نظريه ي جامعه شناختي از ميانه ي قرن بيستم به اين سوي

دهه هاي 1940 و 1950 به طور تناقض آميزي، هم اوج تسلط و هم آغاز زوال کارکردگرايي ساختاري در جامعه شناسي آمريکا بود. در آن سال ها پارسونز گزارش هاي عمده اي را ارائه داد که آشکارا رويگرداني اش را از نظريه ي
سه‌شنبه، 11 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نظريه ي جامعه شناختي از ميانه ي قرن بيستم به اين سوي
 نظريه ي جامعه شناختي از ميانه ي قرن بيستم به اين سوي

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

کارکردگرايي ساختاري: فراز و نشيب

دهه هاي 1940 و 1950 به طور تناقض آميزي، هم اوج تسلط و هم آغاز زوال کارکردگرايي ساختاري در جامعه شناسي آمريکا بود. در آن سال ها پارسونز گزارش هاي عمده اي را ارائه داد که آشکارا رويگرداني اش را از نظريه ي کنش و گرايشش را به کارکردگرايي ساختاري منعکس مي کرد. دانشجويان پارسونز در سراسر آمريکا پراکنده شده بودند و مناصب مهمي را در بسياري از گروه هاي عمده ي جامعه شناسي (براي مثال، کلمبيا و کورنل) اشغال کرده بودند. اين دانشجويان آثاري را عرضه کردند که عموماً به عنوان بيانيه هاي نظريه ي ساختي - کارکردي شناخته شده اند.
با وجود اين کارکردگرايي ساختاري در همان زماني که برتريت جويي نظري به دست مي آورد، با يورش هايي نيز مواجه بود؛ اين يورش ها هم چنان شدت مي گرفت تا اين که در دهه هاي 1960 و 1970 به اوج خود رسيد. در 1959، پارسونز آماج حملات سي. رايت ميلز قرار گرفت و منتقدان عمده ي ديگري چون ديويد لاک وود (1956)، آلوين گولدنر (1967/1959، 1970) و ايروينگ هوروويتز (1967/1962) نيز او را زير رگبار انتقادات خود قرار دادند. اين حملات در دهه ي 1950 بيشتر به صورت « يورش هاي چريکي » (1) روي مي داد، اما از زماني که جامعه شناسي وارد دهه ي 1960 شد، سلطه ي کارکردگرايي ساختاري آشکارا در خطر افتاد.
جورج هواکو (1986) ظهور و افول کارکردگرايي ساختاري را به موقعيت جامعه ي آمريکا در نظم جهاني نسبت داده است. به باور او، هنگامي که آمريکا پس از 1945 به سلطه ي جهاني دست پيدا کرد، کارکردگرايي ساختاري نيز بر جامعه شناسي برتريت يافت. کارکردگرايي ساختاري به دو طريق از موضع مسلط آمريکا در جهان پشتيباني مي کرد. نخست اين که، اين ديدگاه ساختي - کارکردي که « هر الگويي پيامدهايي دارد که در حفظ و بقاي نظام بزرگ تر سهمي بر عهده دارند، ... چيزي جز تجليل از ايالات متحده و برتريت جويي جهاني آن » نبود (هواکو، 1968: 52). و دوم آن که، تأکيد ساختي - کارکردي بر تعادل (بهترين تغيير اجتماعي، عدم تغيير است) با منافع ايالات متحده که در آن زمان « ثروت مند ترين و قدرت مندترين امپراتوري جهان بود »، به خوبي هماهنگي داشت. بدين ترتيب، زوال سلطه ي جهاني آمريکا در دهه ي 1970 با سقوط کارکردگرايي ساختاري از کرسي قدرت در نظريه ي جامعه شناسي مقارن شد.

جامعه شناسي راديکال در آمريکا: سي. رايت ميلز

گرچه نظريه ي مارکسيستي از سوي جامعه شناسان آمريکايي وابسته به جريان اصلي، عمدتاً ناديده گرفته شده و يا مورد تنفر واقع شده بود، اما استثناهايي نيز در اين بين وجود داشت که سرشناس ترين آنها سي. رايت ميلز (1962-1916) بود. ميلز به خاطر تلاش تقريباً يک تنه اش براي زنده نگه داشتن يک سنت مارکسيستي در نظريه ي جامعه شناختي آمريکا در خور توجه است. گرچه جامعه شناسان مارکسيستي معاصر به لحاظ پيچيدگي نظري از ميلز بسيار فراتر رفته اند، اما اين جامعه شناسان به ميلز به خاطر فعاليت هاي شخصي و حرفه اي اش که راه را براي فعاليت آنها هموار کرد، بسيار مديون هستند (آلت، 86-1985). ميلز مارکسيست نبود و حتي تا اواسط دهه ي 1950 هيچ کدام از آثار مارکس را مطالعه نکرده بود. و از آن جا که آلماني نمي دانست، پس از آن نيز به چند ترجمه ي انگليسي بسنده کرد. از آن جا که ميلز بسياري از آثار عمده اش را تا آن زمان به چاپ رسانده بود، نمي توان گفت که آنها تحت تأثير يک نظريه ي پخته ي مارکسيستي نوشته شده بودند.

