خصوصیات اخلاقی شهید لشکری (1)

در حقیقت سخن گفتن از آزادمردان سرافرازی چون سرلشکر حسین لشکری که در دفاع از میهن اسلامی سر از پا نشناختند، و تا مرز ایثار و شهادت پیش رفتند، تا سرزمین ایران در بلندای تاریخ سربلند و سرافراز ایران باقی بماند، سخن
سه‌شنبه، 7 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خصوصیات اخلاقی شهید لشکری (1)
خصوصیات اخلاقی شهید لشکری(1)






 

گفتگو با جانباز آزاده سرتیپ خلبان فرشید اسکندری از همرزمان شهید

درآمد

در حقیقت سخن گفتن از آزادمردان سرافرازی چون سرلشکر حسین لشکری که در دفاع از میهن اسلامی سر از پا نشناختند، و تا مرز ایثار و شهادت پیش رفتند، تا سرزمین ایران در بلندای تاریخ سربلند و سرافراز ایران باقی بماند، سخن گفتن از همه فداکاری ها، نیکی ها، ارزش های والای انسانی است که در میان فرزندان این مرز و بوم در عصر حاضر به وفور دیده می شود. یکی از این آزادگان سرافراز سرتیپ خلبان، جانباز آزاده فرشید اسکندری است که او هم ده سال از روزهای شیرین جوانی خود را در کنار شهید لشکری در زندان های صدام گذراند و سرانجام پیروز و سربلند به میهن اسلامی بازگشت. اسکندری که پس از لشکری، دومین خلبان اسیر جنگ تحمیلی است خاطرات روزهای حماسی آزادگان نیروهای هوایی از جمله شهید حسین لشکری را بازگو کرده که با هم می خوانیم:

در آغاز گفت و شنود بفرمایید از چه زمانی با حسین لشکری آشنا شدید؟

شهید بزرگوار حسین لشکری از هم دوره های تحصیلی من در آمریکا بود. ولی من از او یک دوره قدیمی تر بودم. پس از گذشت مدتی با یکدیگر همگردان شدیم و پرواز را در آن گردان ادامه دادیم. بعد از فارغ التحصیلی و بازگشت به ایران، دوره پرواز با هواپیمای «اف-5» را در پایگاه هوایی دزفول شروع کردیم. یعنی در دزفول به مدت شش ماه در پاییز و زمستان سال 1356 در کنار یکدیگر با هم همکلاس بودیم. این دوره روز 1356/7/1 شروع شد و روز 1356/12/26 پایان یافت. پس از پایان این دوره پرواز با «اف-5» ما را تقسیم کردند. از مجموع بیست خلبان شرکت کننده در این دوره سه یا چهار نفرک که یکی از آنان شهید لشکری بود در پایگاه دزفول ماندگار شدند و بقیه را به پایگاه تبریز انتقال دادند.

با این وصف شما به تبریز منتقل شدید و شهید لشکری در دزفول ماند؟

همین طور است. به همین علت میان من و لشکری یک مدتی فاصله افتاد. ولی خب گاهی با هم تماس هایی داشتیم. تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و بعد از انقلاب هم جنگ آغاز شد و هر کدام از ما درگیر جنگ شدیم.

در آن مدت که در آمریکا همدوره تحصیلی بودید، ویژگی های شهید لشکری از جمله اخلاق و رفتار او را چگونه یافتید؟

در آن برهه همه ما دانشجویان جوان دوره خلبانی بودیم. شهید لشکری هم مانند سایر دانشجویان یک ماشین آخرین مدل گرفته بود که در آن زمان مدل 1976 بود که یکی از بهترین و مدرنترین ماشین هایی بود که دانشجوهای خلبانی داشتند. حسین آخرین مدل ماشین را داشت و در رانندگی کمی احتیاط می کرد. گاهی که می خواست به بعضی شهرها برود به من می گفت فرشید بیا با هم برویم. من با حسین می رفتم تا مشکلی برای او به وجود نیاید. در مجموع حسین لشکری در رشته خلبانی دانشجوی خوبی بود. درس های او هم خیلی خوب بود و نرمال جلو می رفت. روابط او با اساتید دوره خلبانی و سایر دانشجویان ایرانی بسیار خوب و صمیمی بود. کلاً بچه خون گرم و زود جوشی بود.

دوره آموزشی را بدون مشکل به پایان رساند؟

بله، شهید لشکری درسش خیلی خوب بود. بدون مشکل دوره تحصیلی و آموزشی را کاملاً تمام کرد.

