جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
با حرارت اصول کار را یاد گرفت
شهید بهرام مصیبی
در مدتی کمتر از یک هفته، مصیبی نوجوان، با حرارت و عشقی غیرقابل توصیف، اصول کار را یاد گرفت و در صحنه ی آموزش، انگشت نمای سایر نیروها شد.
این حرکت او با آن سن کم و آن جثه ی ضعیف، شور و حال عجیبی در گردان ایجاد کرد و باعث پیشرفت عجیبی در کار شد و نتیجه همان شد که شهید خرازی گفته بود.
این نوجوان در بازدید بعدی شهید خرازی، با افتخار و مباهات، پیشاپیش بقیه، کار خود را ارائه داد و مورد تشویق قرار گرفت.
حال، مصیبی در گردان و نزد شهید خرازی، موقعیتی خاص پیدا کرده بود و گاه گاهی با آن لهجه ی شیرین خود، موجب رفع خستگی بچه ها و شهید خرازی می شد(1).
تا راه نمی انداخت پشت جبهه نمی آمد
شهید مصطفی یوسفی
گاهی اوقات در دل تاریکی شب و مابین گلوله های دشمن او را می دیدم که قطعاتی از دستگاه مرا عوض می کرد. تا دستگاه را راه اندازی نمی کرد، به پشت جبهه نمی آمد. آنقدر در تعمیر ماشین آلات راهسازی ماهر بود که چندین شرکت معتبر برای جذبش حقوقهای کلان پیشنهاد کردند ولی تمام آنها را رد کرد و بهترین لحظات جوانی اش را در کنار برادران راننده ی گردان سپری می کرد.
همیشه در سنگر دور هم جمع می شدیم و او نیز با خوشرویی و خوش زبانی خاص خودش خاطره می گفت و همه را می خنداند. مدت زیادی پی گیر قطعه زمینی بود که قرار شد توسط مسئولین ستاد پشتیبانی جنگ به او واگذار شود ولی بعد از مأموریت ماووت عراق دیگر به میان ما بازنگشت و فقط خبر شهادتش را در میان ناباوری به ما دادند. یک روز بعد یکی از رانندگان لودر که از شهادتش اطلاع نداشت، در خواب می بیند که شهید اشکبوس نادری به او می گوید: به مسئولین ستاد بگویید دیگر به فکر من نباشید، اینجا زمین بسیار خوبی به من داده اند.(2)
مرد چهار فصل
شهید عبدالرحیم حبشی زاده
قرارگاه تدارکاتی نیز با شناختی که از او داشتن، هر طور بود نیازهای او را برآورده می کردند. نیروهای قرارگاه حمزه سیدالشهداء او را بخوبی می شناختند و همیشه از او بعنوان مسئول سخت کوش تدارکات اسم می بردند.
در انتها نیز مزد تلاش و ایثار خود را از جبهه ها گرفت و به خدا پیوست(3).
دوره ی استراحت تمام شد
شهید سید باقر طباطبایی نژاد
مرد پشت در
شهید یوسف کلاهدوز
هرچه منتظر شدیم نیامد. مجبور شدیم شام را بخوریم. آن شب آنجا خوابیدیم. اذان صبح وقتی برای نماز بلند شدم، دیدم پشت درب ورودی آپارتمان یک نفر دراز به دراز خوابیده است. چون تاریک بود دقت کردم. دیدم یوسف است با پوتین و لباس پاسداری.
تا ساعت دوازده شب ما بیدار بودیم، نیامده بود. خانمش می گفت: « گاهی دو یا سه شب به خانه نمی آید. اگر فرصت کند و دو سه ساعت بیاید همان جا پشت در از زور خستگی با پوتین و لباس می خوابد و صبح هم پا می شود و می رود سر کار»(5).
پی نوشت ها :
1. ساحل وصال، صص 21-22.
2. دلی به وسعت آفتاب، صص 127-129.
3. دلی به وسعت آفتاب، صص 130-132.
4. بی کرانه ها، ص 485.
5. هاله ای از نور، ص 188.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.