خلاصه اي از زندگي نامه ي سي. رايت ميلز

سي. رايت ميلز در 28 اوت 1916 در شهر ويکو ايالت تگزاس به دنيا آمد. او در يک خانواده ي طبقه ي متوسط و معمولي پرورش يافت. پدرش دلال بيمه و مادرش خانه دار بود. ميلز وارد دانشگاه تگزاس شد و به سال 1939 ليسانس و فوق ليسانس خود را از آن جا دريافت کرد. او دانشجويي کاملاً استثنايي بود. قبل از آن که دانشگاه تگزاس را ترک کند مقالاتي را در دو نشريه ي عمده ي جامعه شناسي به چاپ رسانده بود. ميلز رساله ي دکترايش را در دانشگاه ويسکانسين تکميل کرد و درجه ي دکترايش را دريافت نمود (اسمکا، 1977). او ابتدا در دانشگاه مريلند مشغول به کار شد، اما بخش زيادي از دوره ي حرفه اي اش را از 1945 تا زمان مرگش در دانشگاه کلمبيا سپري کرد.
ميلز مرد پرشتابي بود (هوروويتز، 1983). زماني که بر اثر چهارمين سکته ي قلبي در سن 45 سالگي درگذشت، کتاب ها و مقالات مهم بسياري را به رشته ي جامعه شناسي تحويل داده بود.
يکي از جالب ترين خصوصيات سي. رايت ميلز ستيزه جويي اش بود؛ گويي که با همه سر جنگ داشت. ميلز زندگي شخصي پر هياهويي داشت، از جمله سه ازدواج و يک فرزند از هر ازدواج. زندگي حرفه اي اش نيز به همان اندازه پر سر و صدا بود. ظاهراً با هر کس و هر چيزي درافتاده بود. هنگامي که در ويسکانسين دوره ي دکتري اش را مي گذراند، با تعدادي از استادانش درگير شده بود. بعدها در يکي از مقالات اوليه اش، مدير گروه سابق ويسکانسين را به گونه اي نه چندان پوشيده به باد انتقاد گرفت. ميلز منظريه پرداز برتر گروه جامعه شناسي ويسکانسين، هاوارد بکر را يک « احمق واقعي » خواند (هوروويتز، 1983). او سرانجام با مؤلف همکارش، هانس گرث نيز اختلاف پيدا کرد، و او ميلز را « آدمي بي خود، جوانکي عقلاً تعطيل و کابوي تگزاسي سوار بر اسب و ششلول به دست » ناميد (هورووتيز، 1983: 72). ميلز در زمان استادي اش در دانشگاه کلمبيا، با همکارانش قهر کرده و به انزوا گرائيده بود. يکي از همکارانش در کلمبيا گفته است:
« در ابتدا بين من و رايت هيچ گونه قهري در کار نبود. اما به هر حال اين جدايي آغاز شد. به راستي که در مراسم يا جلسه ي بزرگ داشت او که دانشگاه کلمبيا بعد از مرگش ترتيب داده بود، ظاهراً من تنها کسي بودم که نمي توانستم بگويم: « من دوست او بودم، ولي ما قدري از هم دور افتاده بوديم ». در واقع رابطه ي ما تقريباً عکس اين قضيه بود. (به نقل از هورووتيز، 1983: 83).
ميلز يک غريبه بود و خودش هم اين را مي دانست: « من نه تنها از لحاظ مکاني، بلکه در عمق وجودم و براي هميشه غريبه بوده ام » (هورووتيز، 1983: 84). ميلز در کتاب تخيل جامعه شناختي (1959) نه تنها نظريه پرداز عمده ي معاصر خود، تالکوت پارسونز، بلکه روش شناس برجسته ي آن روزگار، پل لازارسفلد، را نيز به چالش کشيد، که دومي اتفاقاً همکار خودش در دانشگاه کلمبيا بود.
بي گمان، ميلز تنها با افراد مشکل نداشت، او با جامعه ي آمريکا نيز سر ناسازگاري داشت و هر جا فرصت پيدا مي کرد به آن مي تاخت. اما شايد قضيه ي ديدارش از اتحاد شوروي در توصيف او گوياتر باشد؛ زماني که او از اتحاد شوروي ديدن کرد و به عنوان منتقد عمده ي جامعه ي آمريکايي مورد تجليل قرار گرفت، از اين فرصت براي حمله به سانسور در اتحاد شوروي استفاده کرد و جامش را به افتخار رهبر پيشين شوروي که توسط استالينيست ها پاک سازي و به قتل رسيده بود، بالا برد: « به آرزوي آن روزي که همه ي آثار لئون تروتسکي، در اتحاد جماهير شوروي منتشر شود! » (تيلمن، 1984: 8).
سي. رايت ميلز سرانجام در 20 مارس 1962 در نايک نيويورک آرام گرفت.
دو اثر عمده اي که ميلز منتشر کرد، رويکرد راديکالش و نيز ضعف او را در نظريه ي مارکسيستي منعکس مي سازد. نخستين اثرش با عنوان يقه سفيدان (1951)، در واقع، انتقادي تند از پايگاه يک قشر شغلي رو به رشد، يعني کارگران يقه سفيد [=کارمندان اداري] بود. اثر دوم او نخبگان قدرت (1956) نام داشت که مي خواست نشان دهد چگونه آمريکا زير سلطه ي گروه کوچکي از بازرگانان، سياست مداران و رهبران نظامي قرار گرفته است. مابين انتشار اين دو اثر، پخته ترين کار ميلز از لحاظ نظري، با عنوان منش و ساختار اجتماعي (گرث و ميلز، 1953) نيز با همکاري هانس گرث به تأليف رسيد (ان. گرث، 1993).
راديکاليسم ميلز او را به حاشيه ي جامعه شناسي رانده بود. او در معرض انتقادات بسياري قرار داشت، هر چند که خود او نيز منتقد عمده ي جامعه شناسي شده بود. نگرش انتقادي ميلز در کتاب تخيل جامعه شناختي (1959) به اوج خود رسيد. انتقاد شديد او از تالکوت پارسونز و نظريه ي سطح کلان وي بيش از همه جلب توجه مي کرد.
ميلز به سال 1962، در شرايطي که کاملاً از جامعه شناسي طرد شده بود، درگذشت. اما پيش از آن که يک دهه از مرگش سپري شود، هم جامعه شناسي راديکال و هم نظريه ي مارکسيستي يورش هاي مهمي را به رشته ي جامعه شناسي برده بودند.