در دوره تحصیل هیچ مشکلی بری او پیش نیامد؟

خیر... هیچ مشکلی نداشتیم. چون با هم همدوره بودیم، می دانم که یک دوره آموزشی را خیلی راحت به پایان رساند.

با توجه به این که شهید لشکری از یک خانواده مذهبی بود تا چه اندازه در خارج از کشور سنت های دینی و ملی را رعایت می کرد؟

بله، خانواده شهید لشکری مذهبی بودند و در اطراف قزوین سکونت داشتند. شهید شخصاً بچه سالم و خوبی بود، و سنت های ملی و مذهبی را رعایت می کرد.

پس از پایان دوره آموزشی شش ماهه در دزفول و قبل از آغاز جنگ در آن فاصله چه ارتباطی با هم داشتید؟

بعد از این که تقسیم شدیم و محل خدمت ما از هم جدا شد ارتباط مان کم شد. ولی به هر حال ارتباطاتی با هم داشتیم. در جلسات، یا در پروازها یا در مانورها بالاخره همدیگر را می دیدیم. ولی روز 27 شهریور سال 1359 چهار روز قبل از آغاز جنگ من در پایگاه تبریز بودم که اطلاع یافتم عراقی ها حسین لشکری و زارع نعمتی را در مرز دیده اند و در خاک عراق افتاده اند، و آن دو را در تلویزیون نشان داده اند. من خیلی از این مسئله ناراحت شدم. ولی چون خبری هنوز نبود. البته خبرهای زیادی بود ولی عامه مردم زیاد در جریان از این که در آستانه جنگ قرار داریم نبودند.

اولین هواپیما که سقوط کرد هواپیمای لشکری بود؟

خیر.. دو خلبان بودند، یعنی زارع نعمتی و حسین لشکری سقوط کردند.

در دو فروند هواپیما بودند؟

بله.. دو فروند هواپیما بودند. هواپیمای «اف-5» تک کابین است. این دو هواپیما را هم زمان در یک روز زدند. به این علت که آن دو «کف هوایی» می پریدند. به قول معروف گشت هوایی داشتند. برفراز مرز هم می پریدند که آن دو را زده بودند و متأسفانه وزش باد چتر آن دو را به آن طرف مرز برده بود. زارع نعمتی ظاهراً نتوانسته بود به بیرون بپرد و یا اینکه پریده بود و موفق نشده بود. به هر حال در همان لحظه شهید می شود. ولی شهید لشکری که با چتر آمده بود پایین که نیروهای دشمن او را به اسارت گرفتند و صدام «لعنت الله علیه» همیشه به عنوان مدرک جنگی از لشکری یاد می کرد و مدعی شده بود که ایران آغازگر جنگ بوده است. در صورتی که اینجوری نبود. حسین لشکری در داخل مرز ایران بود که عراقی ها ناجوانمردانه او را زدند. یعنی این دو فروند هواپیما از مرز خارج نشده بود.
ولی باد و شرایط جوی چتر آن دو را آن طرف مرز پایین آورده بود. چهار روز بعد از 27 شهریور 1359 که حسین لشکری در آن روز اسیر شد، جنگ رسماً با حمله گسترده عراق شروع شد و بنده هم از روز اول جنگ درگیر بودم. همان موقع که عراقی ها حمله کردند ما «آلرت 5 دقیقه» بودیم که بلافاصله از پایگاه تبریز به پرواز درآمدیم و هواپیماهای عراقی را تعقیب کردیم. صبح فردای همان روز دوباره یک پرواز انجام دادم، ظهر آن روز یک پرواز انجام دادم و عصر همان روز هم یک پرواز انجام دادم.

در پایگاه تبریز مأموریت داشتید کدام یک از پایگاه ها و مراکز عراق را بمباران کنید؟

حمله به استان های اربیل، موصل، دهوک و کرکوک در شمال عراق به پایگاه تبریز واگذار شده بود. در روز دوم مهر به ما مأموریت دادند تا به کرکوک برویم. من بودم. شهید مصطفی اردستانی بود. شهید زنجانی بود. نام خلبان لیدرمان را فراموش کرده ام. چهار فروند بودیم که بلند شده رفتیم کرکوک. از این چهار فروند من فروند چهارم بودم که هنگام برگشت با دیوار آتش پدافند برخورد کردم و مورد اصابت قرار گرفتم و در سه کیلومتری پایگاه کرکوک پریدم بیرون و اسیر شدم.

