عشق و رهایی، دو مضمون اصلی در داستان بیژن و منیژه

«داستان بیژن و منیژه» ی شاهنامه ی فردوسی را اجماع شاهنامه پژوهان و دوستداران این اثر بزرگ، نخستین داستانی می شناسند که فردوسی به گاه جوانی به شعر کشانده است. این هم رأیی، هم از زبان داستان پدیدآمده است،...
يکشنبه، 15 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عشق و رهایی، دو مضمون اصلی در داستان بیژن و منیژه
 «عشق و رهایی، دو مضمون اصلی در داستان بیژن و منیژه»

 

نویسنده: بهمن حمیدی(1)




 
«داستان بیژن و منیژه» ی شاهنامه ی فردوسی را اجماع شاهنامه پژوهان و دوستداران این اثر بزرگ، نخستین داستانی می شناسند که فردوسی به گاه جوانی به شعر کشانده است. این هم رأیی، هم از زبان داستان پدیدآمده است، هم از بیان و عاطفه ی ناظر بر دیباچه آن که درنوع خود از عمیق ترین، دل نشین ترین و بحث انگیزترین دیباچه های شعر کلاسیک فارسی است.
دیباچه اما بی تردید در روزگار کمال هنری شاعر سروده شده و به حکم ضرورتی که لابد خود شاعر تشخیص داده است در ویرایشهای پسین بر پیشانی داستان جای گرفته است.
خود داستان، گاه از ناباروری روزگار نوجوانی شعر روایی و نیز نوپایی و جوانی خود شاعر در رنج است و این رنجوری به ویژه در بیتهایی که به استعانت «الف» های «اشباع» یا «اطلاق» که «زاید» نیز خوانه می شوند، موزون یا مقفا شده اند، آشکارتر است.
اینک نمونه هایی از این ابیات، برچیده از شاهنامه ی نسخه ی مسکو:
«گرازی بیامد چو آهرمنا ... زره را بدرید بر بیژنا (5-14-127)
دلش را بپیچید آهرمنا ... بد انداختن کرد با بیژنا»(5-14-139)
کنون گفتنی ها بگویم تو را ... که من چند گه بوده ام ایدرا(5-15-154)
به گرگین چنین گفت پس بیژنا ... که من پیشتر سازم این رفتنا(5-18-179)
بپرسش که چون آمدی ایدرا ... نیایی بدین بزمگاه اندرا؟
پری زاده ای یا سیاووشیا ... که دلها به مهرت همی جوشیا؟(5-19-198 و 199)
چو آمد به نزدیک شهر اندرا ... بپوشید برخفته بر چادرا (5-22-241)
به ایوان افراسیاب اندرا ... ابا ماه رخ سر به بالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا ... به یزدان بنالید ز آهرمنا
چنین گفت کای کردگار آر مرا ... رهایی نخواهند بدین ز ایدرا...»
(242-22-5 تا 246)
و 28 نمونه ی دیگر در بیتهای با شماره های: 250؛ 255؛ 271؛ 281؛ 292؛ 298؛ 301؛ 327؛ 334؛ 369؛ 389؛ 390؛ 431؛ 464؛ 515؛ 543؛ 544؛ 557؛ 575؛ 578؛ 599؛ 618؛ 677؛ 725؛ (مصرع دوم)؛ 793؛ 908؛ 914؛ 931.
این قیاس انتقادی آن گاه قوت بیشتری می یابد که یادآور شویم؛
مثلاً در «داستان رستم و شغاد» که شارح و تصویرگر مرگ رستم است و طبعاً شاعر روایی باید آن را به رعایت توالی کودکی، جوانی، کمال، پیری و مرگ قهرمان خود در واپسین روزهای یادکرد رستم سروده باشد و مطابق نسخه مسکو مشتمل بر 357 بیت است حتا یک بار نیز از کاربرد این «الف زاید» نشانی نیست؛
یعنی این که شاعر هرچه به کمال هنری خود نزدیک می شده است از این زایده مصطلح اما دفاع ناپذیر، فاصله می گرفته است. طرفه تر این که در «داستان سیاوش» با 3770 بیت، مطابق نسخه ی مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی (پژوهشگاه) یا 3775 بیت بر اساس نسخه مسکو که بی تردید حاصل روزگار کمال فردوسی است؛ زیرا در دیباچه ی میانی داستان در بیتی با شماره ی 2575 (نسخه ی پژوهشگاه) یا 2577 (نسخه ی مسکو) از پنجاه و هشت سالگی(2) خود می نالد، نیز از این «الف زاید» هیچ نشانی نیست؛
و همین گواه روشن و قابل اتکای دیگری است بر این که «داستان بیژن و منیژه» به روزگار جوانی و نوپایی فردوسی سروده شده است اما آن چه این گفتار بر آن تأکید ویژه دارد، این است که تاکنون و تا جایی که صاحب این گفتار توانسته است نشان «داستان بیژن و منیژه» را در حوزه های نوشتاری و نگارگری و نقاشی و موسیقی و درام در پی بگیرد، همه بر صرف عاشقانه بودن داستان رویکرد داشته اند، نه بر دیگر مضامین برجسته و مؤکد آن، نظیر:
1- رهایی؛
2- جانبداری از برابری حقوق زن و مرد یا همسانی جنسیتی.
نگارنده از مضمون پسین، یعنی باور روشن و هدفمند فردوسی از برابری جنسیتی در بخش یکم فرهنگ زنان شاهنامه با عنوان «زن در شاهنامه و در نگاه فردوسی» و نیز در مقاله ای زیر نام «شب دیریاز» که در همین مجموعه بازچاپ شده است، هم چنین در گفتارهای مختلف به مناسبت جشنهای هشتم ماس در سالهای متواتر، دفاع کرده است و بر آن است تا این گفتار را به یکی دیگر از مضامین اصلی اما مغفول «داستان بیژن و منیژه»، یعنی رهایی اختصاص دهد و کار را بی هیچ جدل یا مقدمه ای بر داده های داستانی خود اثر و توجه ویژه ی شاعر به این مضمون استوار دارد:
«داستان بیژن و منیژه» در نسخه های مطرح، معتبر و مصحح شاهنامه میان 1279 بیت تا 1453 بیت ثبت افتاده است؛ به این ترتیب؛
1- نسخه ی استاد خالقی مطلق: 1279 بیت.
2- نسخه ی استاد جیحونی: 1281 بیت.
3- نسخه ی بریتانیا به تصحیح استادان روشن و قریب: 1294 بیت.
4- نسخه ی مسکو به تصحیح استادان علی اف و نوشین: 1312 بیت.
5- نسخه ی پژوهشگاه به تصحیح استاد قریب: 1315 بیت.
6- نسخه ی نشر دوستان به همت استاد قریب: 1315 بیت.
7- نسخه ی دایرة المعارف بزرگ اسلامی: 1357 بیت.
8- نسخه ی استاد دبیرسیاقی، 1358 بیت.
9- نسخه ی پاریس به تصحیح استاد ژول مول، 1387 بیت.
10- نسخه ی بمبئی به تصحیح ملک الشعرا بهار: 1453 بیت.
نسخه ی مسکو که با چاپهای گوناگون و در دسترس پر کاربردترین و سهل الوصول ترین نسخه های موجود و معتبر هست و می تواند بود، نسخه ای است که مطمح نظر این نگارنده و مأخذ این گفتار است.
در این نسخه که «داستان بیژن و منیژه»، 1312 بیت آن را در بر می گیرد؛ تنها 102 بیت به مضمون عاشقانه داستان و پیش زمینه های روایی-عاطفی آن تخصیص داده شده و سایر ابیات مشحون از عناصر و فضای دیگر مضامینی است که رهایی، اصلی ترین و در عین حال تأمل برانگیزترین آنها است.
ماجرا چنین است که فردوسی جوان، اندوهگین و دل نگران، شب زنده دار شبی دیجور و دیرباز بوده است که همسرش تسکین غم او را دفتری می گشاید و واخوانی می کند و از زبان پهلوی یا پهلوانی تا شوی شاعرش آن را به شعر واگویه [و هرجا فرصت یافت، مخیل] کند.
زن می گوید: «در زمانه «کی خسرو» به روزگاری که بهری از گیتی بر او راست گشته بود و سپهر بر شاه و آزادگان، پر مهر گسترده بود و می رفت تا «کی خسرو» کین «سیاوش» را نیز از دستگاه تورانیان بازخواهد به ایوان شاهی نشستگهی آراستند و خسرو با گردان و بزرگان به رامش و بگماز نشست و فریبرز، کی کاووس بود و گستهم، گودرز بود و گیو، فرهاد بود و بیژن، گرگین بود و شاپور، توس بود و رهام و همه سرخوش باده خسروانی و پری چهرگان مشک موی و می در قدح، عقیق یمن.»
پیام پرده دار را به شاه می رسانند که مردم ارمان به دادخواهی آمده اند و بار دیگر می طلبند. با فرمان شاه، ارمانیان به ایوان راه می یابند و گزاش می برند که:
«سر مرز توران در شهر ماست ... از ایشان (3) به ما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود ... که ما را بدان بیشه اندیشه(4) بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار ... درخت برآور همه میوه دار
چراگاه ما بود و فریاد ما ... اَیا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار ... گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان به تن هم چو کوه ... وز ایشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند ... از ایشان به ما بر چه مایه گزند
درختان کشته نداریم یاد (5) ... به دندان به دو نیم کردند شاد
نیاید به دندان شان سنگ سخت ... مگرمان (6) به یک باره برگشت بخت»
خسرو در گنج خانه ها می گشاید و داو می طلبد تا مگر از پهلوانان، تنی رنج نام و ننگ بپذیرد و رزم گرازان بجوید. بیژن، تک فرزند گیو، تنها رزم زنی است که در انبوه گردان و پهلوانان دست و دل فروبرده، پای پیش می کشد و برخواست خسرو نماز می برد.