توسعه ي نظريه ي تضاد

توسعه ي نظريه ي تضاد به عنوان آلترناتيوي براي کارکردگرايي ساختاري، سرآغاز ديگري براي اتحاد واقعي مارکسيسم و نظريه ي جامعه شناختي بود. همان گونه که ديديم، کارکردگرايي ساختاري به محض اين که بر کرسي رهبري در نظريه ي جامعه شناسي تکيه زد، آماج حملات روز افزوني قرار گرفت. اين حملات داراي ابعاد گوناگوني بود: کارکردگرايي ساختاري در معرض اتهاماتي چون محافظه کاري سياسي، عدم توانايي در بررسي تغيير اجتماعي به خاطر تأکيدش بر ساختارهاي ايستا و عدم توانايي کافي در تحليل تضاد اجتماعي قرار گرفته بود.
يکي از نتايج اين انتقادها، اين بود که تعدادي از جامعه شناسان تلاش کردند تا با تلفيق علاقه به ساختار و علاقه به تضاد، مسائل کارکردگرايي ساختاري را رفع سازند. اين اقدام به توسعه ي نظريه ي تضاد به عنوان جانشيني براي نظريه ي ساختي - کارکردي منتهي شد. متأسفانه اغلب به نظر مي رسد که اين نظريه چيزي بيش از يک تصوير منعکس شده از کارکردگرايي ساختاري با انسجام فکري کمتر نبوده است.
نخستين تلاش قابل توجه در اين زمينه، کتاب لوئيس کوزر (1956) درباره ي کارکردهاي تضاد اجتماعي بود (جاوورسکي، 1991). او در اين اثر آشکارا بر آن شد تا تضاد اجتماعي را در چهارچوب يک ديدگاه ساختي - کارکردي درباره ي جهان بررسي کند. گرچه کار کوزر مي تواند در بررسي کارکردهاي تضاد سودمند باشد، اما آن بيشتر به مطالعه ي خود تضاد پرداخته است تا تحليل کارکردهاي مثبت آن.
بزرگ ترين مشکل بخش اعظم نظريه ي تضاد فقدان آن چيزي بود که بيش از هر چيز ديگري از آن انتظار مي رفت، يعني يک بنيان استوار در نظريه ي مارکسيستي. گذشته از هر چيز، نظريه ي مارکسيستي خارج از حوزه ي جامعه شناسي به خوبي توسعه يافته بود و مي بايست که بنياني را براي يک نظريه ي جامعه شناختي پخته در زمينه ي تضاد فراهم آورده باشد. با اين حال، کار رالف دارندورف (متولد 1929) استثنايي بر اين قضيه است.
دارندورف، دانش پژوهي اروپايي بود که به نظريه ي مارکسيستي تسلط کامل داشت. او سعي داشت تا نظريه ي تضاد خود را در قالب سنت مارکسيستي قرار دهد. اما نظريه ي تضاد او در پايان کار، بيشتر به يک تصوير انعکاس يافته از کارکردگرايي ساختاري شبيه شد تا يک نظريه ي مارکسيستي درباره ي تضاد. اثر عمده ي داندورف تحت عنوان طبقه و تضاد طبقاتي در جامعه ي صنعتي (1959)، مهم ترين کار او در زمينه ي نظريه ي تضاد بود، اما از آن جا که در عمل بسيار شبيه به کارکردگرايي ساختاري از آب درآمده بود، بيشتر از سوي جامعه شناسان جريان اصلي مورد توجه قرار گرفت. در واقع، دارندورف نيز در همان سطح تحليل مورد استفاده ي کارکردگرايان ساختاري (ساختارها و نهادها) عمل کرده بود و بيشتر به قضاياي مورد تأکيد آنها پرداخته بود. به سخني ديگر، کارکردگرايي ساختاري و نظريه ي تضاد بخش هايي از يک انگاره هستند. دارندورف اين نکته را مشخص کرد که گرچه بخش هاي مختلف يک نظام اجتماعي مي توانند به طور مرتب با يکديگر هماهنگي داشته باشند، اما تضادها و تنش هاي قابل ملاحظه اي نيز مي تواند بين آنها وجود داشته باشد.
سرانجام اين که، به نظر مي رسد نظريه ي تضاد چيزي بيش از يک تحول انتقالي در تاريخ نظريه ي جامعه شناسي نبوده است. اين نظريه شکست خورد زيرا به اندازه ي کافي در مسير نظريه ي مارکسيستي پيش نرفته بود. در دهه هاي 1950 و 1960، براي جامعه شناسي آمريکا خيلي زود بود که يک رويکرد تمام عيار مارکسيستي را بپذيرد. اما نظريه ي تضاد در آماده کردن صحنه براي آغاز يک چنين پذيرشي در اواخر دهه ي 1960، کمک مؤثري بود.