در عملیات 140 فروندی «کمان 99» که در روز اول مهر انجام شد شرکت داشتید؟

بله.. من از همان روز اول، حتی قبل از عملیات 140 فروندی پروازم را شروع کردم. چون پایگاه تبریز «آلرت 5 دقیقه ای» بود. اصولاً وقتی عراق حمله کرد ما به صورت آماده باش کامل بسر می بردیم که بیدرنگ بلند شدیم و به مقابله به مثل رفتیم.

قبل از جنگ پیش بینی می کردید که میان دو کشور ایران و عراق جنگ بشود؟

آری... تحرکات نظامی در مرزها را مرتب گزارش می دادیم که عراقی ها در مرز دائماً دارند نیرو جابه جا می کنند. منتها اوضاع و شرایط آن زمان کشور به هم ریخته بود. یکسری از دست های پلید نافقین هم در کار بود و این باعث شده بود که مقام های کشور زیاد به این مسائل توجه نکنند. مرتب گزارش می دادیم و می دانستیم که اوضاع رو به بحران پیش می رود. وقتی که هواپیمای لشکری را زدند، مشخص شد که عراقی ها قصد حمله دارند.

جنابعالی در چندمین روز جنگ اسیر شدید؟

من در روز دوم مهر سال 1359 یعنی در سومین روز جنگ اسیر شدم.

زودتر از بقیه خلبانان؟

بعد از شهید لشکری، من دومین خلبان اسیر بودم.

بعد شما را پیش حسین لشکری بردند؟

خیر.. وقتی در کرکوک اسیر شدیم مرا به پایگاه هوایی کرکوک بردند، و یکسری بازجویی های مقدماتی به عمل آوردند. یک ساعت بعد مرا در یک ماشین نظامی گذاشتند و با یک اسکورت خیلی شدید به بغداد انتقال دادند. حدود ساعت 11،30 قبل از ظهر از پایگاه تبریز به پرواز درآمدم و حدود نیم ساعت بعد سقوط کردم. از لحظه اسارت تا ساعت شش بامداد فردا در بغداد مرتب مرا کتک می زدند و بازجویی می کردند تا این که ساعت شش از حال رفتم. چون از ساعت سه بامداد روز قبل برای حمله به اربیل بیدار شده بودم. بعد از بازگشت به اربیل، گفتند باید به کرکوک بروی که آنجا مورد اصابت قرار گرفتم. به این دلیل از حال رفتم که بدنم به علت کم خوابی به شدت خسته بود. وقتی که پریدم با سرعت ششصد کیلومتر در ساعت پریدم. دندان هایم شکسته و بدنم کوفته شده بود. خیلی حالم بد بود. سرانجام که عراقی ها دیدند بیهوش شدم، و حالم خوب نیست دیگر مرا رها کردند. بیش از یک ماه را در همان زندان سازمان امنیت بغداد در سلول انفرادی گذراندم. یک سلول تنگ و تاریک و باریک بود. البته من ساعتم را به عراقی ها نداده بودم، و زمان و وقت نماز را می دانستم. روزی در همان سلول انفرادی بلند شدم نماز بخوانم. ایستاده بودم برای نماز که ناگهان در گاو صندوقی در سلول باز شد. چون درهای سلول های انفرادی به درهای گاو صندوق شباهت داشت. چهار قفل داشت. یک عدد قفل معمولی بود. یک عدد قفل رمزدار بود. یکی از این قفل ها کشویی بود. دیدم دارند قفل ها را باز می کنند. چون معمولاً در را باز نمی کردند. از سوراخ آن غذا تحویل می دادند. در که باز شد اول دو تخته پتو دادند داخل. من همانطور که به نماز ایستاده بودم. بیدرنگ یک اسیر را هل دادند داخل سلول. بدن او از من کوته تر و لاغرتر بود. آمد داخل و به من خیره شد به او سلام کردم، و او هم جواب سلام مرا داد.
پرسیدم: ایرانی هستی؟
گفت: آره...
گفتم: خلبان هستی؟
گفت: آره...
گفتم: خلبان «اف-5» هستی؟
گفت: نه خلبان «اف-4» هستم.
پرسیدم: از کدام پایگاه؟
گفت: احمد سهیلی... از پایگاه همدان هستم.
بعد پریدیم همدیگر را در آغوش گرفته و یکدیگر را ماچ و بوسه کردیم.
خلاصه بعد از گذشت یک ماه و چند روز تنهایی، سرانجام یک ایرانی همقطارم را می دیدم و این دیدار خیلی برایم حایز اهمیت بود. همین طور که ایستاده در حال صحبت بودیم ناگهان در گاو صندوقی سلول باز شد و دو تخته پتو انداختند داخل و بعد خلبان دیگری را هل دادند داخل. من یک دفعه دیدم حسین لشکری است. تا همدیگر را دیدیم. زدیم زیر گریه و ماچ و بوسه و همدیگر را در آغوش گرفتیم.
گفتم: حسین تویی؟ الحمدلله که زنده هستی...
حسین هم که مرا دید تعجب کرد و گفت فرشید تو اینجا چه کار می کنی؟
گفتم: بابا جنگ شروع شده.
او تا آن لحظه نمی دانست که جنگ شروع شده است. از سرنوشت خانواده اش پرسید؟
گفتم: همه در جریان هستد که زنده هستی. تلویزیون عکس شما را نشان داده و همه می دانند که زنده ای. نگران خانواده ات نباش.
به هر حال ما سه نفری حدود یک ماه دیگر با هم در آن سلول بودیم که بار دیگر دیدیم در باز شد و آقای سرشاد حیدری از خلبان های «اف-4» را هل دادند داخل. من آقای حیدری را نمی شناختم، ولی آقای احمد سهیلی او را می شناخت. چون هر دو خلبان «اف-4» بودند. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دوباره در سلول باز شد و یکی را هل دادند داخل. دیدیم آقای محمود محمدی از بچه های «اف-5» و از همدوره های خودمان است. با این وصف جمعاً در یک سلول تنگ و تاریک، پنج نفر شدیم و روز به روز به مشکلات مان افزوده می شد.