گیو که چشم اسفندیارش همین تک فرزندی است به تنبه پسر برمی خیزد که جوانی و ناکارآزموده و ناآشنا به ارمان! به خیره آبروی خود نزد شاه مبر! بیژن، شاه را دل می دهد که اگر چه جوان است اما به اندیشه، سر پیران دارد و به بخت یاری بر گرازان چیره خواهد د.
خسرو او را گهروری پر هنر می نامد و گرگین میلادتبار را به راهبری ویارمندی او می خواند و این دو، کمر به راه توران می بندند. در راه، نشاط نخچیر است و چنگال یوزان و بازان در کار و سر گوران و آهوان بر خاک:
«بدین سان همی راه بگذاشتند ... همه دشت را باغ پنداشتند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم ... بجوشید خونش به تن بر ز خشم
گرازان، گرازان!(7) نه آگه از این ... که بیژن نهاده است بر بور(8) زین»
بیژن، گرگین را به یاری می خواند که چون من گرازان را به نورد تیر درآرم، تو گرز برگیر و آماده هماوردی باش! گرگین پاسخ می سازد که تو، گوهران و گنجینه ها را نام زدی و تو، کمربست چنین رزمگاهی بودی؛ اینک تو و اینک گرازان!
بیژن، خیره جان و تیره چشم، چونان شیری به بیشه زخمین از گرازان درآمد و دیگر، باران تیر بیژن یکتا بود و آتش خشم و زخم دندان گرازان. گرازی اهریمنی، زره ای نیز بر بیژن درید و دیگر گرازان توفنده بر آتش کارزار دمیدند اما به فرجام، نه اهریمنان که لاش روبهانی بر خاک پراکندند، بی سر و سر و دندان شان بر فتراک اسب بیژن بود تا مگر او دندان هاشان را به نشان پاسداری از نام پهلوانی و نه ننگ همزاد این عصر حماسی بر خاک پای ایزد-شهریاری آرمانی، چون خسرو سیاووشان بیافشاند. گرگین اما، تن زده از رزم ددان اهریمنی است و دامن آلوده ننگ.
پس به ترفندی مجلس بزم می آراید و در بی خودی و سرمستی پهلوانی بیژن او را می فریبد که «به دو روز راه از این جا در خاک توران جشن گاه بهاری پری چهرگان و پوشیده رویان تورانی است؛ به ویژه منیژه، دخت افراسیاب که باغ از آفتاب رخسارش درفشان می شود. اگر ما راه دو روزه را به روزی بتازیم و تنی چند پری چهره به ارمغان سوی ایران بریم، نزد خسرو ارجمند خواهیم شد:
«چو گرگین چنین گفت، بیژن جوان ... بجوشیدش آن گوهر پهلوان
گهی نام جست اندر آن، گاه کام ... جوان بد، جوان وار برداشت گام»
در بزمگاه دختران، بیژن تن را به دیبای رخشان رومی و زرین کلاه پهلوانی و طوق کی خسروی و یاره و گوشوار گوهرنگار می آراید و دل و جان افروخته از مهر را به سایه سروبنی می کشد:
«منیژه چو از خیمه کردش نگاه ... بدید آن سهی قد لشکر پناه
به رخسارگان چون سهیل یمن ... بنفشه گرفته دو برگ سمن(9)
کلاه تهم پهلوان بر سرش ... درفشان ز دیبای رومی برش
به پرده درون دخت پوشیده روی ... بجوشید مهرش، دگر شد به خوی»
دایه را روانه می کند تا راز کار بازداند. بیژن ماجرای رفته باز می نماید و دایه را برمی انگیزد تا مگر منیژه را با او سر به مهر آورد:
«اگر نیک رایی کنی تاج زر ... تو را بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوب چهر آوری ... دلش با دل من به مهر آوری»
میانجی گری دایه و آتش مهر منیژه، راه دیدار را هموار می کند:
«به پرده درآمد (10) چو سرو بلند ... میانش به زرین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش به بر ... گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز ... که با تو که آمد به جنگ گراز؟
چرا این چنین روی و بالا و برز ... برنجانی ای خوب چهره به گرز؟
بشستند پایش به مشک و گلاب ... گرفتند زآن پس به خوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون ... همی ساختند از گمانی فزون(11)
نشستن گه رود و می ساختند ... ز بیگانه خیمه بپرداختند
***
سه روز و سه شب شاد بودند به هم ... گرفته بر او (12) خواب مستی ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش ... به دیدار بیژن نیاز آمدش (13)
بفرمود تا داروی هوش بر ... پرستنده (14) آمیخت با نوش، بر»
به فرمان منیژه هودجی فراهم می آورند از چوب صندل و بر آن گلاب و کافور می افشانند و بیژن از هوش رفته را بر آن می کشند و شبانگاه به چاری می پوشانندش و نهفته از دور از چشم بیگانگان به کاخ منیژه می برندش. بیژن که هوش باز می یابد، خود را در بر منیژه می بیند.
درمی یابد گرفتار کژراهه ای است که گرگین فراسویش گشوده است. زبان به نفرین او می گشاید و از بد خویش می نالد اما منیژه او را به دل شادی می خواند که مردان را از هر گونه کاری پیش آید: «گام بزم است و گاه رزم!»
پس از نو مجلس می آراید و رودنوازان پری چهره را به رامش می خواند. چندی که می پاید، دربان کاخ بر رازشان راه می جوید و ترسان، افراسیاب را خبر می برد که منیژه جفت ایرانی برگزیده است:
«جهانجوی کرد از جهاندار یاد ... تو گفتی که بید است هنگام باد
به دست از مژه خون مژگان برفت ... برآشفت و این داستان بازگفت
کرا (15) از پس پرده دختر بود ... اگر تاج دارد بد اختر بود»(16)
قراخان سالار را به رایزنی می خواند و او مثلی می زند که شنیدن کی بود مانند دیدن؟»
پس شاه، برادر [جنگجوی و کینه توز و برادرکش] خود، گرسیوز را فرمان می دهد تا بام و در کاخ را به سواران هشیارسر پاس دارد و مرد بیگانه ای اگر یافت، بندیده و کشان کشان به کاخ او درآورد.
گرسیوز بر فراز کاخ، هیچ نمی شنود مگر بانگ نوشانوش و خروش و غریو چنگ و رباب. راه آی و شد می بندد و بند سرای می گشاید:
«ز در چون به بیژن برافگند چشم ... بجوشید خونش به رگ بر ز خشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود ... همه با رباب و نبید و سرود
بپیچید بر خویشتن بیژنا ... که چون رزم سازم برهنه تنا؟
نه شب رنگ با من نه رهوار بود (17) ... همانا که برگشتم امروز هور
***
همیشه به یک ساق موزه درون ... یکی خنجری داشتی آبگون
بزد دست و خنجر کشید از نیام ... در خانه بگرفت و برگفت نام
که من بیژنم پور کشوادگان ... سر پهلوانان و آزادگان
ندارد کسی پوست بر من مگر ... همی سیری آید تنش را ز سر
وگر خیزد اندر جهان رستخیز ... نبیند کسی پشتم اندر گریز»
کوتاه سخن این که از گرسیوز می خواهد که نیکی کند و زینهار خواه خون او نزد افراسیاب باشد. گرسیوز به چربی زبانی سوگند یاد می کند و خنجر از کفش می ستاند و با روی خوش در بندش می کشد و نزد شاهش می برد.
بیژن بر افراسیاب آفرین می برد و داستانی می بافد که در شکار گرازان، بازم گم شد. کوفته راه در سایه سروی به خواب شدم. پری جادو بر من پر بگسترد و خفته و بی اسب و به راهم درآورد. خود را که بازیافتم، سراسر دشت سواران پراکنده بود و عماری های پرشمار و در میان شان مهدی در پرده پرنیان که پری پیکری بر آن آرمیده بود.
پری، اهریمنان را یک به یک یاد کرد و میان سواران درآمد و ناگهان مرا در همان مهد نشاند و بر آن خوب چهر فسونی خواند که تا کاخ بیداری نیافت و من با چشم پر آب با او به کاخ شدم. اینک نه من گناهکارم، نه منیژه،‌ آلوده؛ هرچه هست از شومبختی آن جادو است:
«چنین داد پاسخ پس افراسیاب ... که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آنی کز ایران به تیغ و کمند ... همی رزم جستی به نام بلند
کنون چون زنان پیش من بسته دست ... همی خواب گویی به کردار مست
به کار دروغ آزمودن همی ... بخواهی سر از من ربودن همی
****
بدو گفت بیژن ای شهریار ... سخن بشنو از من یکی هوشیار
گرازان به دندان و شیران به چنگ ... توانند کردن به هر جای جنگ
یلان هم به شمشیر و تیر و کمان ... توانند کوشید با بد گمان
یکی دست بسته برهنه تنا ... یکی راز پولاد پیراهنا
چگونه درد شیر بی چنگ تیز ... اگر چند باشد دلش پر ستیز؟
اگر شاه خواهد که بیند ز من ... دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسپ فرمان و گرزی گران ... ز ترکان گزین کن هزار از سران
به آورد گه بر، یکی زین هزار ... اگر زنده مانم (18) به مردم مدار»
افراسیاب در تب و تاب خشم به گرسیوز فرمان می دهد تا در گذرگاه مردمان داری برآورد و او را در دست و پای دربند و زنده بر دار کشد تا دیگر هیچ ایرانی، هوای خاک توران در سر نپرورد. بیژن اما بی ترس از مرگ ولی اندیشناک بیغار گردان ایران که تن ناخسته و بی نشان از رویارویی او را بر دار خواهند یافت در خود مویید و باد را صلا داد تا پیام رسان او نزد کی خسرو باشد.
جای دار برمی آوردند که پیران ویسه، وزیر آینده بین دربار افراسیاب از راه می رسد و چون از گردش کار آگاه می شود، فرمان می دهد که زمانی دست بدارند تا مگر او راه نیک اختری را به شاه بازنماید.
در دیدار شاه نیز چندان دست بر سینه و ایستاده می پاید تا شاه در می یابد که او را آرزویی است. لب به خنده ای می گشاید و مژده اش می دهد که اگر خواهان پادشاهی توران نیز باشد از او دریغ نخواهد شد. پیران به آفرین او می گراید و لب پندمند می گشاید که پیشتر نیز گفتم با کشتن سیاوش، دشمنی رستم و توس را برخواهی انگیخت؛
به خیره رفتی و دیدی بار و برش را؛ اکنون نیز اگر ریختن خون بیژن را روا بدانی به توران گرد کین برانگیخته ای. کسی بهتر از تو گیو و گودرز و رستم را نمی شناسد. تاب پایداری نخواهیم داشت. افراسیاب از نام و ننگ می گوید و رسوایی آشکارش به پیرانه سر.
پیران به ژرف اندیشی می خواندش که از خون اش دست بدار و بندی اش کن؛ بگذار پندی باشد، ایرانیان بدگمان را. افراسیاب نیز گرسیوز را می خواند و فرمان می دهد تا بیژن را در چاه ارژنگ دیو در غل و زنجیر کشند و به پیلان گردونه کش، سنگ اکوان دیو را که در بیشه چین افکنده است، بیارند و سر چاه را با آن بپوشند و نیز فرمان می دهد:
«وز آن جا به ایوان آن بی هنر ... منیژه کز او ننگ یابد گهر
برو با سواران و تاراج کن ... نگون بخت را بی سر و تاج کن
بگو ای به نفرین شوریده بخت ... که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
به ننگ از کیان پست کردی سرم ... به خاک اندر انداختی افسرم
***
برهنه کشانش ببر تا به چاه ... که در چاه بین آن که دیدی به گاه
بهارش تویی غم گسارش تویی ... در این تنگ زندان زوارش (19) تویی»
گرسیوز به فرمان می رود و بیژن بسته، زندان چاه ارژنگ دیو می شود. منیژه نیز گنج و گوهر در تاراج و دیده و رخسار خون بار به تک پوشی بر چاه سار یله می شود تا زمان، پرستار زندانی اش باشد.
پس به انگشتان نازک، روزنی بر چاه می گشاید و هرچه را که گرد می شود به بیژن می سپارد و بر شوربختی خود و او می گرید.
گرگین پشیمان از کرده در پی هفته ای چشم به راهی، خود را به جشنگاه منیژه می رساند اما از هیچ کس نشانی نمی یابد، مگر از اسب اندوهگین و لگام گسیخته بیژن در می یابد که همراه اش گرفتار گزند افراسیاب است. اسب بی سوار را به ایران می کشد و نزد گیو روی می خراشد و داستان می بافد که:
«برفتیم ز ایدر (20) به جنگ گراز ... رسیدیم نزدیک ارمان فراز
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست (21) ... درختان بریده، چراگاه پست
همه جای گشته کنام گراز ... همه شهر ارمان از آن در کزاز(22)
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم (23) ... به بیشه درون بانگ برداشتیم
گراز اندر آمد به کردار کوه ... نه یک یک به هر جای گشته گروه
بکردیم جنگی به کردار شیر ... بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
چو پیلان به هم برفگندیم شان ... به مسمار (24) دندان بکنیدم شان
وز آن جا به ایران نهادیم روی ... همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زآن مرغزار ... کزان خوبتر کس نبیند نگار
به کردار گلگون (25) گودرز موی ... چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم ... چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
به گردن چو شیر و به رفتن چو باد ... تو گفتی که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلی نژند ... بر او اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان ... دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار ... برآمد یکی دود زآن مرغزار
به کردار دریا زمین بردمید ... کمند افگن و گور شد ناپدید
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه ... که از تاختن شد سمندم (26) ستوه
ز بیژن ندیدم به جایی نشان ... جز این اسپ و زین از پس ایدرکشان
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی ... که چون بود با گور پیکار اوی
بماندم فراوان بر آن مرغزار ... همی کردمش هر سوی (27) خواستار
از او بازگشتم چنین ناامید ... که گور ژیان بود و دیو سپید»
گیو سخن گرگین را خیره می یابد؛ نخست آهنگ جان او می کند اما به فرجام، دادخواهی بر شاه می برد. کی خسرو، گیو را دل می دهد که بی گمان بیژن زنده است؛ زیرا در خویشکاری اوست که در کینخواهی از خون سیاوش در کنار شاه و یاور ایرانیان باشد.
گرگین را بندی پولاد می کنند و لشکری بر می انگیزند تا نشان بیژن را در هر جای جهان که هست، بازجویند و چون در می مانند، خسرو به نخستین روز بهار که اورمزد روز نام گرفته است، جام گیتی نمای را به آتشگاه (خانه ی نیایش) می برد و نشان بیژن را در آن می جوید.
جام، بیژن را در توران زمین به چاهی در غل و زنجیر می نمایاند که دختری کیان زاده کمر به پرستاری اش بسته است. رای می زنند و رهایی را شایسته ای نمی یابند، مگر رستم. خسرو فرمان به نوشتن نامه ای می راند و گیو را برمی انگیزد تا ناآسوده و لب در کام، شباروز بتازد و نامه را به تختگاه رستم در نیم روز رساند:
«به رستم یکی نامه فرمود شاه ... نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
که ای پهلوان زاده ی پر هنر ... ز گردان لکشر برآورده سر
دل شهریاران و پشت کیان ... به فرمان هر کس کمر بر میان
تویی از نیاکان مرا یادگار ... همیشه کمر بسته ی کارزار
تو را داد گردون به مردی پلنگ ... به دریا ز بیمت خروشان نهنگ
جهان را ز دیوان مازندران ... بشستی و کندی بدان را سران
چه مایه سر تاج داران ز گاه ... ربودی و برکندی از پیشگاه
بسا دشمنان کز تو بی جان شده ست ... بسا بوم و بر کز تو ویران شده ست
سر پهلوانی و لشکر پناه ... به نزدیک شاهان تو را دستگاه
همه جادوان را ببستی به گرز ... بیافروختی تاج شاهان به برز
چه افراسیاب چه شاهان چین ... نوشته همی نام تو بر نگین
هر آن بند کز دست تو بسته شد ... گشایندگان را جگر خسته شد
گشاینده بند بسته تویی (28) ... کیان را سپهر خجسته تویی
تو را ایزد این زور پیلان که داد ... دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد
بدان داد تا دست فریاد خواه ... بگیری برآری ز تاریک چاه
کنون این یکی کار بایسته پیش ... فراز آمد و اینت شایسته خویش(29)
***
چو این نامه ی من بخوانی، مپای ... به زودی تو با گیو خیز اندر آی
بدان تا بدین کار با ما به هم ... زنی رای فرخ به هر بیش و کم
ز مردان و ز گنج و ز خواسته ... بیارم به پیش تو آراسته
به فرخ پی و برشده نام تو ... ز توران برآید همی کام تو
چنان چون بباید بسازی نوا ... مگر بیژن از بند یابد رها»
گیو با سواران کشوادگان (30) می تازند و نامه را به رستم می رسانند؛ نیز با چشم گریان از هر چه شنیده اند و دیده اند نزد او سخن می رانند:
«پس از بهر بیژن خروشید زار (31) ... فرو ریخت از دیده خون بر کنار
به گیو آنگهی گفت مندیش از این ... که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته به دست ... همه بند و زندان او کرده پست»
گیو که آرام می یابد، بزمگاهی می آرایند و سه روز با شادخواری پهلوانی می نشینند و به چهارم با صد سوار زابلی به ایرانشهر می کشند. خسرو فرمان می دهد تا بزرگان و فرزانگان و سران، شهر بگذارند و پذیره رستم شوند. دیدارها که به دیدار فرجامین، دیدار رستم و خسرو، می انجامد، رستم به ستایش آرمانشاهی چون خسرو از اسب فرود می آید و:
«ستایش کنان پیش خسرو دوید ... که مهر و ستایش مر او را سزید
برآورد سر آفرین کرد و گفت: ... مبادت جز از بخت پیروز جفت
چو هرمزد بادت بدین پایگاه ... چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر ... نگهبان تو با هش و رای پیر
چو شهریورت باد پیروزگر ... به نام بزرگی و فر و هنر
سفندارمذ پاسبان تو باد ... خرد جان روشن روان تو باد
دی و اورمزدت خجسته بواد ... در هر بدی بر تو بسته بواد
دی ات آذرافروز و فرخنده روز ... تو شادان و تاج تو گیتی فروز»(32)
خسرو در پاسخ آفرین رستم او را نزد خویش می نشاند و:
«بدو گفت خسرو درست آمدی؟ ... که از جان تو دور بادا بدی
تویی پهلوان کیان جهان ... نهان آشکار، آشکارت نهان
گزین کیانی و پست سپاه ... نگه دار ایران و لشکر پناه
مرا شاد کردی به دیدار خویش ... بدین پرهنر جان بیدار خویش
زواره، فرامرز و دستان سام(33) ... درست اند؟ از ایشان چه داری پیام؟»
دیگر گشودن در باغ است و نوبت سالار بار و آراستن نشستن گه شاهوار و .. به فرجام زدن رای.