تولد نظريه ي مبادله

ديگر تحول نظري مهم در دهه ي 1950، ظهور نظريه ي مبادله بود (مالم، 2001). چهره ي اصلي در اين تحول جورج هومنز بود، که پيش تر بحث از او را هنگامي که به رفتارگرايي روان شناختي بي. اف. اسکينر کشيده شده بود، رها کرده بوديم. سرچشمه ي اصلي نظريه ي مبادله ي هومنز و ديگر نظريه هاي مبادله در جامعه شناسي، رفتارگرايي اسکينر بوده است.
در آغاز، هومنز در تعجب بود که چگونه ممکن است قضاياي اسکينر، که به منظور تبيين رفتار کبوترها ترتيب داده شده بود، در فهم رفتار اجتماعي انسان ها سودمند خواهد افتاد. اما هنگامي که داده هاي حاصل از بررسي هاي جامعه شناختي گروه هاي کوچک و مطالعات انسان شناختي جوامع ابتدايي را مورد دقت و موشکافي قرار داد، اين احساس به او دست داد که رفتارگرايي اسکينر مي تواند در جامعه شناسي به کار بسته شود و به صورت جانشيني نظري براي کارکردگرايي ساختاري سبک پارسونز درآيد. اين احساس در سال 1961 هومنز را به نوشتن کتابي با عنوان رفتار اجتماعي: اشکال بنيادي آن رهنمون شد. همين کتاب، تولد نظريه ي مبادله را به عنوان يک ديدگاه مهم در جامعه شناسي اعلام کرد.
نظر بنيادي هومنز اين بود که اساس جامعه شناسي در بررسي رفتار و کنش متقابل فردي نهفته است. او به آگاهي يا انواع گوناگون ساختارها و نهادهاي کلان مقياسي که مورد تأکيد بيشتر جامعه شناسان بود، علاقه ي چنداني نداشت. بلکه توجه اصلي او به الگوهاي تقويت و سابقه ي پاداش ها و هزينه هايي بود که افراد را به انجام آن چه که بايد انجام دهند، وا مي دارند. در حقيقت، هومنز استدلال مي کرد که افراد آن رفتارهايي را ادامه مي دهند که در گذشته به پاداش منجر شده باشد؛ و برعکس، از انجام رفتارهايي که در گذشته برايشان زيان بار تمام شده، امتناع مي کنند. براي درک رفتار، ما نياز به فهم سابقه ي پاداش ها و هزينه هاي افراد داريم. از اين رو، جامعه شناسي بايد نه بر آگاهي يا ساختارها و نهادهاي اجتماعي، بلکه بر الگوهاي تقويت توجه داشته باشد.
نظريه ي مبادله، همان گونه که از نامش بر مي آيد، نه تنها به رفتار فردي، بلکه به کنش متقابل بين افراد که مستلزم تبادل پاداش ها و هزينه ها است نيز مي پردازد. فرض بر اين است که کنش هاي متقابل در صورتي مي توانند تداوم يابند که نوعي از تبادل پاداش ها در کار باشد. برعکس، کنش هاي متقابلي که براي يکي از دو طرف و يا هر دوي آنها زيان بار باشد، کمتر احتمال دارد که ادامه پيدا کنند.
ديگر اظهار نظر مهم در نظريه ي مبادله، کتاب مبادله و قدرت در زندگي اجتماعي، اثر پيتر بلاو است که در سال 1964 منتشر شد. بلاو اساساً ديدگاه هومنز را پذيرفت، اما با اين حال، تفاوت مهمي بين اين دو وجود دارد. در حالي که هومنز عمدتاً به بررسي صورت هاي ابتدايي رفتار اجتماعي قناعت مي کرد، بلاو بر آن بود تا اين بررسي را با تبادل در سطوح ساختاري و فرهنگي درآميزد؛ او کار خود را با بررسي مبادله ي بين کنشگران فردي آغاز مي کند، اما خيلي زود به سطح ساختارهاي گسترده تري که از همين تبادل پديد مي آيند، حرکت مي کند و سرانجام کار خود را با بررسي مبادلات بين ساختارهاي کلان مقياس به پايان مي رساند.
ريچارد امرسون (1981)، گرچه سال هاي زيادي زير نام هاي بزرگي چون هومنز و بلاو ناديده گرفته شده بود، اما به تازگي به عنوان يکي از چهره هاي برجسته در نظريه ي مبادله مطرح شده است (کوک و ويتماير، b 2000). امرسون عمدتاً به خاطر تلاشش براي پروراندن يک رويکرد ترکيبي خرد - کلان در نظريه ي مبادله مورد توجه قرار گرفته است. امروزه نظريه ي مبادله تا حد يک شاخه ي مهم در نظريه ي جامعه شناختي توسعه يافته است و هم چنان هواداران جديدي را به سوي خود جلب کرده و مسيرهاي جديدي را بر مي گزيند (کوک، اوبراين و کولوک، 1990؛ اسماتکا و ميزور، 1996).

تحليل نمايشي: کار اروين گافمن

اروين گافمن (1982-1922) معمولاً به عنوان آخرين انديشمند عمده ي وابسته به مکتب اصلي شيکاگو پنداشته مي شود (تراورس، 1992؛ تسيلان، 1992)؛ فاين و مانينگ (2000) وي را تأثيرگذارترين جامعه شناس آمريکايي در قرن بيستم مي دانند. گافمن بين دهه هاي 1950 و 1970، کتاب ها و مقالاتي را به چاپ رساند که به ظهور تحليل نمايشي به عنوان صورت ديگري از کنش متقابل گرايي نمادين منجر شد. گرچه او در آخرين سال هاي فعاليتش جهت گيري خود را تغيير داد، اما هم چنان به خاطر نظريه ي نمايشي (2) اش شهرت خود را حفظ نموده است.
نمود خود در زندگي روزمره مشهورترين بيانيه ي گافمن درباره ي نظريه ي نمايشي است که در 1959 منتشر شد. به عبارت بهتر، گافمن بين اجراهاي تئاتري و انواع « اعمالي » که همه ي ما در کنش ها و کنش هاي متقابل روزمره ي مان انجام مي دهيم، اشتراکات زيادي مي ديد. کنش متقابل که ظاهراً بسيار شکننده است، به واسطه ي اجراهاي اجتماعي حفظ مي شود. اجراهاي ضعيف يا اختلالات، به کنش متقابل اجتماعي نيز به همان اندازه ي اجراهاي تئاتري آسيب مي رسانند.
گافمن در زمينه ي قياس بين صحنه ي نمايش و کنش متقابل اجتماعي بسيار پيش رفته است. به گفته ي او در همه ي کنش هاي متقابل اجتماعي، يک صحنه ي اجرا (3) وجود دارد که با جلوي صحنه (4) در اجراهاي تئاتري برابري مي کند. به نظر مي رسد بازيگران صحنه ي تئاتر و زندگي اجتماعي، هر دو به حفظ ظاهر، پوشيدن لباس و صحنه آرايي علاقمند هستند. بعلاوه، در هر دو صحنه يک عقب صحنه (5) وجود دارد، که بازيگران مي توانند به آن جا برگشته و خود را براي اجراهاي بعدي آماده کنند. در اصطلاح تئاتري، پشت صحنه (6) يا خارج از صحنه (7) جايي است که بازيگران مي توانند نقش هاي شان را رها کرده و خودشان شوند.
تحليل نمايشي با ريشه هاي کنش متقابل نماديني اش، آشکارا همخواني دارد. توجه اين نظريه نيز بر کنشگران، کنش و کنش متقابل متمرکز است. گافمن که در همان عرصه ي کنش متقابل نمادين سنتي کار مي کرد، استعاره ي درخشاني در تئاتر پيدا کرد و بدين ترتيب پرتوهاي تازه اي بر روي فرايندهاي اجتماعي خرد مقياس افکند (مانينگ، 1991، 1992).

توسعه ي جامعه شناسي هاي زندگي روزمره

دهه هاي 1960 و 1970 شاهد شکوفايي (ريتزر، 1975b، 1975a) چند ديدگاه نظري بود که مي توان همه ي آنها را تحت عنوان جامعه شناسي هاي زندگي روزمره (8) قرار داد (جِي. داگلاس، 1980؛ وايگرت، 1981).

