ابولقاسم فردوسی»
ادامه دارد ...
منبع: جعفری، محمد تقی، (1389)، زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام، تهران، انتشارات مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.