رستم زنهار می دهد که کلید این بند، نه لشکر و ابزار جنگ که فریب است. بزرگان رای و خرد رستم را می ستایند و غریو نوشانوش بلندا می گیرند:
«چو گرگین نشان تهمتن شنید ... بدانست کآمد غمش را کلید
فرستاد نزدیک رستم پیام ... که ای تیغ بخت و وفا را نیام!
درخت بزرگی و گنج وفا! ... در رادمردی و بند بلا!
گرت رنج ناید ز گفتار من ... سخن گسترانی ز کردار من
نگه کن بدین گنبد گوژپشت (34) ... که خیره چراغ دلم را بکشت
به تاریکی اندر مرا ره نمود ... نوشته چنین بود، بود آن چه بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه ... گر آمرزش آرد مرا زین گناه
مگر بازگردد ز بد، نام من ... به پیران سر این بد سرانجام من
مرا گر بخواهی ز شاه جوان ... چو غرم(35) ژیان با تو آیم دوان
شوم پیش بیژن بغلتم به خاک ... مگر بازیابم من آن کیش پاک»
رستم به فرجام و پس از سرزنش سخت گرگین، میانجی رهایی او از بند می شود اما پیمان می کند که اگر بیژن به تن درست رهایی نیابد، جان اش را به خونخواهی او بازستاند . خسرو نخست سر می پیچد اما بر خواهش پندآمیز رستم گردن می نهاد و «نام» و «کیش» گرگین از نو تازگی می یابند.
گزارش فردوسی چنین است:
«پس آن گه چنین گفت رستم به شاه ... که ای پرهنر نامور پیشگاه!
اگر بد سگالید (36) پیچد همی ... فدا کردن جان بسیچد همی
گر آمرزش شاه نایدش پیش ... نبودیش نام و برآید ز کیش
هر آن کس که گردد ز راه خرد ... سرانجام پیچد ز کردار خود (37)
سزد گر کنی یاد کردار اوی ... همیشه به هر کینه پیکار اوی
به پیش نیاکانت بسته کمر ... به هر کینه گه با یکی کینه ور
اگر شاه بیند به من بخشدش ... مگر اختر نیک بدرخشدش
به رستم ببخشید پیروز شاه ... رهانیدش از بند و تاریک چاه»
رستم در جامه ی بازرگانان، کاروانی از گوهران و گستردنی های پربها می آراید و تنی چند پهلوان آزموده را به همراهی می خواند و پس پشت کاروان، لشکری گزین را نیز به مرز توران می کشد و اینان را می سپارد که بر کران هیرمند، ناجنب اما بسیجیده، بمانند تا فرمان جنگ در رسد و خود با گردان گزیده و جملگی در جامه ی بازرگانان کاروان پر رنگ و بوی را از گوهران و گستردنی ها و جامگان لشکری و کشوری، شهر به شهر به تختگاه توران می کشد و بر خانه ای فرود می کند.
پیران ویسه، وزیر کاردان و توانمند افراسیاب که از نخجیرگاه باز می گردد، رستم ده اسب گران مایه را به زیوران شاهوار می پیراید و جام زرینی را از گوهر ناب می انبارد و همه را پیشکش او می کند و باز می نمایدش که از ایران آمده است به خرید چارپای و فروش گوهر و چشم دارد که پهلوان در سیه داد و مهر خود، بنوازدش.
پیران بر او آفرین می برد و تنها نه روادار شادی و ایمنی اش می شود که به خان فرزند خویش نیز می خواندش. رستم اما بر همان جایی که خود فرود کرده است، رخت و بار می گستراند و بازار می آراید. آوازه کاروانیان ایران که می پیچد، منیژه نیز در میان خریداران دیبا و فرش و گهر رستم را در می یابد و بی هراسی در دل می گشاید:
«برهنه، نوان، دخت افراسیاب ... بر رستم آمد دو دیده پر آب
بر او آفرین کرد و پرسید (38)و گفت ... همی به آستین خون مژگان برفت
که برخوردی از جان وز گنج خویش ... مبادت پشیمانی از رنج خویش
به کام تو بادا سپهر بلند ... ز جشم بدانت مبادا گزند
هر امید دل را که بستی میان ... ز رنجی که بردی مبادت زیان
همیشه خرد بادت آموزگار ... خنک بوم ایران و خوش روزگار
چه آگاهی استت ز گردان شاه ... ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه؟
نیامد به ایران ز بیژن خبر؟ ... نیایش نخواهد بدن چاره گر؟
که چون او جوانی ز گودرزیان ... همی بگسلاند به سختی میان
بسوده ست (39) پایش ز بند گران ... دو دستش ز مسمار (40) آهنگران
کشیده به زنجیر و بسته به بند ... همه چاه پر خون آن مستمند
نیابم ز درویشی خویش خواب ... ز نالیدن او دو چشمم پر آب»
رستم که بیمناک راه جستن روزبانان (41) تورانی به درون کاروان اش بوده است، منیژه ناآشنا را به بانگ و خشم می راند که از نزدم دور شو! من نه خسرو را می شناسم نه سالار سپاه اش را.
از گیو و گودرز نیز هیچ آگهی ندارم:
«بدو گفت (42) کای مهتر پر خرد ... ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش ... که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر(43) ... که درویش را کس نگوید خبر»
رستم به چرب زبانی منیژه را به آرام می خواند و دستار خوان می گستراند و یکایک از او سخن می شنود تا بداند شوربختی اش از چیست؟ و چرا نشان از شاه و سران ایران می جوید؟ و از چه روست که چشم بر راه این مرز و بوم دارد؟:
«منیژه بدو گفت کز کار من ... چه پرسی ز بد بخت و تیمار(44) من؟
کز آن چاه سر با دلی پر ز درد ... دویدم به نزد تو ای رادمرد
زدی بانگ بر من چو جنگاوران ... نترسیدی از داور داوران
منیژه منم دخت افراسیاب ... برهنه ندیده رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد ... از این در بدان در دوان گرد گرد
همی نان کشکین (45) فراز آورم ... چنین راند یزدان قضا بر سرم
از این زارتر چون بود روزگار؟ ... سرآرد مگر بر من این، کردگار
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه ... نبیند شب و روز خورشید و ماه
به غل و به مسمار و بند گران ... همی مرگ خواهد ز یزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زین ... نم دیدگانم بپالود زین
کنون گرت باشد به ایران گذر ... ز گودرز کشواد یابی خبر
به درگاه خسرو مگر گیو را ... ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن به سختی درست ... اگر دیر گیری شود کار پست
گرش دید خواهی میاسای دیر ... که بر سرش سنگ است و آهن به زیر»
رستم او را می نوازد و می پرسد که چرا بزرگان توران به خواهشگری نزد بابش برنمی انگیزد تا بر او و بیژن بخشایش آرد. همزمان نیز فرمان می دهد تا خوالیگر (46) لشکر بر مرغ بریانی و نان نرم، دستاری بپیچد تا به بیژن رساند. خود نیز به تردستی، انگشتری اش را دل مرغ جای می دهد و منیژه را روانه می کند:
«نگه کرد بیژن به خیره بماند ... از آن چاه خورشید رخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی ... خورشها کزین گونه بشتافتی؟
بسا رنج سختی که ات آمد به روی ... ز بهر منی در جهان پوی پوی»
منیژه پاسخ اش می دهد که بازرگان مایه ور و باهوش و فری را یافته است که از ایران آمده است و بر فراز کاخ، دستگاه فراخی گسترده است و این دستار خوان از اوست:
«بگسترد بیژن پس آن نان پاک ... پر امید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زآن داوری ... بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند ... ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه «رستم» بر اوی ... نبشته به آهن به کردار موی
چو بار درخت وفا را بدید ... بدانست کامد غمش را کلید
بخندید خندیدنی شاهوار ... چنان کامد آواز بر چاه سار»
منیژه، فرومانده از کار بیژن بر گمان شد که باید بندی اش هوش از کف داده باشد، چرا که جز از دیوانگان، چنان خنده ای برنمی آید. پرسید تا راز کار بداند:
«بدو گفت بیژن کزین کار سخت ... بر امید آنم که بگشاد بخت
چو با من به سوگند پیمان کنی ... همانا وفای مرا نشکنی (47)
بگویم سراسر تو را داستان ... چو باشی به سوگند هم داستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند ... زنان را زبان کم بماند به بند
***
منیژه خروشید و نالید زار ... که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من ... دل خسته و چشم باران من
بدادم به بیژن تن و خان و مان ... کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر ... به تاراج دادم همه سر به سر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من ... برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید ... جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین ... تو داناتری از جهان آفرین!
***
بدو گفت بیژن همه راست است ... ز من کار تو جمله برکاست است
چنین گفتم اکنون نبایست گفت ... ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر به هر کار پندم دهی ... که مغزم به رنج اندرون شد تهی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش ... که خوالیگرش مر تو را داد توش
ز بهر من آمد به توران فراز ... وگرنه نبودش به گوهر نیاز
ببخشود بر من جهان آفرین ... ببینم مگر پهن روی زمین
رهاند مرا زین غمان دراز ... تو را زین تکاپوی و گرم (48)و گداز
به نزدیک او شو بگویش نهان ... که ای پهلوان کیان جهان!
به دل مهربان و به تن چاره جوی ... اگر تو خداوند رخشی بگوی»
منیژه سرمست و بادپای پیام بیژن را به رستم می رساند و پاسخ می شنود که: «آری، من خداوند رخشم. زابل را به ایران و ایران را به توران بهر رهاندن تو پیموده ام. تو خود نیز به روز کوهی از هیزم گردآور و به شب برفروزشان تا راه بر ما روشنی گیرد.»
بیژن با دلی پرامید از چنان رستنی جانبخش که هم جفت غم خوار را از رنجوری و درویشی می رهاند، هم راه را بر دیدار مرز و بوم مادری می گشاید و هم اختر زندگی را از شوم روزگاری و سر به ننگی نجات می دهد، فرمان برافروختن آتش می راند و دست نیایش می گشاید و چون سبکبالی می یابد از نو به آفرین منیژه زبان می گشاید:
«تو ای دخت رنج آزموده زمن ... فدا کرده جان و دل و چیز و تن
بدین رنج کز من تو برداشتی ... زیان مرا سود پنداشتی
بدادی به من گنج و تاج و گهر ... جهاندار خویشان و مام و پدر
اگر یابم از چنگ این اژدها ... بدین روزگار جوانی رها
به کردار نیکان یزدان پرست ... بپویم به پای و بیازم به دست
به سان پرستار پیش کیان ... به پاداش نیکیت بندم میان
***
منیژه به هیزم شتابید سخت ... چو مرغان برآمد به شاخ درخت
به خورشید بر چشم و هیزم به بر ... که تاکی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید ... شب تیره بر کوه دامن کشید
بدان گه که آرام گیرد جهان ... شود آشکارای گیتی نهان
که لشکر کشد تیره شب پیش روز ... بگردد سر هور گیتی فروز
منیژه سبک آتشی برفروخت ... که چشم شب قیرگون را بسوخت
به دلش اندرون بانگ رویینه خم (49) ... که آید ز ره رخش پولاد سم»
رستم و گردان همراه، رزم جامه می پوشند و بر اسب می نشینند و به نشان نور می تازند. بر فراز سنگ اکوان، تهمتن پهلوانان را می آزماید و می خواهد تا سر چاه را از سنگ بپردازند. هیچ گردی بهره ای نمی برد جز چنگ و بازوی سوده و تن و جان کوفت.
رستم، اما به تنها تن خویش، سنگ را برمی گیرد و به پرتابی روانه ی بیشه ی چین اش می کند. اینک دیدار میسر است، رستم می پرسد و بیژن پاسخ می دهد:
«ز بیژن بپرسید و نالید زار ... که چون بود کارت به بد روزگار؟
همه نوش بودی ز گیتیت بهر ... ز دستش چرا بستدی جام زهر؟
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه ... که چون بود بر پهلوان رنج راه؟
مرا چون خروش تو آمد به گوش ... همه زهر گیتی مرا گشت نوش
بدین سان که بینی مرا خان و مان ... ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زین سرای سپنج ... ز بس (50) درد و سختی و اندوه و رنج»
رستم اما دل بر رهایی گرگین نیز بسته است؛ از آزاده خویی بیژن یاد می کند و بی درنگی از او می خواهد تا بر گرگین بخشایش آرد:
«کنون ای خردمند آزاد خوی ... مرا هست با تو یکی آرزوی
به من بخش گرگین میلاد را ... ز دل دور کن کین و بیداد را
بدو گفت بیژن که ای یار من ... ندانی که چون بود پیکار من
ندانی تو ای مهتر شیرمرد ... که گرگین میلاد با من چه کرد
گر افتد بر او بر جهان بین من ... بر او رستخیز آید از کین من»
اما این «مهتر شیرمرد» کسی نیست که بستن گوش بر گفتار او آسان باشد؛ پس می آشوبد:
«بدو گفت رستم که گر بدخوی ... بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم (51) تو را بسته در چاه پای ... به رخش اندر آرم شوم باز(52) جای
***
چو گفتار رستم رسیدش به گوش ... از آن تنگ زندان برآمد خروش
چنین داد پاسخ که بد، بخت من ... ز گردان و ز دوده وز انجمن
ز گرگین بدان بد که بر من رسید ... چنین روز نیزم (53) بباید کشید
کشیدیم و گشتیم خشنود از اوی ... ز کینه دل من بیاسود از اوی
فروهشت رستم به زندان کمند ... برآوردش از چاه با پایبند
برهنه تن و موی و ناخن دراز ... گدازیده از رنج و درد نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد ... از آن بند [و](54) زنجیر زنگار خورد(55)
خروشید رستم چو او را بدید ... همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند ... رها کرد از او حلقه ی پایبند
سوی خانه رفتند ز آن چاه سار ... به یک دست بیژن به دیگر زوار»(56)
سر و روی بیژن را می شویند و بر او جامه ی نو می پوشند. گرگین نیز به دیگر بار زبان به پوزش می گشاید و بر خاک درش سر می نهد. از مکافاتش در می گذرند و بی کینه درون عزم رزم می کنند.
رستم سر آن دارد که بیژن و منیژه را به بنه بازرگانی راهی ایران کند. بیژن سر می تابد و خود را «پیشرو» نبرد می خواند. بنه را به سالاری «اشکش» نام می سپارند و تیغ کین برمی کشند. تورانیان به آرام و خوابند که خفت خانه افراسیاب گشوده می شود. از پای مردان تورانی، هر که به تیغ می گراید، سر می بازد. افراسیاب در خواب و بیداری است که رستم آوازش می دهد:
«زدهلیز در رست مآواز داد ... که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتی تو بر گاه و بیژن به چاه ... مگر باره دیدی ز آهن به راه(57)
منم رستم زابلی، پور زال ... نه هنگام خواب است و آرام و هال(58)
شکستم در بند زندان تو ... که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پای بیژن ز بند ... به داماد برکس نسازد گزند»
بیژن نیز رجز می خواند و او را به نبرد شیراوژنان (59) بیم می دهد. افراسیاب نهیب می زند که جنگاوران توران، سستی و خواب بگذارند و راه بر مهاجمان بربندند. خروش گیر و دار که ابرسای می شود، افراسیاب می گریزد و تخت توران تهی می ماند:
«به کاخ اندر آمد خداوند رخش ... همه فرش و دیبای او کرد بخش
پری چهرگان سپهبد پرست ... گرفته همه دست گردان به دست
گرانمایه اسبان و زین پلنگ (60) ... نشانده گهر در جناغ (61) خدنگ (62)
از آن پس ز ایوان ببستند بار ... به توران نکردند بس روزگار»
رستم هم چنان با تن و جان رنجه، سپاه آماده در کرانه هیرمند را به تیز چنگی می خواند که بی گمان افراسیاب لشکری برخواهد انگیخت که آسمان از گرد اسب تیرگی گیرد، لشکری که رخ آفتاب را به نیزه بپوشاند.
همین هشدار، نیزه وران و رزم آوران ایران را عنان برکشیده به دشت می کشد. رستم اما بر منیژه نیز چشم دارد. می بیند که می گونی گونه هایش اینک به زردی گراییده است. پس داستانی می زند و پدروار زیبایی اش را می ستاید:
«منیژه نشسته به خیمه درون ... پرستنده بر پیش او رهنمون
یکی داستان (63) زد تهمتن بروی(64) ... که گر می بریزد، نریزدش بوی»
و این اما فردوسی است که هم دل رستم از زمانه خود می گوید:
«چنین است رسم سرای سپنج ... گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج»
بزرگان و سواران توران سر به ننگ و توفیده از کردار بیژن و زخم شبانه تنی چند پهلوان ایرانی در کاخ افراسیاب، شاه را می آشوبند و او فرمان به راندن لشکر می دهد و پیران روی زمین را به موج سپاه دریا می کند. دیده بان لشکر ایران که دشت را جوشان می یابد، گزارش به رستم می برد و او ناباک، بلندایی می گزیند و واکاو سپاه توران می شود.
سپس بنه لشکر را این بار به منیژه می سپارد و جنگاوران را آواز می دهد که روز ننگ و نبردمان در پیش است: «هنرها کنون کرد باید پدید.»