جامعه شناسي پديده شناختي (9) و کار آلفرد شوتز (1959-1899)

فلسفه ي پديده شناسي که روي آگاهي تمرکز دارد از سابقه اي طولاني برخوردار است، اما تلاش براي پروراندن نوع جامعه شناختي پديده شناسي را مي توان تا سال 1932، يعني سال انتشار کتاب آلفرد شوتس در آلمان، با عنوان پديده شناسي جهان اجتماعي رديابي کرد (راجرز، 2000). علاقه ي اصلي شوتس متوجه شيوه هايي بود که انسان ها از آن طريق به آگاهي ديگران پي مي برند، در حالي که در چهارچوب آگاهي خاص خودشان زندگي مي کنند. او همچنين مفهوم ميان ذهنيت (10) را در تعبيري گسترده به کار برد که نشان دهنده ي علاقه ي او به بررسي جهان اجتماعي و بويژه ماهيت اجتماعي دانش و شناخت است.
بيشتر کارهاي شوتس بر روي جنبه اي از جهان اجتماعي تمرکز دارد که زيست جهان (11) يا جهان زندگي روزمره ناميده مي شود. زيست جهان، دنيايي ميان ذهني است که در آن انسان ها هم واقعيت اجتماعي را خلق مي کنند و هم به واسطه ي ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي از پيش موجودي که به وسيله ي پيشينيان آنها آفريده شده است، مقيد مي شوند. گرچه بخش عمده اي از اين زيست جهان ميان انسان ها مشترک است، اما جنبه هاي (قطعه قطه شده ي زندگي نامه اي) شخصي نيز در آن وجود دارد. شوتس در چهارچوب زيست جهان، بين روابط صميمي چهره به چهره (« روابط مايي » (12)) و روابط سرد و غير شخصي (« روابط آنهايي » (13)) تمايز قائل مي شود. گرچه روابط چهره به چهره از اهميت بالايي در زيست جهان برخوردارند، اما براي جامعه شناس بررسي علمي روابط غيرشخصي تر به مراتب آسان تر است. هر چند شوتس از آگاهي رويگردان شد و به زيست جهانِ ميان ذهني روي آورد، اما در مورد آگاهي نيز، بويژه در قالب انديشه اش در باب انگيزه هاي افراد و معاني بينش هايي به دست داد.
در مجموع، شوتس به بررسي رابطه ي ديالکتيکي موجود بين شيوه اي که انسان ها براي ساخت واقعيت اجتماعي به کار مي گيرند و واقعيت هاي فرهنگي و اجتماعي سرسختي که از پيشينيان شان در جهان اجتماعي به آنها به ارث رسيده است، علاقمند بود.

روش شناسي مردمي

گرچه تفاوت هاي مهمي بين روش شناسي مردمي و پديده شناسي وجود دارد، اما آنها اغلب در کنار هم مطرح مي شوند (لنگسدورف، 1995). يکي از دلايل عمده براي پيوسته انگاشتن آنها، اين واقعيت است که آفريننده ي اين ديدگاه نظري، يعني هارولد گارفينکل، دانشجوي آلفرد شوتس در نيواسکول بود. جالب اين که، گارفينکل پيش تر زير نظر تالکوت پارسونز آموزش ديده بود و در واقع، ترکيب عقايد پارسونز و شوتز بود که به آفرينش جهت گيري متمايز او يعني روش شناسي مردمي ياري رساند.
در اصل، روش شناسي مردمي عبارت است از بررسي « مجموعه ي دانش و شناخت مبتني بر درک متعارف و يک رشته رويه ها و ملاحظاتي [روش ها] که اعضاي عادي جامعه به کار مي گيرند تا شرايطي را - که خودشان را در آن مي يابند - قابل فهم ساخته، شيوه هاي مقتضي را پيدا کرده و مطابق با آن شرايط دست به عمل بزنند » (هريتيج، 1984: 4). در اين سنت، نويسندگان تمايل شديدي به بررسي زندگي روزمره ي افراد از خود نشان مي دهند (شاروک، 2001). در حالي که جامعه شناسان پديده شناس بر روي آن چه که انسان ها مي انديشند تمرکز دارند، روش شناسان مردمي بيشتر به آن چه که انسان ها در عمل انجام مي دهند علاقمند هستند. بر اين اساس، روش شناسان مردمي توجه زيادي را به بررسي تفصيلي گفتگوها اختصاص مي دهند. يک چنين علايق پيش پا افتاده، در تضادي آشکار با علايق بيشتر جامعه شناسان جريان اصلي به موضوعاتي انتزاعي همچون ديوان سالاري ها، سرمايه داري، تقسيم کار و نظام اجتماعي قرار دارد. گرچه روش شناسان مردمي ممکن است به شيوه ي آفرينش اين ساختارها در زندگي روزمره علاقمند باشند اما هيچ علاقه اي به بررسي في نفسه ي اين پديده ها ندارند.
هر چند دو نظريه ي جامعه شناسي پديده شناختي و روش شناسي مردمي با کنشگر فکور و خلاق سر و کار دارند، اما يک چنين قضيه اي در مورد نظريه ي مبادله صادق نيست. با اين حال، هر سه نظريه به يک نوع جهت گيري عمدتاً خرد در مورد کنشگران وکنش ها و رفتارهاي آنها گرايش دارند. چنين نظريه هايي در دهه ي 1970 فوج فوج وارد ميدان جامعه شناسي شده و نظريه هاي عمدتاً کلان محوري (همچون کارکردگرايي ساختاري، نظريه ي تضاد و نظريه هاي نومارکسيستي) را که بر جامعه شناسي تسلط داشتند، تهديد به جايگزيني کردند (کي نور - ستينا، 1981؛ ريتزر، 1985).

