نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
مرگ حق است
شهيد علي بينا
ضعيف شده بود؛ ولي سرپا بود. گاهي پاي زخمي اش اذيتش مي کرد. اصرار داشتم ترکش پيشاني اش را درآورد. مي گفت: « بايد بماند و روز قيامت شهادت بدهد. »هوا نه گرم و نه سرد بود. قدم زنان رفتيم لين تانک سياه؛ خانه ي دايي مادرم، حسين پسنده.
از آنجا رفتيم بازارچه. علي براي خودش کفني خريد. گفتم: « نکن اين کار را. مرگ، حق است؛ ولي اين قدر آتش به جانم نزن. »
گفت: « چنان زندگي کن که گويي هزار سال خواهي ماند. و چنان زندگي کن که گويي در دم خواهم رفت. »
گفتم: « اين جمله آشناست؛ يقين مال تو نيست. هر قدر هم اديب باشي، نمي تواني همچين جمله اي بگويي. »
سربه سرم گذاشت. گفت: « مگر نشنيده اي که جبهه دانشگاه است ؟ من، ليسانس ادبيات گرفته ام. »
متوجه شد که دارم باور مي کنم. خنديد و گفت: « من به قربان مولا علي. »
يادم آمد. گفت: « وقتت را هدر نده؛ بخوان. »
گفتم: « عهد کرده ام فرد با سوادي باشم و در پشت جبهه خدمت کنم. همسر يک رزمنده بايد متخصص هم باشد. »
خوشحال و متجّب نگاهم کرد و گفت: « مرحبا فاطمه آباد! » (1)
دعا کن شهيد واقعي باشم
شهيد علي بينا
سرش را بالا نمي گرفت. چشمانش نمناک بود. وصيت نامه اش را فراغ مي نالند. گفت: « اگر بچّه مان پسر باشد، اسمش را بگذار حسين علي. فراموشم نکنيد. از تربيت بچّه ها غافل نشو. »آمد بيرون و به مادرم گفت: « حلالم کن. راضي باش. فاطمه را تنها نگذار. »
ديگر نتوانست اشکش را پنهان کند. عميق نگاهم کرد. گفتم: « عذابم نده. توکل کن. »
گفت: « دعا کن با عشق جان بدهم. تا آخرين لحظه در برابر دشمن مقاومت کنم. نمي خواهم تير و ترکش ناغافل، جانم را بگيرد. دعا کن شهيد واقعي باشم. »
رفت اتاق را نگاه کرد. زينب را بوسيد و گفت: « سر مزارم بيا و اشک بريز. مي خواهم بچّه هايم صالح باشند. »
نگاهم کرد و گفت: « راضي باش. اگر به تو بد کردم، براي غرور خود نکردم. مي خواهم پيش زهرا و پسرش رو سفيد باشم. نکند فرداي قيامت، تو و زينب يقه ام را بگيريد و بگوييد براي حُب رياست و مقام رفتي! »
آرام اشکهايش را پاک کرد. لبخند زد. زينب را بغل زد و او را بوييد. زمزمه کرد. گفت: « دعا کن دروغ نگويم، تهمت نزنم، ريا نکنم، راضي باش از من. ديدار به قيامت. »
ساکش را برداشت و روانه شد. يک قدم پيش رفت و يک قدم برگشت. گفتم: « خدا پشت و پناهت. برو علي! »
نفس راحتي کشيد. رفت سر کوچه ايستاد. زينب بي قرار بود. بلند گفتم: « آرامش مي کنم، برو. »
دلم مي خواست هيچ ديواري سر راه علي نباشد و تا آن سوي دنيا نگاهش کنم. (2)
شيرين کاري
شهيد حميد ايرامنش
يکي از مهمترين عمليات ما در مهاباد پاکسازي خانه هاي تيمي بود. يکي از سرکردگان گروهک هاي کومله و دموکرات، عزّالدين حسيني بود که خانه اش در مهاباد خانه ي تيمي گروهک ها بود و در آنجا توطئه هاي بسياري عليه برادران بسيجي و پاسدار شکل مي گرفت. تشکيلاتي به هم زده بودند و براي خودشان در سطح شهر شعبه داشتند. قرار شد گروهي از برادرها که حميد چريک هم جزء آن ها و به احتمال زياد فرمانده ي آن ها بود، اين خانه ي تيمي را نابود کنند. حميد خيلي تر و فرز بود و در تخريب خانه هاي تيمي روش مؤثري داشت. ابتدا يکي دو نارنجک از پنجره به داخل خانه ها مي انداخت و ديده بانشان را ناکار مي کرد و بعد با فنون چريکي وارد خانه مي شد و همه جا را به رگبار مي بست. خانه ي عزّالدين حسيني را که پايگاه مستحکمي شده بود، به همين روش و با سهولت پاکسازي کرد، طوري که فرماندهان تعجّب کرده بودند. اين کارش سر و صداي زيادي به پا کرد. جالب بود که بعد از پاکسازي خانه، يک تخت راحت و حسابي پيدا کرده بود و انگار نه انگار چند لحظه پيش آنجا جنگ بوده، تخت را گذاشته بود وسط ايوان و چند ساعت خوابيده بود. اين شيرين کاريش اش خيلي به دل بچّه ها نشست و به آن ها جرأت داد. در يک عمليات ديگر واقعاً همه ي ما را حيرت زده کرد. عده اي از کومله ها شب رسيده بودند و مقر يک سري از بچّه ها را محاصره کرده بودند و به آن ها فشار مي آوردند که خود را تسليم کنند. کومله ها در خانه اي نزديک مقر بچّه ها پناه گرفته بودند که دو طبقه بود و آن ها از هر دو طبقه شليک مي کردند. حميد چريک خودش را به زير پنجره رساند و دو نارنجک پرتاب کرد. اولي از پنجره وارد شد، اما نارنجک دوم به لبه ي پنجره برخورد کرد و افتاد پايين.هر کس ديگري بود، فوري پناه مي گرفت و خود را حفظ مي کرد، اما حميد با جسارت نارنجک آماده ي انفجار را برداشت و دوباره پرتاب کرد. (3)
با يک کمر نارنجک، خط را شکست!
شهيد حميد ايرامنش
شب عمليات ما وارد کانال شديم که از ابتداي خط خودي تا پشت خط زير خمپاره ي 120 و 160 بود. تير مستقيم تانک ها روي کانال مي ريخت. در سه عملياتي که پشت سر گذاشته بوديم، آتشي به اين سنگيني نديده بوديم. اولين آتش سنگين دشمن بعد از جنگ و در جبهه ها همان جا بود. چه تير کاليبر که رسام بود - چه شصت قرمز و چه خمپاره. يک ساعت از لو رفتن تک گذشته بود که خط خودي تا خط خودشان را تمام زير آتش گرفته بودند. معابر هم لو رفته بود. حميد در گروهان اوّل بود. ما منتظر بچّه هاي اهواز بوديم که قرار بود خط را بشکنند تا ما پشت سر آن ها به خط دوم و به سمت پل سابِله برويم. صد متري از خاکريز فاصله گرفته بوديم. دشمن آتش بود که روي سرمان مي ريخت. حميد آمد پيش من و گفت: « اينطوري همه ي بچّه ها شهيد مي شوند. بگذار من گروهانم را ببرم نزديک سيم خاردار عراقي ها و از کار بيندازمشان. »من موافقت کردم و او گروهانش را تا نزديک سيم هاي خاردار برد. همين جا بود که من زخمي شدم. اکبر محمد حسيني با دو گروهان عقب بود. بچّه هاي اهواز موفق نشده بودند خط را بشکنند. خون زيادي از من رفته بود و ديگر رمق نداشتم. نمي خواستم بگويم زخمي شده ام و روحيّه ي بچّه ها را تضعيف کنم. حميد خودش را به من رساند و اصرار کرد سريع خودم را نزديک معبر برسانم و بر کار آن ها نظارت کنم. اما من گفتم نمي توانم بيايم، خودت برو هر کاري مي تواني بکن. فکر کنم فهميد حالم مناسب نيست. سري تکان داد و خداحافظي کرد و رفت به خط. مکالمه ي من و حميد ده ثانيه هم طول نکشيد. حميد در کمتر از ربع ساعت خط اوّل عراقي ها را گرفت. شليک کاليبرها و خمپاره هايشان قطع شد و بچّه ها شروع کردندا به پاکسازي. فرياد الله اکبر در خط پيچيد. اکبر تماس گرفت و هدايت دو گروهان بعدي را به عهده گرفت که به سرعت رفتند روي خاکريز و رو به جلو حرکت کردند. همين موقع بود که من از حال رفتم و به پشت جبهه منتقل شدم. بعدها شنيدم حميد با يک کمر نارنجک جلو همه حرکت مي کرده و داخل سنگرها که 5 تا 20 متر از هم فاصله داشته اند، نارنجک مي انداخته و آن ها را منهدم مي کرده است. در يکي از اين سنگرها عراقي ها متوجه نارنجک مي شوند و آن را به بيرون پرت مي کنند که خوشبختانه حميدا فوراً روي زمين مي خوابد، اما ترکش هاي خمپاره پيشاني اش را زخمي مي کنند. با اين وجود از پا نمي نشيند و به پيشروي ادامه مي دهد. او با اين تر و فرزي که داشت، به بچّه ها دل و جرأت مي داد و آن ها را به پيشروي ترغيب مي کرد. (4)
با پاشيدن آب، بچّه ها را سرحال آورد!
شهيد حميد ايرامنش
بچّه ها شش بعدازظهر رفتند و شش صبح برگشتند. دوازده ساعت راهپيمايي با کوله پشتي همه را از پا انداخته بود. دور زدن مسير براي آمدن به اين طرف خيلي زمان برده بود. بايد توي گناره و هتيب مي نشستند. خطر گشتي هاي عراقي با سگ هايشان وجود داشت و بچّه ها که خيلي خسته بودند، اصلاً استتار و اختفاء نمي کردند. روي خاکريزها افتاده بودند. با اين حال حميد که خيلي سرحال بود، به من گفت: « اگر اين طور پيش برويم، عراقي ها ما را مي بينند و همه را تکه پاره مي کنند. »گفتم: « مي بيني که خسته افتاده اند. کاري نمي شود کرد. »
سري تکان داد و گفت: « اين جوري نمي شود. » و رفت و خدا مي داند از کجا تانکر آبي آورد و شروع کرد روي بچّه ها آب ريختن. با اين که منطقه جزء خوزستان بود و زمستانش خيلي سرد نبود و روزهاي گرم و شب هاي بهاري داشت، اما آن آب بچّه ها را حسابي سرحال آورد. بعضي با سر و روي خيس مي خنديدند. بعضي هم از اين حرکت خوششان نيامد. به هر حال با ترفند بچّه ها را به پشت خاکريز کشيد. (5)
پينوشتها:
1- تلّ آتشين، صص 297-296.
2- تلّ آتشين، صص 311-310.
3- چريک، صص 57-56.
4- چريک، صص 64-62.
5- چريک، ص 69.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول