جلوه هایی از پشتکار و تلاش شهدا
خستگی ناپذیر
شهید غلام حسین پازهر امامی
روزی از کردستان به طرف مرز عراق حرکت می کردیم. در حالی که یک بسیجی زخمی را روی دوش خود گذاشته بود، پا به پای بقیه راه می رفت. اسلحه و کوله پشتی بسیجی را به من داد و گفت:
« شما اینها را بیار! من خودم این مجروح را می رسانم به امدادگران».
همین کار را هم کرد. بدون اینکه اثری از خستگی در چهره اش نمایان شود(1).
همه چیز در پنج دقیقه
شهید غلام حسین پازهر امامی
همه چیز در عرض پنج دقیقه اتفاق افتاد. از این همه سرعت هاج و واج مانده بودیم. پرسیدم:
« حاج آقا! کجا با این عجله؟»
در حالی که به طرف تویوتا می دوید، گفت:
« می روم عملیات دایی فکور. وقتی برگشتم، با هم صحبت می کنیم».
به دنبالش دویدم و گفتم:
« حاج آقا! آخر شما که تازه از مرخصی آمده اید».
نایستاد تا حرفم را ادامه بدهم. سوار تویوتا شد و رفت.
یک ساعت و نیم بعد سروکله اش پیدا شد. در حالی که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت، گفت:
« فراری شان دادیم، دایی فکور! کومله ها را فراری دادیم.»(2)
دیدی خسته نیستم؟
شهید غلام حسین رضوی
« خسته ای، چهره ات نشان می دهد که خسته ای». جواب می داد:
« نه، کی گفته؟ می خواهی نشانت بدهم که خسته نیستم؟ بلند شو بریم باختران خانه ی برادرت!»
به باختران می رفتیم و شب همان جا می ماندیم. روز دیگر که به خانه برمی گشتیم می گفت: « دیدی که خسته نیستم؟»
و من حیران بودم از آن همه تحرک. یک مثقال گوشت توی آن جثه ی کوچک پیدا نمی شد. آن همه توان را از کجا می آورد؟(3)
دو هفته نتوانست به خانه برود
شهید محمد بروجردی
ما مجرد بودیم و مشکلی نداشتیم. با این حال، در طول هفته گاهگاهی به خانه سری می زدیم؛ اما ایشان گاهی حتی دو هفته یا سه هفته یکسره در سپاه می ماند و فرصت پیدا نمی کرد که سری به خانه اش بزند.
شبها در پادگان می خوابید و صبحها ساعت چهار یا پنج دوباره بلند می شد و در مراسم صبحگاه شرکت می کرد.
آن روزها هنوز سپاه سازمان منظمی نداشت تا کارها تقسیم شود؛ بنابراین بیشتر کارها روی دوش کسانی بود که توانایی بیشتر داشتند.
یک بار حتی سه هفته ای می شد که به خانه سر نزده بود. یک روز اطلاع دادند کسی دم در با او کار دارد.
خانمش بود و برای ملاقات او آمده بود. جواب داد: « چشم، الان می رم!»
خواست برود که مراجعه کننده ای رسید. ماند، کارش را راه انداخت. دوباره خواست برود که کار دیگری پیش آمد. حالا دو ساعت می شد که همسرش منتظر او ایستاده بود و او فرصت پیدا نمی کرد که سری به او بزند. دوباره تماس گرفتند که چرا برادر بروجردی نمی آید دم در؟ خانمش مدتی است که اینجا نشسته است. درنهایت با اصرار یکی از بچه ها رفت. او را که دید، یک ربعی با او صحبت کرد و او را به منزل فرستاد. اما موقع رفتن، به او گفته بود که آن شب به خانه می رود. آن شب نتوانست به خانه برود و حتی فردا شب و شبهای دیگر هم. دو هفته به همین منوال گذشت و او فرصت نکرد تا سری به خانه بزند. درنهایت، یکی از دوستان او را بر ترک موتور خود سوار کرد و به خانه برد. رفت و فردا صبح دوباره به پایگاه برگشت(4).
هم شهردار بود و هم شهربان
شهید مهدی باکری
شهردار که بود.
در سپاه هم نگهبانی می داد.
اما کسی نمی دانست، تا مهر سال پنجاه و نه که دمکرات ها به ارومیه حمله کردند.
تا عصر می ماند شهرداری بعد می رفت یک لقمه نان می خورد. بی سیم را برمی داشت و می رفت چند کیلومتر بیرون شهر می نشست توی سنگرش که خودش ساخته بود نگهبانی می داد.
قرار بود اگر دمکرات ها آمدند، با بی سیم خبر بدهد.
این را بچه های سپاه هم نمی دانستند، فقط من، فرمانده سپاه و بی سیم چی می دانستیم. (5)
تا نیمه شب کار می کرد
شهید مهدی باکری
مهدی در شهرداری، انجام وظیفه را چنان با ایثار و تواضع توأم کرد که گویی تاریخ صدر اسلام یک بار دیگر زنده شده است و ابوذر و عمار و سلمانی دیگر در صحنه ی روزگار ندای اسلام سر می دهند. زمانی که در شهرداری فعالیت می کرد با حقوق خودش که در حدود هزار تومان بود چند نفر را استخدام کرده بود که در شهرداری به فعالیت می پرداختند و او خود تا نیمه شب کار می کرد و روزها به خیابان های مناطق محروم می رفت و آنقدر در حال فعالیت بود که حتی وقتی برای ناهار خوردن پیدا نمی کرد و اکثر اوقات، پس از اصرار ما به مقداری نان خالی بسنده می نمود.(6)
بیل به دست، درخت می کاشت
شهید مهدی باکری
گفت: از کجا شروع می کنید؟!
گفتم: « از خیابان دانشکده و بعد هم محله های پایین».
گفت:... پیشنهاد می کنم از محله های پایین و محله های دیگر شروع کنید، بعد بیایید به دانشکده ختم کنید. چون من فکر می کنم هر سال دارید از این جا شروع می کنید و این زیاد درست نیست، یکی از همین روزها داشتیم در خیابان آرامگاه درختکاری می کردیم که آقا مهدی با چند نفر از بچه های سپاه آمدند، بیل دست گرفتند، شروع کردند به کندن چاله و کاشتن درخت تا حوالی ساعت یک درخت کاشتند.
آقا مهدی گفت: حالا وقت نماز است.
رفتیم به امامت آقا مهدی نماز خواندیم، بازگشتیم سر کارمان(7).
استراحت را کنار گذاشته بود
خلبان شهید حسین خلعتبری مکرم
گاه از یک هواپیما پیاده می شد، می دوید سراغ هواپیمای بعدی. استراحت را بوسیده و کنار گذاشته بود.
فرصت ها را غنیمت می شمرد، امکانات اندک را غنیمت می شمرد. درهای دنیا به روی ما بسته بود. اگر یک هواپیمایمان را می زدند، دیگر جایگزینی نداشتیم. حتی قطعاتش را نه می توانستیم بخریم، نه می توانستیم بسازیم. حسین این ها را خوب درک می کرد. به همین خاطر برای حفظ هواپیما جانش را گذاشت.(8)
پی نوشت ها :
1. حریف شب، ص 199.
2. حریف شب، ص 200.
3. حریف شب، ص 157.
4. چون کوه با شکوه، صص 152-153.
5. شهرداران آسمانی، ص 19.
6. شهرداران آسمانی، ص 18.
7. شهرداران آسمانی، ص 20.
8. آسمان دریا را بلعید، ص 130.
(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس ( پشتکار و تلاش) ، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.