چرا عراقی ها این کار را می کردند؟ جا کم داشتند؟ یا درصدد آزار و اذیت اسیران بودند؟

در آن زندان سازمان امنیت بغداد که عراقی ها آنجا «بالغرفه» می نامیدند، مخصوصاً این کار را می کردند. چون می خواستند ما را اذیت کنند. ما در آن سلول پنج نفر بودیم. جای دیگه بچه ها را هفت نفر هشت نفر در همان سلول ها کرده بودند. به هر حال از اینکه ما دور هم بودیم خوشحال بودیم.
بعد از گذشت مدتی که صحبت ها و بازگوی خاطره ها تمام شد و صحبتی در کار نبود، کم کم حالت افسردگی از مناسب نبودن سلول و آزار و اذیت ها شروع شد. فکر کنم جمعاً حدود دو ماه به این صورت با هم بودیم تا این که مأموران عراقی یک روز آمدند و چشم همه بچه ها را با چشم بند بسته و دستبند زدند و آوردند سوار اتوبوس کردند، و به زندان ابو غریب انتقال دادند. آنگاه دیدم همه خلبانان را به این زندان آورده اند. زندان ابو غریب معمولاً در زمان صدام مخصوص تبهکاران و اراذل و اوباش بود.

اسیران ایرانی را در آن زندان کجا نگهداری می کردند؟

آنجا سلول نبود. یک آسایشگاه مخصوص نگهداری اسیران ایرانی بود. زمانی که از زندان سازمان امنیت بغداد به ابو غریب منتقل شدیم حدود 28 نفر بودیم. من بقیه خلبان ها را آنجا دیدم. خلبان های «اف-5» مثل تیمسار ده قارقانی، خلبان احمد کُتاب، خلبان اکبری و دیگران که از قبل می شناختیم آنجا دیدم. از این که ما خلبانان دور هم جمع شده ایم خوشحال بودیم. به یکدیگر گفتیم در این آسایشگاه بزرگ احساس راحتی خواهیم کرد. ولی دیری نپایید که یک سری اسیران را دیدم موی سر این بچه ها را تند تند قیچی کرده و در یک حالت زشت و زننده ای در یک ردیف وارد سالن کردند.

می خواستند آنها را تحقیر کنند؟

آن ها اسیران نیروی زمینی، دریایی، شهربانی و ژاندارمری بودند. از آن بدتر عراقی ها همه آن ها را در یک اسطبل در جایی در بغداد نگهداری می کردند. خود اسیران به من می گفتند که آن ها را در اسطبل زندانی کرده بودند.

شاید در میدان اسب دوانی بغداد بوده است؟

به هر حال در اسطبل اسب ها بوده است. چون کمبود جا داشتند، اسیران را آنجا بردند. دیدم همه شان هموطنان من هستند. وقتی آن اسیران را به ابو غریب آوردند، جمع ما به 78 نفر افزایش یافت. و باز هم محل نگهداری ما خیلی تنگ شد. هر نفر فقط یک پتو به اندازه پهنای شانه اش پهن کرده بود و روی آن نشسته بود که زندگی در اسارت به تمام معنا از آنجا شروع شد.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.