ظهور و افول (؟) جامعه شناسي مارکسيستي

سرانجام نظريه ي مارکسيستي در اواخر دهه ي 1960 هجوم هاي دامنه دارش را به سوي نظريه جامعه شناسي آمريکا آغاز کرد (سرالو، 1994). شمار روز افزوني از جامعه شناسان به آثار اصيل مارکس و نيز آثار بسياري از مارکسيست ها روي آوردند تا بينش هايي را که در توسعه ي جامعه شناسي مارکسيستي مي توانستند سودمند باشند، پيدا کنند. در آغاز، اين صرفاً به آن معنا بود که سرانجام نظريه پردازان آمريکايي به خواندن جدي آثار مارکس روي آورده اند، اما بعدها مشخص شد که توجه به مارکس فقط محدود به مطالعه ي آثارش نبوده است، و ما اکنون کارهاي بسيار مهمي در زمينه ي دانش پژوهي مارکسيستي مشاهده مي کنيم که پيوسته توسط جامعه شناسان آمريکايي پديد مي آيند.
نظريه پردازان آمريکايي به دلايلي چند، از جمله آميختگي نظريه ي مارکس و نظريه ي وبر، به کارهاي مکتب انتقادي روي آوردند (کلهون و کاراگانيس، 2001). بسياري از آثار اين مکتب به انگليسي ترجمه شد و شماري از دانش پژوهان آمريکايي به نوشتن کتاب هايي درباره ي مکتب انتقادي پرداختند (براي نمونه، ژي. 1973؛ کلنر، 1993).
همراه با افزايش يک چنين علايقي، حمايت نهادي نيز از اين جهت گيري به عمل آمد. نشريات مختلفي چون نظريه و جامعه، تلوس و مطالعات مارکسيستي توجه چشمگيري را به نظريه ي جامعه شناختي مارکسيستي معطوف ساختند. در سال 1977، بخش جامعه شناسي مارکسيستي در انجمن جامعه شناسي آمريکا داير شد. امروزه در آمريکا، نه تنها نسل اول نظريه پردازان انتقادي به خوبي شناخته شده اند، بلکه نسل دوم آن نيز، بويژه يورگن هابرماس، آوازه ي گسترده اي به دست آورده اند.
رشد آثار مهمي که در جامعه شناسي آمريکا از ديدگاه مارکسيستي نوشته شده بودند نيز از اهميت بالايي برخوردار بود. يکي از شاخه هاي بسيار مهم جامعه شناسي مارکسيستي را گروهي از جامعه شناسان تشکيل مي دهند که از يک ديدگاه مارکسيستي به جامعه شناسي تاريخي مي پردازند (براي مثال، اسکاچپول، 1979؛ و والرشتاين، 1974، 1980، 1989). گروهي ديگر از اين جامعه شناسان آنهايي هستند که حوزه ي اقتصادي را از نوعي ديدگاه جامعه شناختي تحليل مي کنند (براي نمونه، باران و اسويزي، 1996؛ براورمن، 1974؛ بارووي، 1979). برخي ديگر نيز هم چنان به جامعه شناسي تجربي کاملاً سنتي مي پردازند، اما اين کار را با درکي عميق از نظريه ي مارکسيستي انجام مي دهند (به عنوان مثال، کان، 1976). ديگر تحول نويدبخش و نسبتاً جديد در اين زمينه، مارکسيسم فضايي (14) است. همچنين تعدادي از انديشمندان اجتماعي مهم (هاروي، 2000؛ لافيبره، 1991/1974؛ سوژا، 1989) به مطالعه ي جغرافيايي اجتماعي از ديدگاه مارکسيستي مي پردازند.
با اين همه، با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و سقوط رژيم هاي مارکسيستي در گوشه و کنار جهان، نظريه ي مارکسيستي در دهه ي 1990 به دوران سختي پا گذاشت. برخي ها هم چنان به صورت مارکسيست هاي ارتجاعي باقي ماندند؛ اما برخي ديگر، به روايت هاي تعديل يافته ي نظريه ي مارکسيستي پناه بردند (رجوع کنيد به مبحث پس مارکسيست ها که در ادامه خواهد آمد؛ همچنين نظريه اي با عنوان بازانديشي در مارکسيسم در اين زمينه منتشر مي شود). برخي ديگر به اين نتيجه رسيدند که بايد نظريه ي مارکسيستي را به کل رها کرد. کتاب رونالد آرونسون با عنوان بعد از مارکسيسم (1995) نمونه ي بارز موضع اخير است. خط اول کتاب، کل داستان را بيان مي کند: « مارکسيسم تمام شد، و اکنون ما تک و تنها هستيم » (آرونسون، 1995: 1). اين سخنِ يک مارکسيسم قسم خورده است! اگرچه آرونسون اذعان مي دارد که هم چنان برخي ها کار خود را در چهارچوب نظريه ي مارکسيستي ادامه خواهند داد، اما به آنها يادآوري مي کند که بايستي بپذيرند کار آنها ديگر بخشي از پروژه ي عظيم مارکسيستي دگرسازي اجتماعي نيست. بدين معنا که نظريه ي مارکسيستي بر خلاف آن چه که مارکس تصور مي کرد اکنون ديگر هيچ ارتباطي با آن برنامه اي که هدفش تغيير بنيان جامعه بود، ندارد. نظريه ي مارکسيستي اکنون يک نظريه ي بدون عمل است. مارکسيست هاي پيشين تک و تنها مانده اند، زيرا ديگر نمي توانند به پروژه ي مارکسيستي متکي باشند؛ آنها بايد صرفاً با « قدرت و انرژي » خودشان با جامعه ي مدرن دست و پنجه نرم کنند (آرونسون، 1995: 4).
آرونسون از جمله افراطي ترين منتنقدان مارکسيسم از درون خود اردوگاه مارکسيستي است. اما ديگراني هم هستند که گرچه دشواري ها را دريافته اند، ولي در جستجوي راه هاي مختلفي براي تطبيق برخي از انواع نظريه ي مارکسيستي با واقعيت هاي جهان معاصر هستند (براگر، 1995؛ کلنر، 1995). با وجود اين، دگرگوني هاي وسيع اجتماعي چالشي جدي فراروي نظريه پردازان مارکسيستي قرار داده است، نظريه پردازاني که شديداً و به هر طريق ممکن درصدد تطبيق با اين دگرگوني ها برآمده اند. چيز ديگري که مي توان گفت، اين است که ظاهراً « روزگار خوش » نظريه ي اجتماعي مارکسيستي به سر آمده است. انواع گوناگون نظريه پردازان اجتماعي مارکسيستي به حيات خود ادامه خواهند داد، اما بعيد است به پايگاه و قدرت اسلاف شان در تاريخ اخير جامعه شناسي دست يابند.
اگرچه نظريه ي نومارکسيستي، هرگز وجهه ي روزگاران پيشين خود را کسب نخواهد کرد، اما مسائلي مانند جهاني شدن، مشاهده ي اين واقعيت که ملل ثروت مند پيوسته ثروت مندتر و ملل فقير هم چنان فقيرتر مي شوند (اشايليتز، 2002) و اعتراضات جهاني بر ضد اين نابرابري ها و بي عدالتي هاي ديگر، اين نظريه را در معرض نوعي خرده نوزايي (15) قرار داده است (به عنوان مثال، هارت و نگري، 2000). بسياري بر اين باورند که ارمغان جهاني شدن براي تمام دنيا، شايد در مرحله ي اول، نوعي سرمايه داري افسارگسيخته و فجايعي است که به باور مارکسيست ها به نحو اجتناب ناپذيري با آن همراه است (ريتزر، 2004). اگر اين قضيه حقيقت دارد و اگر فجايع هم چنان ادامه مي يابند و حتي شديدتر هم مي شوند، پس ما نوعي احياء را در علاقه به نظريه ي مارکسيستي خواهيم ديد، اما فعلاً که وضعيت کنوني به نفع يک اقتصاد سرمايه دارانه ي به راستي جهاني عمل مي کند.

چالش نظريه ي فمينيستي

در اواخر دهه ي 1970، درست در لحظه اي که جامعه شناسي مارکسيستي پذيرش قابل ملاحظه اي در بين جامعه شناسان آمريکايي به دست آورده بود، غريبه ي نظري جديدي پا به عرصه گذاشت ونظريه هاي جا افتاده ي جامعه شناسي و حتي خود نظريه ي مارکسيستي را به چالش فرا خواند. اين همان جديدترين ساخته ي انديشه ي راديکال اجتماعي، نظريه ي فمينيستي معاصر است (راجرز، 2001).
سابقه ي نوشته هاي انتقادي فمينيستي در جوامع غربي، تقريباً به 500 سال پيش بر مي گردد، و بيش از 150 سال است که جنبش سياسي سازمان يافته اي توسط زنان و براي زنان پيوسته در کار بوده است. به سال 1920، سرانجام اين جنبش در آمريکا براي زنان حق رأي گرفت، و اين در حالي بود که چنين حقي براي مردان 55 سال قبل قانوني شده بود. اما جنبش زنان آمريکا که به خاطر اين موفقيت تا اندازه اي اشباع شده و آرام گرفته بود، طي 30 سال بعدي، هم به لحاظ حجم و هم به لحاظ توان دچار تحليل شد، و تنها در دهه ي 1960 بود که جان تازه اي گرفت و دوباره احيا شد. سه عامل در ايجاد اين موج جديد مبارزات فمينيستي مؤثر بودند: 1) فضاي عمومي مبتني بر تفکر انتقادي که مشخصه ي اين دوره بود؛ 2) خشم زنان مبارزي که دسته دسته به جنبش هاي ضد جنگ، حقوق مدني و دانشجويي مي پيوستند، فقط به اين خاطر که با نگرش هاي مبتني بر تبعيض جنسي مردان ليبرال و راديکالِ فعال در اين جنبش ها مقابله کنند (دنسيمور، 1973؛ اِوانس، 1980؛ مورگان، 1970؛ شريو، 1989)؛ و 3) تجربه ي مستقيم زنان درباره ي پيش داوري و تبعيض عليه آنها، پس از آن که با شمار زيادتري وارد بازار کار و آموزش عالي شدند (بوکمن و مورگن، 1988؛ گارلند، 1988). به اين دلايل، مخصوصاً مورد آخر، جنبش زنان تا قرن بيست و يکم هم چنان تداوم داشته است، در حالي که مبارزات بسياري ديگر از جنبش هاي دهه ي 1960 اکنون ديگر رنگ باخته اند. گذشته از اين، در طول اين سال ها، فعاليت هاي سياسي به وسيله ي زنان و براي زنان پديده اي بين المللي شده، و زنان بسياري از جوامع را به اين مبارزات کشانده است. اکنون نوشته هاي فمينيستي در قالب آثار زناني که بيشتر زندگي خود را در قرن بيست و يک سپري خواهند کرد، وارد « موج سوم » خود شده است (سي. بيلي، 1997؛ اورر، 1997). مهم ترين و جديدترين دگرگوني در جنبش زنان، ظهور زنان مبارز هم از درون جنبش هاي فمينيستي و هم از جنبش هاي ضد فمينيستي بوده است (فريزر، 1989).
يکي از ويژگي هاي عمده ي اين جنبش بين المللي زنان، ادبيات بيش از پيش نوين درباره ي زنان است که تمام جنبه هاي ناچيز شمرده شده ي زندگي ها و تجارب زنان را آشکار مي سازد. اين ادبيات که عموماً با عنوان مطالعات زنان مشخص مي شود، در واقع کارهاي يک اجتماع بين المللي و ميان رشته اي از نويسندگان است، که در داخل و خارج دانشگاه ها انجام مي گيرند و هم براي عامه ي مردم و هم براي مخاطبين متخصص دانشگاهي قابل استفاده مي باشند. دانش پژوهان فمينيست نقد موشکافانه و همه جانبه اي ارائه کرده اند که چهره ي واقعي نظامي را که زنان را تحت انقياد قرار داده است آشکار مي سازد.
نظريه ي فمينسيتي شاخه اي نظري است که چنين ادبياتي را به کار مي گيرد: گاهي به طور ضمني در نوشته هاي مربوط به مسائل اساسي همچون کار، تجاوز جنسي يا فرهنگ عامه؛ و گاهي آشکارا و صراحتاً در تحليل هاي مربوط به مادري؛ و نيز به طور روزافزوني در نوشته هاي منتظم جداگانه. در خلال اين موج اخير نوشته هاي عموماً نظري، بيانيه هايي انتشار يافته است که بويژه براي جامعه شناسان جالب توجه بوده است، زيرا توسط افراد صاحب نظر در نظريه ي جامعه شناسي و براي ارائه به جامعه شناسان نوشته شده اند. نشرياتي از قبيل نشانه ها، مطالعات فمينسيتي، کاوش جامعه شناختي و جنسيت و جامعه در جلب توجه جامعه شناسان به نظريه ي فمينسيتي مؤثر بوده اند؛ اما به زحمت مي توان نشريه اي جامعه شناختي پيدا کرد که هواخواه فمينسيم نباشد.
نظريه ي فمينسيتي جهان را از ديدگاه زنان و با هدف کشف شيوه هاي مهم اما به رسميت شناخته نشده اي نظاره مي کند که از طريق آنها فعاليت هاي زناني که به انقياد جنسي درآمده و به شيوه هاي مختلف تحت تأثير شکل هاي قشربندي همچون طبقه، نژاد، سن، ناهمجنس گراييِ اجباري و نابرابري جغرافيايي اجتماعي قرار گرفته اند، به آفرينش جهان ما ياري مي رسانند. اين ديدگاه، برداشت ما را از جهان اجتماعي، به طور ريشه اي مورد تجديدنظر قرار مي دهد. بر همين اساس است که نظريه پردازان فمينيست نظريه ي جامعه شناختي و بويژه بيانيه هاي کلاسيک و تحقيقات نخستين آن را به چالش مي کشند.
اکنون نوشته هاي فمينسيتي به شکل توده اي انتقادي در آسمان جامعه شناسي جولان مي دهند. اين نوشته ها انگاره ي مهيجي براي بررسي زندگي اجتماعي پيشنهاد مي کنند. و آنهايي که به واسطه ي تجارب و برداشت هاي شان مخاطب پذيرايي براي اين نظريه بوده اند - عموماً زنان و بويژه زنان و مرداني که تحت تأثير فمينسيم قرار گرفته اند - اکنون ممکن است که اکثريت قابل ملاحظه اي را در اجتماع جامعه شناختي تشکيل دهند. به خاطر همه ي اين دليل، نوشته هاي حاوي نظريه ي فمينسيتي بيش از پيش به شاخه ي اصلي رشته ي جامعه شناسي راه پيدا مي کنند، فوق تخصص هاي آن را به کار مي گيرند، بسياري از نظريه هاي جا افتاده ي خرد و کلان را تحت تأثير قرار مي دهند و با تحولات جديد پس ساختارگرايي و پس مدرنيستي به کنش متقابل مي پردازند.

ساختارگرايي و پس ساختارگرايي

يکي از تحولاتي که تا کنون کمتر درباره اش سخن گفته ايم، افزايش علاقه به ساختارگرايي است (لمرت، 1990). در اين جا بهتر است با مشخص کردن تفاوت هاي اساسي موجود بين کساني که از يک ديدگاه ساختارگرايانه هواداري مي کنند، برداشتي مقدماتي از اين گرايش نظري به دست دهيم. برخي از ساختارگرايان بر آن چه خودشان « ساختارهاي عميق ذهن » مي نامند، تأکيد دارند. به نظر آنها، اين ساختارهاي ناخودآگاه، انسان ها را به انديشه و عمل وا مي دارند. کار زيگموند فرويد روان کاو را مي توان نمونه اي از اين نوع جهت گيري به شمار آورد. ساختارگرايان ديگري هستند که بر ساختارهاي وسيع و نامريي جامعه تمرکز کرده و آنها را به عنوان عوامل تعيين کننده ي کنش‌ هاي افراد و نيز کل جامعه در نظر مي گيرند. گاهاً مارکس را جزو کساني پنداشته اند که اين نوع از ساختارگرايي را به کار گرفته است، زيرا تأکيد او بر ساختار اقتصادي ناپيداي جامعه ي سرمايه داري بوده است. گروه ديگري نيز هستند که ساختارها را به عنوان الگوهايي در نظر مي گيرند که خود انديشمندان براي فهم جهان اجتماعي مي سازند. سرانجام، ساختارگراياني هم وجود دارند که به رابطه ي ديالکتيکي بين افراد و ساختارهاي اجتماعي علاقمند هستند. آنها نوعي پيوند بين ساختارهاي ذهن و ساختارهاي جامعه مي بينند. کلود لوي اشتروس انسان شناس را غالباً به اين ديدگاه نسبت مي دهند.
به موازات رشد ساختارگرايي در درون جامعه شناسي، جنبشبي با عنوان پس ساختارگرايي در خارج از اين رشته توسعه مي يافت که از مفروضات اوليه ي ساختارگرايي فراتر مي رود (لمرت، 1990). نماينده ي عمده ي پس ساختارگرايي ميشل فوکو است (دين، 2001؛ جي. ميلر، 1993). او در کارهاي اوليه اش بر ساختارها تأکيد مي ورزيد، اما بعدها تغيير جهت داده و بر قدرت و پيوند بين دانش و قدرت انگشت گذاشت. پس ساختارگرايان، عموماً اهميت ساختار را مي پذيرند، اما به منظور پرداختن به طيف وسيع تري از موضوعات مورد علاقه ي خود از آن فراتر مي روند.
پس ساختارگرايي، نه تنها به طور في نفسه، بلکه همچنين به اين خاطر که غالباً به عنوان پيش درآمدي بر نظريه ي اجتماعي پس مدرن در نظر گرفته مي شود، داراي اهميت است. در واقع، تعيين يک خط مرزي مشخص بين پس ساختارگرايي و نظريه ي اجتماعي پس مدرن، اگر نه غيرممکن، دست کم دشوار است. بدين سان، فوکوي پس ساختارگرا اغلب به عنوان پس مدرنيست نيز به شمار مي رود، و ژان بودريار (1972/1981) که معمولاً برچسب پس مدرنيست را بر پيشاني داشت، بي گمان کارهايش از ويژگي پس ساختارگرايانه هم برخوردار است.

پي‌نوشت‌ها:

1. Guerrilla raids
2. Dramaturgical theory
3. Front region
4. Stage front
5. Back region
6. Backstage
7. Offstage
8. Sociologies of everyday life
9. Phenomenological sociology
10. Intersubjectivity
11. Life - world
12. We- relations
13. Thay - relations
14. Spatial Marxism
15. Mini - renaissance

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط