0
مسیر جاری :
گفت مجنون گر همه روي زمين عطار

گفت مجنون گر همه روي زمين

گفت مجنون گر همه روي زمين شاعر : عطار هر زمان بر من کنندي آفرين گفت مجنون گر همه روي زمين مدح من دشنام ليلي باد و بس من نخواهم آفرين هيچ کس بهتر از ملک دو عالم نام...
زين سخن مرغان وادي سر به سر عطار

زين سخن مرغان وادي سر به سر

زين سخن مرغان وادي سر به سر شاعر : عطار سرنگون گشتند در خون جگر زين سخن مرغان وادي سر به سر نيست بر بازوي مشتي ناتوان جمله دانستند کين شيوه کمان هم در آن منزل بسي...
پاک ديني کرد از نوري سال عطار

پاک ديني کرد از نوري سال

پاک ديني کرد از نوري سال شاعر : عطار گفت ره چون خيزد از ما تا وصال پاک ديني کرد از نوري سال مي‌ببايد رفت راه دور دور گفت ما را هر دو دريا نار و نور ماهيي جذبت کند...
پادشاهي ماه وش، خورشيد فر عطار

پادشاهي ماه وش، خورشيد فر

پادشاهي ماه وش، خورشيد فر شاعر : عطار داشت چون يوسف يکي زيبا پسر پادشاهي ماه وش، خورشيد فر هيچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت کس به حسن او پسر هرگز نداشت بنده‌ي رويش خداوندان...
صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي عطار

صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي

صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي شاعر : عطار زد قفاي محکمش سنگين دلي صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي گفت آنک از تو قفايي خورد او با دلي پر خون سر از پس کرد او عالم هستي به پايان...
يک شبي پروانگان جمع آمدند عطار

يک شبي پروانگان جمع آمدند

يک شبي پروانگان جمع آمدند شاعر : عطار در مضيفي طالب شمع آمدند يک شبي پروانگان جمع آمدند کو خبر آرد ز مطلوب اندکي جمله مي‌گفتند مي‌بايد يکي در فضاء قصر يافت از شمع...
عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست عطار

عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست

عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست شاعر : عطار زو کسي پرسيد کين گريه زچيست عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست چون کند تشريف رويت آشکار گفت مي‌گويند فردا کردگار خاصگان قرب خود را...
يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز عطار

يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز

يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز شاعر : عطار با مريدي گفت دايم در گداز يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز پس شوي از ضعف چون مويي مدام تا چو اندر عشق بگدازي تمام جايگاهي سازدت...
بعد ازين وادي فقرست و فنا عطار

بعد ازين وادي فقرست و فنا

بعد ازين وادي فقرست و فنا شاعر : عطار کي بود اينجا سخن گفتن روا بعد ازين وادي فقرست و فنا لنگي و کري و بيهوشي بود عين وادي فراموشي بود گم شده بيني ز يک خورشيد تو ...
نو مريدي بود دل چون آفتاب عطار

نو مريدي بود دل چون آفتاب

نو مريدي بود دل چون آفتاب شاعر : عطار ديد پير خويش را يک شب به خواب نو مريدي بود دل چون آفتاب کار تو برگوي کانجا چون نشست گفت از حيرت دلم در خون نشست تا تو رفتي من...