جنگ در هامون به شکست و هزیمت تورانیان می انجامد و رستم دو فرسنگ نیز در پی شاه و گریزندگان می تازد و هزار سوار جنگی به بند می کشد و ز خواسته بخشی می بخشد و بخشی بر پیل می بندد و پیروز به راه ایران می کشد:(65)
«چو آگاهی آمد به شاه دلیر ... که از بیشه پیروز برگشت شیر
چو بیژن شد از بند و زندان رها ... ز بند بداندیش نر اژدها
سپاهی ز توران به هم برشکست ... همه لشکر دشمنان کرد پست
به شادی به پیش جهان آفرین ... بمالید روی و کله بر زمین»
شهر از خرد و کلان پذیرای رستم می شوند. گودرز و گیو، پیشاپیش از اسب فرود می آیند و بر رستم آفرین می برند:
«ز اسب اندر آمد جهان پهلوان ... بپرسیدش از رنج دیده گوان
بر او آفرین کرد گودرز و گیو ... که ای نام بردار و سالار نیو
دلیر از تو گردد به هر جای شیر ... سپهر از تو هرگز مگر داد سیر
تو را جاودان باد یزدان پناه ... به کام تو گرداد خورشید و ماه
همه بنده کردی تو این دوده را ... ز تو یافتم پور گم بوده را
ز درد و غمان رستگان توایم ... به ایران کمربستگان توایم»
از تو بر اسب می نشینند و عنان بر کاخ می کشند. رستم، را پذیره می شود و پهلوان بر او نماز می برد و بیژن را به او می سپارد:
«بر او (66) آفرین کرد خسرو به مهر ... که جاوید بادا به کامت سپهر
خنک زال کش بگذرد روزگار ... بماند (67) به گیتی تو را یادگار
خجسته بر و بوم زابل که شیر ... همی پروراند گوان و دلیر
خنک شهر ایران و فرخ گوان ... که دارند چون تو یکی پهلوان
وز این هر سه برتر سر و بخت من ... که چون تو پرستد همی تخت من
به خورشید ماند همی کار تو ... به گیتی پراگنده کردار تو
به گیو آن گهی گفت شاه جهان ... که نیک است با کردگارت نهان
که بر دست رستم جهان آفرین ... به تو داد پیروز پور گزین
گرفت آفرین گیو بر شهریار ... که شادان بدی (68) تاب بود روزگار
سر رستم ات جاودان سبز باد ... دل زال فرخ بدو شاد باد»
مجلس می آرایند و خوان می نهند و نوازنده چنگ می خوانند و در گنج خانه ها می گشایند و دست بخشش می یازند:
«فروزنده ی مجلس و می گسار(69) ... نوازنده ی چنگ با پیش کار
همه بر سران افسران گران ... به زر اندرون پیکر از گوهران
همه رخ چو دیبای رومی به رنگ ... خروشان ز چنگ و پری زاده چنگ(70)
طبقهای سیمین پر از مشک ناب ... به پیش اندرون آبگیری گلاب»
***
به شبگیر(71) چون رستم آمد به در ... گشاده دل و تنگ بسته کمر
به دستوری بازگشتن به جای ... همی زد هشیوار با شاه رای
یکی دست جامه بفرمود شاه ... گهربافته با قبا و کلاه (72)
یکی جام پرگوهر شاهوار ... صد اسب و صد اشتر به زین و به بار
دو پنجه (73) پری روی بسته کمر ... دو پنجه پرستار با طوق زر
همه پیش شاه جهان کدخدای ... بیاورد(74) و کردند یک سر به پای
همه رستم زابلی را سپرد ... زمین را ببوسید و برخاست گرد
به سر بر نهاد آن کلاه کیان ... ببست آن کیانی کمر بر میان
ابر(75) شاه کرد آفرین و برفت ... ره سیستان را بسیچید تفت»(76)
اما خسرو:
«بفرمود تا بیژن آمدش پیش ... سخن گفت (77) زان رنج و تیمار خویش
از آن تنگ زندان و رنج زوار ... فراوان سخن گفت با شهریار
وز آن گردش روزگاران بد ... همه داستان پیش خسرو بزد
بپیچید (78) و بخشایش آورد سخت ... ز درد و غم دخت گم بوده بخت
بفرمود صد جامه دیبای روم ... همه پیکرش گوهر و زر بوم
یکی تاج و ده بدره (79) دینار نیز ... پرستنده و فرش و هرگونه چیز
به بیژن بفرمود کاین خواسته ... ببر سوی ترک روان کاسته
به رنجش مفرسا و سردش مگوی ... نگر تا چه آوردی او را به روی!
تو با او جهان را به شادی گذار...»
(پایان گزارش فردوسی)
گفتیم که 102 بیت از مجموع 1312 بیت «داستان بیژن و منیژه» در نسخه ی مسکو به عشق و پیش زمینه های روایی-عاطفی آن اختصاص یافته است و 1210 یت دیگر، یعنی نزدیک به هشتاد درصد کل داستان را مضامین و نکته هایی انباشته است که عمدتاً مغفول مانده اند.
بخش «لیریک» داستان، پرداختهایی را در عرصه های گفتاری-نوشتاری، موسیقایی، نگارین و نمایشی شاهد بوده است و ظرافتهای درون مضمونی آن، یعنی این که عشق بی هیچ اعتنایی به کین دیرین دو کشور بروز می کند؛
جسارت حایل آزرم را فرو می شکند و در این «جسارت» برخلاف سنت زمانه فردوسی، زنان پیش گام اند؛ «عشق» چنان توانمند است که به گفته ی حافظ «سلطانی (80) عالم» را «طفیل» خود می داند (می دانیم که منیژه، همه ملاحظات زمانه و تمتعات شاهزادگی را به پای عشقی می ریزد که معشوق اش بیگانه ی ناشناخته ای است)؛
بیژن که به قصد هوسی و ربودن دخترکانی، کمر بسته بوده است از چشمه عشق چندان می نوشد که آغازگر مقام عاشقی اش باشد، چنان سرراست و آشکار و جذاب اند که گذارنده نمی تواند چشم بر آنها ببندد.
اما آن هشتاد درصد تقریبی دیگر چه؟ چرا مغفول مانده است؟ و این که این غفلت، عمدی یا سهوی؟ جای بحث دارد به ویژه که هیچ سهوی را می نمی توان و نباید مطلق انگاشت.
سهو، زمینه دارد و این «زمینه» بی تردید اجتماعی است. سهو زاده ی فضای خاکستری است. خاکستری، ذهن را در تشخیص بن مایه های رنگ، یعنی سفید از یک سو و سیاه از سوی دیگر، معلق می گذارد. سهو باید حاصل این تعلیق باشد.
تعمق در بن مایه ها اما خاکستری را بی هویت می کند یا دست کم هویت آن را می کاود. درهر دو صورت، خاکستری بر خود و درخود می لرزد.
این جاست که روزبانان، میدان می آرایند مگر نه این که خویشکاری و نصیب شان از این خویشکاری در پاسداری از موجودیت خاکستری است؟
پس هاله و حایلی می سازند تا چشم از راهیابی بازماند و این بازماندن که به تکرار، جامه عرف پوشید، می تواند «سهو» نام گیرد.
در گزارش خود فردوسی است که مهربان سرایی اش مجلسی می آراید و چنگی به بر می کشد و مژده اش می دهد که:
«بپیمای می تا یکی داستان ... بگویمت از گفته ی باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ ... همان از در(81) مرد فرهنگ و سنگ»
از این داستان که سرشار از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ بوده است و زیبنده ی مردم و زین با فرهنگ، تنها وجه مهرآمیز آن برجستگی یافته است و این نمی تواند کار «سهو» باشد.
«سروبن سرایی» فردوسی در آغاز می گوید:
«چو کی خسرو آمد به کین خواستن ... جهان ساز نو خواست آراستن
بپیوست با شاه ایران سپهر ... بر آزادگان بربگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست ... به آب وفا روی خسرو بشست
چو بهری ز گیتی بر او گشت راست ... که کین سیاوش همی بازخواست...»
مردم شهر آرمان به دادخواهی آمدند تا خسرو، خاک شان را از گزند گرازان (82) مصون دارد. در میان پهلوانان و ردان نیز تنها بیژن، داوطلب رفع ستم از مردم دوست و هم جوارشان در میانه ی ایران و توران شد.
این خسرو که در منصب پادشاهی ایران، ملقب به «کی» نیز می شود، فرزند سیاوش از «فری گیس»(فرنگیس)، دختر پاکیزه تن و نیکخوی افراسیاب است که خون پدرش را از آن گاه که خود بار بطن مادر بوده است در راه صلح میان ایران و توران بر خاک گرم می ریزند و چون زاده می شود، برای رهایی از کیفر مرگ، نهانی به چوپانان سپرده می شود و کودکی اش در زلال چشمه ساران و آسمان کوهساران و کار و رنج شبانان بلندا می گیرد و چوی سیاوش زاد بوده است و به باور باستان گوهری سیاوشی داشته است و این گوهر، خود پرورش یافته ی رستم بوده است، موکل جان و تنش رستم و سیاوش بوده اند و جوانی اش نیز در کنار مادر به آیین پرورندگان و موکلان اش خوگر شده است و در خویشکاری اساطیری خود او نیز بوده است که بپاید تا کین پدر را از افراسیاب بازستاند و در زمره جاودانان به رستخیز گرشاسب بر ضد ضحاک یا به تعبیری به یاوری «سوشیانث موعود» برخیزد و ...
پس ایزد-شهریار آرمانی ایرانیان باستان است و با همه ی این توانمندی های عینی و اسطوره ای، هنگامی دست به یاری همسایگان اش می یازد که خود، بخشی از خویشکاری سترگ اش را به فرجام رسانده بوده است و بهری از گیتی بر مهر نگین اش بوده است، نه در روزگار درماندگی و آشوب و استیصال.
آن بیژن نیز که انگشت در می کند و داو ستم ستیزی می جوید، پسر گیو، پسر گودرز و از نوادگان دودمان کشواد و از مردمی ترین و میهن گراترین خاندانهای باستانی ماست که تنها در یکی از حماسه های نام و ننگ نزدیک به هشتاد تن از گرامی ترین نوادگان اش نثار ماندگاری ایران شد.
از بیژن می توان دو چهره ی متفاوت و متضاد متصور شد:
نخست این که پهلوانی است مردمی، جان بر کف، پیشتاز، پیروزمند همه آوردهای تن به تن و تک پسر پدر.
چهره ی دیگر او اما مواج و گاه کف آلود است؛ جوان و خام و سر و کار ناآزموده است؛ دم را به آینده ترجیح می دهد حتا می توان گفت آینده ای در افق نگاه اش نبوده است و نیست؛ اندکی خیال پرور و کاملگرا است؛ تهییج پذیری اش که گاه فاجعه می آفریند؛ در یک کلام در زمره هم روزگارانی از ماست که موتور کوچکی را روشن می کنند تا موتور بزرگ جامعه را متحرک کنند و به فرجام نیز به دلخواه با «کی خسرو» به جاودانان موعود می پیوندد.
«افراسیاب» که چنین دردانه کامجویی را به زندان اهریمنی ارژنگ دیو می کشد، همان فرنگرسی ین (Frangrasiyan) اوستا است که نام اش «بسیار هراس افکن» یا «بسی هراس افکننده» معنا گرفته است و در متون اوستایی و پهلوی ما «بزه کاری» است که گاه در کنار اژی دهاک و هم تراز دیوان و گاه خود دیو خشکی نیز دانسته شده است؛
او برادرکش نیز هست، «اغریرث» را که به ایرانیان مهر داشته است و آرزومند پیروزی شان بوده است به یاری برادر تباهی آور و بداندیش دیگرش، یعنی «گرسیوز» می کشد؛
سیه درفش سیاه اندیشی است که فردوسی به روزگار کی غباد (83) از زبان زال و برای شناساندن اش به رستم جوان آکه آماده نخستین نبرد با او بوده است، چنین تصویری از وی ارایه می دهد:
«درفش سیاه است و خفتان سیاه ... ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر ... نشانی سیه بسته بر خود بر»
در همین «داستان بیژن و منیژه» نیز، جابه جا فردوسی او را از زبان شخصیتهای فرهمند داستان خود نکوهیده و ماهیت بهیمی او را وضوح بخشیده است:
از زبان کی خسرو:
«برستم ز بد گوهر افراسیاب ... که بر جان بیژن بگیرد شتاب
یکی باد سار است دیو نژند ... بسی خوانده افسون و نیرگ و بند
بجنباندش اهرمن دل ز جای ... بیندازد آن تیغ زن را ز پای»
از زبان بیژن:
«اگر یابم از چنگ این اژدها ... بدین روزگار جوانی رها...»
از زبان رستم خطاب به خود او:
«فغان کرد کای [تور] شوریده بخت ... که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
***
چو تو کس سبکسار خسرو مباد ... چو باشد، دهد پادشاهی به باد»
و سرانجام از زبان خود:
«چو بیژن شد از بند و زندان رها ... ز بند بداندیش نر اژدها...»
عنصر اساطیری دیگری نیز در کار است که بار اهریمنی زندان بیژن را افزایش می دهد و آن، سنگ اکوان دیو است که پیشترها از دریایی ژرف به «بیشه چین» اش کشانده بوده اند و این اکوان، دیوی است که در همین کتاب، گفتار «تعادل اساطیری داستان اکوان دیو» به واکاوی جایگاه و نقش اش در باور کهن ایرانیان اختصاص داده شده است.
بهره گیری از جام «گیتی نمای» و «گور گل گون» و نگارین نیز عناصر اسطوره ای دیگری هستند که ژرفای داستان را فزونی بخشیده اند. این عناصر نیز اگرچه در همان گفتار یاد شده، مطمح نظر و بررسی بوده اند ولی نیازمند مجالی گسترده اند به ویژه جام گیتی نمای؛ ‌در این مجال، شاید همین یک اشاره نیز بتواند سمت و سوی تحقیق را برای علاقه مندان آشکارتر کند.
رسالت رهایی بیژن با آن همه پهلوانان خرد و کلان مردمی یا درباری بارگاه کی خسرو به رستم سپرده می شود که فرسنگها دورتر از بلخ در زابل می زیسته است و این یعنی تقویت صف مردمی کارزار در برابر جبهه ی اهریمنی دیوان و سیه درفشان.
«رستم» را «خال بیژن» نیز نوشته اند و این، جهان پهلوان پیروزمندی است که پیش از دیدار چشم در چشم پدر و مادرش در مطالبات عینی و آرمانی ما تجسد یافته بوده است:
«چون گزارش به سام می برند که زال، دل بر رودابه باخته است و این یک نیز دل شده هماره گریانی است که مهر، راه بر خردش بسته است به یک باره می آشوبد و زال را «مرغ پرورد» و رودابه را «دیوزاد» می خواند و آرام و قرار می گذارد.»
اندیشناکی سام پر بی راه نیز نبوده است:
«زال را که سپید موی زاده شده بوده است بر دامنه ی کوهی یله می کنند تا خوراک ددان شود. سیمرغ در پناه اش می گیرد و او را در کنار بچه هایش می پروراند؛ پس «مرغ پرورده» بوده است.
رودابه نیز دخت مهراب، شاه کابل و پشت پنجم ضحاک بوده است و یاد ناگوار این اژدهافش آدمی خوار تا آن روزگار بر جان و دل مردم ایران بار بوده است.
از این روی، اخترشناسان را فرامی خوانند تا زایجه ها بگسترانند و حاصل کار بازجویند.»
فردوسی می گوید اخترشناسان به یک روز دراز، راز کار را در آسمان می کاویدند و شادنامه به سام گفتند:
«از این دو هنرمند پیلی ژیان ... بیاید بندد به مردی میان
ببرد پی بدسگالان ز خاک ... به روی زمین بر نماند مغاک
به خواب اندر آرد سر دردمند ... ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید ... از او پهلوان را خرام و نوید
خنک پادشاهی که هنگام او ... زمانه به شاهی برد نام او»
شرح به نسبت مکشوف این بیتها در مقاله ی «رستم و رخش، توأمان اساطیری» آمده است.
تنها، اشاره ای می شود به این که درنگ بر دو تصویر روشن و گویای فردوسی از سیمای افراسیاب و رستم به مثابه دو چهره نمادین داستان، ماهیت این صف آرایی را روشنایی بیشتری می بخشد.
در آن سو سیاه اندیشان تباهی آوری صف آراسته اند که رسالت شان، بندی کردن پای مردان حیات انسانی است و در این سو جبهه ای هم پشت برآمده اند که خویشکاری شان رهایی بندیان از زندان سیه درفشان افراسیابی است و این مضمون سترگ، مضمونی نیست که به سهو مغفول مانده است.
رهایی، در این داستان با 495 بیت (مطابق نسخه ی مسکو) مضمون ساختاری و بنیادینی است که به جز رهایی بیژن، قراین تقویت کننده ی دیگری نیز دارد که اگر چه به استقلال، معطوف توجه این مقال بوده اند؛

فرآمد گفتار

جمع بست شان بر پایه ی داده های داستانی چنین است:
الف-رهایی ارمنیان و بیشه و مرغزارشان از گزند گرازان.
ب-رهایی عشق از چنگال کین.
پ-رهایی گرگین از ننگ بدنامی و بدکیشی.
ت-رهایی گذرا و سپنجی مردم توران از دستگاه سیه درفشان افراسیابی.
برای این که کار بی گذشتنی جامه فرجام پوشیده است، بازگشت به بیتی از داستان خالی از سود نیست؛ فردوسی می گوید:
«رستم در پی گشودن دروازه های کاخ افراسیاب و به هنگامه رویارویی با او بیژن را «داماد» وی می خواند:
شکستم در بند [و] زندان تو ... که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پای بیژن ز بند ... به داماد بر کس نسازد گزند»
با اتکا بر عرف پذیرفته و اقبال یافته پیشینیان باستانی ما، پیوندهای زناشویی، متناسب با جایگاه اساطیری، حماسی و اجتماعی هر زوج، مترتب به ترتیبهای خاصی است:
نخست، ایزدان اساطیری؛
دو دیگر، ایزد-شهریاران در اسطوره-حماسه؛
سه دیگر، پهلوانان حماسه؛
و سپس دیگر لایه ها و گروه هایی که در مجال بحث ما نمی گنجند و در پژوهش ارزنده بانو خجسته کیا با نام «سخنان سزاوار زنان در شاهنامه پهلوانی» به همت نشر فاخته قابل پی گیری اند. ما اما بر مشروعیت اخلاقی و اجتماعی پیوندی تأکید داریم که در قلمرو امتیازات پهلوانان است: ‌«هرگاه پهلوان یا پهلوان زاده ای به نخستین دیدار، مطلوب هم واقع می شدند، پیوندشان مشروعیت حقوقی و اجتماعی می یافت و این از ثمرات بر جای مانده از دموکراسی دودمانی و نیز به احتمال، محصول پایداری عنصری از عهد مادر تباری است.»
چاشنی گفتار را نیز اشاره گر بیتی باشیم که به گمان اندیشیده و در ذهن فردوسی طراحی شده بوده است تا موبدی نیز باشد بر اهمیتی که شاعر، برای مضمون رهایی داستان اش قایل بوده است.
این بیت البته در گفتار «موسیقی شعر شاهنامه» نیز به فراخور و به ضرورت شرح شده است:
«به دلش اندرون بانگ رویینه خم ... که آید ز ره رخش پولاد سم»
روشن است که بیت از تصویری نقل شده است که منیژه بر چاه بیژن، کوهی آتش افروخته بوده و گوش سپرده بوده است به بانگی که از کوبه های سم رخش ابرسای شود. من بر این «گوش سپردن» تأکید دارم؛ چرا که وامی است از خود فردوسی، آن گاه که از زبان رستم، توصیه های لازم را به منیژه انتقال می دهد:
«چو با او بگویی(84) سخن، راز دار ... شب تیره گوشت به آواز دار»
پس بانگ تپیدن دلی که به آواز کوس تشبیه شده است و امید به راهی بسته است که سم پولادین رخش، نبض اش را به خروش وا می دارد، اندیشیده و تصویری آگاهانه است اما استخدام قافیه ای چنین به هنگام، یکسره اعجاز است، اعجاز شاعرانه ای که قابلیت اجرایی آن را تنها در میان هنرمندانی باید جست که در آفرینش هنر به وجه اندیشگی آن نیز باورمندند؛
نظیر فردوسی:
«قافیه در بیت «به دانش اندرون...» که همه خون مضمون رهایی این داستان نیز در آن جاری است، «ام» است. تکرار این هجا، ‌«ام... ام... ام...» می شود؛ یعنی بانگی که از کوس برمی خیزد، کوسی که در این تصویر، مبشر رهایی است... ارزانی شما باد، رهایی از کار.»

پی نوشت ها :

1- رییس بنیاد تاریخ معاصر ایران.
2- «چو برداشتم جام پنجاه و هشت ... نگیرم به جز یاد تابوت و تشت».
3- یعنی از گرازها.
4- یعنی همه فکر و ذکرمان در گرو آن بیشه بود، چرا که از گیاهان اش بهره مند می شدیم.
5- یعنی درختانی چندان کهنسال و تناور که سال کشت شان را کسی به یاد ندارد.
6- یعنی شاید که ما را...
7- گرازان نخست در معنی گرازها و گرازان دوم، صفت حالیه است از مصدر گرازیدن به معنی پوییدن، خرامیدن، با وقار راه رفتن، جلوه فروختن و ...
8- در معنی مطلق اسب.
9- یعنی بر گونه های یاسمن گونش، موهای جوانی رسته بود.
10- فاعل عبارت، بیژن است.
11- یعنی چندان خوراکی گونه گون آماده کردند که از هرچه گمان بری، بیشتر.
12- یعنی بر بیژن.
13- یعنی منیژه نمی خواست بیژن به ایران برگردد.
14- یعنی پرستار، کنیزک.
15- «کرا» در آغاز عبارت، یعنی «هر که را».
16- نمونه ای است از خوش اندیشی ها و خوش طبعی های فردوسی: «و سخنهای لغو و متأسفانه رایج زمانه خود را که مشحون از بربریت است بر دهان سیه درفشی چون افراسیاب جاری می کند.»
17- «شب رنگ» و «بور»، ظاهراً نام دو اسب است که یکی سیاه و دیگری سرخ بوده است.
18- فعل ماندن در وجه متعدی است، یعنی اگر زنده بگذارم=اگر زنده گذاشتم.
19- زوار یعنی پرستار.
20- یعنی از این جا.
21- یعنی مثل کف دست، صاف شده بود.
22- کزاز یعنی بلا و سختی.
23- برگاشتن یعنی برگردانیدن؛ در این جا مراد برگرداندن پیکان نیزه به سمت گرازها است.
24- در این جا یعنی ابزار آهنین.
25- نام اسب گودرز.
26- سمند یعنی اسبی که رنگ اش میل به زردی دارد.
27- با تلفظ sovi.
28- در هر دو مصرع با تلفظ tovi. این واژه را «توئی» و «تویی» و به شیوه ی قدیم «توئی» نیز نوشته اند.
29- در برخی از نظریه ها از جمله در «بانو گشسپ نامه» آمده است که «بیژن» حاصل پیوند «گیو» با «بانوگشسپ»، خواهر رستم بوده است. فردوسی نیز اشاره دارد که این «شایسته خویش» خواهرزاده رستم است.
30- کشواد یا گشواد نام نیای گیو است و هم از این رو خاندان اش را خاندان کشوادگان یا گشوادگان می خوانده اند.
31- فاعل عبارت رستم است.
32- نامهای برجسته شده در این آفرین نامه، نام ایزدان زرتشتی اند.
33- زواره، برادر رستم، فرامرز، پسر رستم، دستان، پدر رستم و سام، پدربزرگ رستم بوده است.
34- کنایه از روزگار و سرنوشت مکار.
35- غرم یعنی میش کوهی؛ قوچ کوهی نیز گفته اند؛ در این جا ظاهراً معنی اخیر مراد است.
36- سگالیدن یعنی اندیشیدن، فکر کردن.
37- به ضرورت رعایت قافیه «خد» با فتح «خ» خوانده می شود.
38- پرسید، یعنی حالش را پرسید.
39- یعنی فرسوده شده است، رو به تباهی است.
40- در این جا یعنی زنجیر پولادین.
41- روزبانان یعنی جاسوس، اطلاعاتی، کارآگاه.
42- فاعل، منیژه است.
43- بیشتر محتمل است که «مگر» در این جا به معنی «شاید» باشد.
44- تیمار در این جا یعنی اندوه، دلتنگی.
45- یعنی نام خشک کم بها، مانده هایی از سفره این و آن؛ نیز نان جوین.
46- یعنی آشپز.
47- به ضرورت رعایت قافیه «ک» مضموم خوانده می شود.
48- یعنی دلتنگی، اندوه.
79- رویینه خم؛ به کوس بزرگی که در جنگها و مراسم تهییجی می نواخته اند، اطلاق می شده است.
50-بس یعنی بسیاری.
51- در وجه متعدی به معنی بگذارم.
52- باز، همواره در جایگاه مضاعف است به معنی سوی.
53- نیزم یعنی «نیز مرا».
54- در نسخه ی مسکو «بند زنجیر» ضبط شده است.
55- یعنی زنگار خورده، زنگ زده، فرسوده به زنگ.
56- زوار یعنی پرستار، مراد منیژه است.
57- یعنی شاید می پنداشتی که راه ورود ما را با دیوار آهنین سد کرده ای!
58- یعنی آرام و قرار.
59- شیراوژن یعنی شیرکش، کشنده شیر.
60- یعنی زین ساخته شده از چرم پلنگ یا هر درنده دیگری که پوستی ستبر داشته باشد.
61- دامنه یا طاق پیشین زین اسب را جناغ گونید
62- درختی است با چوب سخت که در ساختن ابزارهای جنگی و سوارکاری کاربرد دارد.
63- داستان یعنی مثل، ضرب المثل، سخن حکیمانه پیشینیان.
64- «بروی»، مخفف «بر اوی» است که به رعایت قرابت خطی با واژه «بوی» به شیوه کتابت قدیم است.
65- تنها وصف این جنگ در نسخه مکسو 77 بیت، یعنی از بیت 1158 تا بیت 1225 را در بر می گیرد، بی آن که نشانی از مضامین عاشقانه در بیتها دیده شود.
66- مرجع این ضمیر، رستم است.
67- یعنی بگذارد.
68-یعنی بادی، باشی.
69- یعنی گزارنده می، ساقی.
70- یعنی نوازندگان با نوای چنگ خروشان و چنگ شان (انگشتان دست شان) نیز مثل پری زاده ها افسون می کرد.
71- یعنی صبح زود.
72- کلاه در این جا یعنی کلاه شاهی، تاج.
73- پنجه (panjah) با های ملفوظ یعنی پنجاه، دو پنجه یعنی صد.
74- این فعل مفرد به صیغه جمع به کار رفته است در معنی بیاوردند (یعنی خدمتکاران بیاوردند.)
75- ابر در پهلوی یعنی «بر».
76- تفت یعنی سریع.
77- یعنی بیژن سخن گفت.
78- یعنی خسرو از غم بر خود پیچید.
79- بدره یعنی کیسه پول و مسکوک زر و سیم؛ همیان.
80- حافظ این «یاء» را که خود مصوت بلندی است، مشدد نیز آورده است و من همواره آن را «سلطانی دو عالم» در خیال آورده ام.
81- «از در» یعنی شایسته، زیبنده.
82- گرازان را تحریف شده «گرجیان» نیز دانسته اند که بیرون از بحث ماست.
83- کی قباد (با قاف) غلط مصطلح است.
84- رستم می گوید: ‌«چون سخن من را با بیژن در میان گذاشتی، دیگر لب فروبند و در تاریکی شب، گوش بگشای تا از تاخت ما بر سر چاه آگاه شوی.»

منبع مقاله :
موحدفر، یاسر؛ (1390)، فردوسی پژوهی (مجموعه مقالاتی به قلم گروهی از نویسندگان)، تهران: خانه کتاب، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط